part3

9 6 0
                                    

قسم الحب | سوگند عشق

شعرت أنه لا يوجد أكسجين في الهواء. لم أكن أعرف ما إذا كان هذا كابوسًا أم حقيقة ، فالكلمات التي قالها ظلت تتكرر في رأسي: لن أصر بعد الآن ، لقد جئت لأبتعد عنك إلى الأبد.
جئت إلى نفسي وأردت أن أضع كل كبريائي ومعتقداتي تحت قدمي وأعترف. يجب أن أعترف أن سبب دقات قلبي وفي كل مرة أتنفس فيها هو ابتسامته! مع الجملة الأخيرة التي خرجت من فمه ، شعرت أن جسدي كله كان باردًا وتحول إلى حجر: قابلت فتاة ، إنها تحبني. دعها لا تكون مثلك ، لكن لا يمكنني قضاء أيامي في الليل دون أي مساعدة في حياتي لبقية حياتي. حتى لو لم يكن صديقي المفضل!
الآن جئت لأقول لك وداعا إلى الأبد.
سدت دموعي رؤيتي. ما زلت لا أعتقد أن هذا كان حقيقة. قال مرة أخرى:
_________________________________________

احساس می‌کردم هیچ اکسیژنی در هوا موجود نیست. نمی‌دانستم اینها کابوس است یا واقعیت حرف‌هایی که می‌زد مدام در سرم تکرار می‌شوند: دیگر اصراری نمی‌کنم آمدم تا برای همیشه از پیشت بروم.
به خودم آمدم و خواستم که تمام غرور و اعتقاداتم را زیر پایم بگذارم و اعتراف کنم. اعتراف کنم که دلیل هر تپش قلبم و هر دم و باز دمم لبخند اوست! که با جمله آخری که از دهانش خارج شد احساس کردم تمام برفتم به سردی به و به سختی سنگ شد: من با دختری آشنا شدن، دوستم دارد. بگذارم مثل تو نمی‌شود ولی نمی‌توانم تا آخر عمرم بی هیچ یاری در زندگی‌ام روزهایم را شب کنم. حتی اگر یار مورد علاقه‌ام نباشد!
حال برای خداحافظی تا ابد از تو آمده‌ام.
اشک هایم جلوی دیدم را گرفته بودند. هنوز به این باور نرسیده بودم که این یک واقعیت است. که او باز هم به سخن در آمد:

قسم الحب | سوگند عشق


قسم الحب  |  سوگند عشقحيث تعيش القصص. اكتشف الآن