【PART ⅓】

333 49 36
                                    

شیطانی که از روشنایی و زیبایی بیزار بود و قصد و هدف اصلیش از ورود به دنیای انسانها، مرگ فرشته ی زیبایی ها و از بین بردن تمام زیبایی ها و خوبی های دنیا بود...

اما اون درگیر یه عشق ممنوعه شد...
درگیر عشقی که با یک نگاه به قلبش نفوذ کرد...
دقیقا از اون شب...
وقتی با خنجر آلوده به زهرش، بعد از ازبین بردن تمام زیبایی ها و روشنی ها، حالا به سوی ریشه و منبع این زیبایی ها رفت تا با نابود کردن اون فرشته ی زیبا، زیبایی ریشه کن بشه...
ناگهان...
زیر نور ماه...
فرشته ای توی چشماش درخشان شد...
و مثل مهتاب توی چشمش درخشید...
فرشته ای که جلوی موج های دریا، زیر نور ماه، بر روی تخته سنگی نشسته بود و مشغول زیبایی بخشیدن به موج های خروشان بود...
با نزدیک تر شدنش، موج های دریا شروع به هیاهو کردن...
شبیه یه هشدار بود...
یه پیغام هشداردهنده به فرشته ی زیبا...
اون لحظه وقتی فرشته با دیدن ظاهر مشکی و خنجر توی دست پسرک شیطانی، احساس ترس کرد به گوشه ای از اون سنگ پناه برد...
همون لحظه بود که اون شیطان، قلبش رو تقدیم فرشته کرد.

+نترس... باهات کاری ندارم
-از من چی میخوای؟
با شنیدن صداش، فهمید اون نه تنها با چهره ش، بلکه با صداش روح و جانش رو میگیره.
به قدری از صدای اون فرشته خوشش اومد که نتونست حرفی بزنه.
-گفتم از من چی میخوای؟
+چی میخوام؟
-تو کی هستی؟
+من... من یه فرشته م مثل خودت
-از کجا فهمیدی من فرشته ام؟
+از زیباییِ بیش از اندازه ت.
-ازم چی میخوای؟
+قلبتو...!
-چی؟!
+امم... هیچی... فقط... تو خیلی زیبایی
-خب؟!
+احتمالا خبر داری شیطان بی رحمی قصد نابود کردنت رو داره. امم... من میتونم ازت دربرابر اون شیطان محافظت کنم.
-ممنون از کمکت. اما خودم میتونم از پسش بر بیام.
از حرف اون فرشته ی زیبای روبه‌روش عصبی شد. درسته میخواست با بهترین حالت باهاش صحبت کنه. اما اون یه شیطان بود؛ یه شیطانی که از خوب صحبت کردن و محبت چیزی نمیدونست.
اما تقدیر رو کسی نمیدونه
شاید همین شیطان بدجنس...
روزی محبت رو یاد بگیره...

-چشمات! رنگ چشمات عوض شدن.
لحظه ای بعد از عصبانیت با صدای فرشته ی محبوبش، به خودش اومد و فهمید به قدری عصبی شده که چشمهاش تغییر رنگ پیدا کردن...
همون رنگ زرد و براق که فقط موقع عصبانیت به سراغ چشمهاش میومد...
اون نمیخواست به فرشته ش آسیبی برسه...
پس نفس عمیقی کشید و پلک کوتاهی زد تا رنگ چشماش دوباره به رنگ قهوه ای سوخته دربیان.
+آه... چیز خاصی نبود. از فرشته ها این کارا برمیاد. نمیاد؟
-نمیدونم. خب بگو ببینم اسمت چیه؟ خودتو بهم معرفی کن!

با این سوال، جا خورد.
چی میتونست بگه...
چه جور فرشته ای میتونست باشه با وجود این لباس های مشکی و ظاهر دارک و خشن
+من... من تهیونگم. فرشته ی... