dept's disaster

90 4 6
                                    

ژانر: اسمات/مافیا/ارباب برده ای

متن زیر صحنه ی تجاوز داره پس اگه فکر میکنین نمیتونید، نخونید.
____________________________
-اما من بدهی هامو دادم.. حتی خیلی بیشتر اون چه که گرفته بودم!
-واقعا؟ اما کی گفته که بدهی ات صاف شده؟
بشکنی زد و به مرد پشتی گفت:
-بیارینش
-چشم ارباب
رفت و نگاه من روی دری موند که بعد از چند دقیقه باز شد . دو مرد بزرگ ، خواهرم رو از دست هاش بلند کرده بودند و به داخل آوردن .. خواهرم حال خوبی نداشت احتمالا بلایی سرش آورده بودن و قادر نبود احساس خاصی رو نشون بده.
-مایااا
چشمانم از تعجب درشت شده و بود نفس کشیدن یادم رفته بود به سرعت سمت اربابشون برگشتم.
- او ... اون اینجا چی کار می‌کنه ؟
داشتم کنترل خودم رو از دست میدادم و صدام بلند میشد..
-چیه از هدیه ات خوشت نمیاد؟ خب این جوری چطور ؟
با سر به یکی از مرد ها اشاره کرد و مرد اسلحه ای که به کمرش بود و درآورد و روی سر خواهرم نشونه گرفت..
جیغ زدم : نههه ..
روی دو زانو بلند شده بودم و دستم رو خیلی سریع سمتشون بلند کردم ..
بغض ام گرفته بود اما سعی می کردم گریه نکنم .. روی دست هام به سمت ارباب افتادم ..با صدای کاملا لرزان گفتم
-خواهش میکنم .. لطفا .. رحم کنید .. چی میخواید؟؟ پول ؟؟ جور میکنم قسم میخورم هرطور شده جور میکنم
-پول؟ معلومه که باید جور کنی! همین حالاشم میتونم از اعضای بدنت پول خوبی به دست بیارم..
ترس بیشتر روی اعصاب و بدنم تاثیر می گذاشت .. اگه پای خواهرم در میون نبود شاید به وضع نمی افتادم .. گفتم:
-از من چی میخواید؟ هرچی بگید انجام میدم. لطفا به من و خواهرم رحم کنید!
ارباب به پشتی صندلی تکیه داد و سرش رو بالا گرفت جوری که انگار داشت فکر می کرد. یه انگشتش رو زیر چونش می کشید و اون ثانیه ها به اندازه ی سال ها برای من گذشت..
-دوحالت بیشتر نداره.. الان یا باید خون ببینم یا باید یه جور دیگه سرگرم بشم.
نگاهی به من انداخت پوزخندی زد :
-فکر نکنم تو بتونی منو سرگرم کنی !
به مرد اشاره کرد و اون ضامن رو آزاد کرد .
داد زدم : صبرر کنن..
با وجود لرزه ای که داشتم گفتم :
-لطفا یه شانس بهم بدین.
-نمی دونم.. ارزششو داره؟
من رو تحقیر می کرد..چیزی نگفتم و بهش سجده کردم تا عصبانیش نکنم و شاید دلش به رحم بیاد..
-لباستو در بیار.
سرم رو بالا آوردم و به چشماش نگاه کردم .. منظورش از سرگرم شدن واقعا این چیزا بود .. لعنت
با لرز واضحی از روی زمین بلند شدم. به مایا نگاه کردم تا بهش بگم چشماشو ببنده
اما حالاشم بسته بود . دستم روی دکمه ی بلوز اوور سایزم رفت .. میتونستم همین جوری دربیارم ولی واقعا این کار برام سخت بود؛ اون هم جلوی این همه مرد..
-زود باش! با اعصاب من بازی نکن!
کمی سرعت به خودم دادم .. خدا لعنت کنه که این قدر کثیفی. باز کردم و زیرش جز سوتین چیزی نداشتم.
خواستم لباس رو بندازم زمین که گفت:
-وایستا
نگاهی کرد و با چشمان مشکوکی گفت :
-بیا جلو
جلو رفتم
-جلوتر
و به فاصله ی خیلی نزدیکی اشاره کرد :
-زانو بزن
با تردید رفتم جلو و زانو زدم . میدونستم چی میخواد بشه ولی نمی‌دونستم ..
به سمتم خم شد و با دست چپش موهام رو از پشت سرم چنگ زد و با شصت دست راستش لبهام رو نوازش کرد.
-همم .. اگه بتونی خوب ساک بزنی شاید نظرم عوض شد.
با وجود انتظاری که داشتم باز هم چشمام از تعجب گشاد شدن.
چندین سیلی آرومی به صورتم زد و به ریاکشنم خندید و گفت:
-نگو بلد نیستی که باور نمی کنم!
ولی وقتی دید هنوز هم ریکشنم همونه، شک کرد.
-اولین بارته؟
-بله
- که این طور
به چشمام نگاه کرد و با لبخندی که به نظر معصوم می آمد گفت :
-کاری نداره، فقط باید دختر خوبی باشه و مراقب دندونات باشی. وگرنه ممکنه آخرین باری باشه که دندون داری!
موهام رو رها کرد . عقب رفت و با دست راستش کمربندشو باز کرد و زیپش رو پایین کشید و دستم رو روی دستش گذاشتم تا متوقفش کنم . اول نگاه عصبی بهم انداخت اما متوجه شد که خودم میخوام انجامش بدم ..
دلیلش هورنی شدن، کنجکاو شدن یا هر کصشعر دیگه ای نبود جز تحث تاثیر قرار دادن .. زندگی مایا به این کثافت کاری بستگی داشت و من حاضر بودم همه کار برای اون بکنم..
کمی خودم رو جلو کشیدم.. دستام به خاطر ترس می لرزیدن و به شدت سرد شده بودن. وقتی باکسرش رو کمی پایین کشیدم دیکش رو دیدم که با وجود اینکه هنوز کامل راست نشده بود اما سایز بزرگی داشت..
میتونستم مرگم رو ببینم..کائنات از هر طرف دارن به فاکم میدن و اینم روش..
من الان باید با این چی کار کنم؟ فقط میدونستم دو کار باید بتونم انجام بدم ..اول اینکه بتونم تحریکش کنم و دوم بتونم ارضاش کنم.. راه طولانی ای به نظر می رسید..
وقتی دست راستم رو دورش حلقه کردم ارباب آه مردونه ای از سرمای دستم کشید. دلم به حال خودم می‌سوخت که اولین بارم باید این شکلی پیش میرفت.
سعی کردم قیافه ام حداقل خنثی به نظر برسه. آروم دستم رو چند بار بالا و پایین کردم.
خب قیافش ناراضی به نظر می‌رسید .. میگی الان چی کار کنم؟
باید از دهنم استفاده کنم؟ چی داری می گی؟ طرف گفت بلوجاب! بعد اون وقت می پرسی باید از دهنم استفاده کنم؟
با دستم دیکشو بالا بردم تا به سطح پایینی اش دسترسی داشته باشم. زبونم رو درآورم و از انتهای دیکش لیس زدم تا نوکش. بعد دوباره سمت انتها رفتم و لب هامو کمی باز کردم و از سمت چپش گذاشتم روش . زبون می زدم و می مکیدم و تا سرش ادامه دادم . چهره اش نه رضایت رو نشون می داد و نه نارضایتی اما انگشتاش کم کم مشت می شدن. اینکار رو برای سمت دیگه اش انجام دادم . چند بار دست چپم رو بالا و پایین کردم. بوسه ی کوچیکی به نوک دیکش زدم نفسی کشیدم و دهنم و باز کردم و نوکش رو دهنم گذاشتم . نگاه کوتاهی به ارباب انداختم که فکش کمی منقبض شده بود و نفس و چشم هاش کم کم رنگ شهوت می گرفتن. تا جایی که می تونستم جلو رفتم اما برخلاف انتظاری که از خودم داشتم نتونستم به نصف بیشتر برسم. فکر می کردم عضو ارباب معمولی باشه اما مثل اینکه اینطور نیست. برگشتم و دوباره سعی کردم اینبار بهتر پیش برم اما هر بار بیشتر از اون حد نمی تونستم برم و همون هم هر بار باعث میشد عقم بگیره و صدای مسخره ی عق زدن ناخودآگاه از گلوم خارج بشه.
ناگهان ارباب نفس حرصی کشید. موهام رو گرفت و گفت: بزار بهت یاد بدم چطور یه کار رو درست انجام بدی!
و به زور عضوش رو تا آخر توی گلوم جا کرد و چندین بار سرم رو عقب و جلو کرد. در آخر ،همچنان عضوش رو تا خرخره توی گلوم نگه داشت و راه نفس کشیدنم بند اومد. تقلا کردم و اون با دو دست، سرم رو ثابت نگه داشت. به پا و رانش ضربه می زدم و چنگ می زدم تا بفهمه دارم نفس کم میارم.
وقتی که داشتم مرگ رو به چشمام می دیدم، چشمام تار می شد و دستام شل، ولم کرد و پرتم کرد روی زمین.
احتمالا خیلی خنده دار می شد اگه امروز توی این وضعیت می مردم . علت مرگ؟ خفگی توسط دیک.
همین که اون تیکه گوشت مزاحم از جلوی راه تنفسیم کنار رفت ، نفس عمیقی کشیدم و کلی سرفه کردم. گلوم درد می کرد و با دستم گلوم رو گرفته بودم.
قبل از اینکه به خودم بیام به زمین منگنه شدم بودم و ارباب روی من خیمه زده بود . شونه ام رو گرفته بود و محکم به زمین زده بود و درد پشتم هم به بقیه اضافه شد.
با تحقیر و تمسخر و البته کمی شهوت گفت:
-فکر نمی کنم بتونی با یه بلوجاب کار رو تموم کنی! هنوزم دیر نشده، میتونم ولت کنم و به خوش گذرونی ایم برسم.
اگه منظورش از خوشگذونی شکنجه دادن خواهرم و کشتنش بود عمرا بزارم این کار رو بکنه. دوما با اینکه توی بلوجاب مهارت زیادی نداشتم اما فکر کنم به اندازه ای بوده که باعث راست شدنش بشه،شاید. اگه روی مود خوبشه، میتونم امیدوار باشم.
-نه
-گزینه ی دوم؟ در این صورت باید از یه چیز دیگه استفاده کنی!
دست راستش رو زیر شلوارم برد به روی پوسیم گذاشت و بهش چنگ انداخت. ناخودآگاه آه کوچکی از گلوم خارج شد. به خوداومدم و لب هام رو به هم فشار دادم.
زمزمه کرد:
-این چیزی که لای پاته شاید بتونه کاری که دهنت نتونست تموم کنه رو به اتمام برسونه!
کمی به من برخورده بود ولی مهم نبود. به گردنم حمله ور شد و شروع کرد به بوسیدن و مکیدن. بدن بی جنبه ام انتقام تمام سکس هایی که باید می کردم ولی نکرده بودم رو از من می گرفت و داشت تحریک می شد. از خودم متنفرم.
با نفس های بریده گفتم: ارباب .. ارباب
متوقف نشد و با دستم شونه اش رو هل دادم.
-ارباب
التماس از لحنم می بارید. با عصبانیت از من جدا شد و یک سیلی به طرف چپ صورتم زد و نگاه برزخی به من کرد. شوکه شده بودم اما سعی کردم ت خودم رو جمع و جور کنم . مظلوم نگاه کردم و با سرم به سمت خواهرم اشاره کردم.
-خواهرم و ..
معلوم بود از دستم کلافه شده .لبش رو با عصبانیت گاز زد و از روی من بلند شد .
-ببرینش اتاق مهمان. دست بهش نزنین.
همین که اون ها از اتاق بیرون رفتند، نگاهی به من کرد . دقیق تر بگم ،به بدنم . پیراهنش رو توی تنش پاره کرد و دکمه هاش همه جا پخش شدند و سریع اون تیکه لباس رو درآورد. بدنش خوش فرم بود. لعنت. حالا بیشتر هم تحریک شده بودم و حتی ترسم هم افزوده شده بود. از خودم متنفرم.

به سمتم هجوم آورد و با دست راستش ،به قصد خفه کردن، گلوم رو گرفت و من به دستش چنگ می انداختم تا دستش رو رها کنه . در این حین از گردن تا گوشم رو لیس زد و در گوشم گفت:« جرئت داری فقط یک بار دیگه حس و حالم و به هم بزن!»
بعد از روم بلند شد و دستش رو برداشت . نفس عمیق صدا داری کشیدم و چند تا سرفه کردم و به گلوم چنگ انداختم. احساس می کردم که دیگه قادر به حرف زدن نباشم. ناخودآگاه برای اینکه بهتر بتونم نفس بکشم بلند شدم اما اون من رو به زمین هل داد و شلوار و شورت رو با هم از پام در آورد. نمی دونستم با کدوم حسم باید دست و پنجه نرم کنم:درد،شرم، تنفر و یا کمی شهوت؟
برای این شب برنامه ای نداشتم و قائدتا کاملا برایش آماده هم نشده بودم اما انگار در آن لحظه برایش این چیز ها معنی نداشتن. روی من خم شد به شدت واردم کرد و نفس من از درد برید. یک ابرویش بالا پرید و به پایین نگاه کرد و با دیدن کمی خون و گفت:
-باکره بودی؟
من نتوانستم جواب بدم چراکه درد، سیستم واکنشم رو مختل کرده بود. بدون اهمیت دادن به وضع من ، شروع به حرکت کرد و درد من خاموش نمی شد و ناله هایی از درد می کردم و برام هیچ چیز دیگه ای مهم نبود.
گردنم رو می بوسید و می مکید و نفس های سنگینش رو روی گردنم خالی می کرد و در اون بین باعث قلقلکم می شد. لذتی که می کشیدم خیلی ناچیز بود اما برای اون هم احساس عذاب وجدان و ناراحتی بهم دست می داد. بعد از چندین ضربه ی محکم ، از من بیرون کشید و روی شکمم ارضا شد. کمی نفس نفس زد و برای پایین اومدن حسش صبر کرد.
لب هام رو بوسید. حرکت لبهاش آروم و ملایم بود. احساس می کردم با یک بوسه، بیشتر درد هام تسکین پیدا کردن.

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Jun 03, 2023 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

Straight one shots book Onde histórias criam vida. Descubra agora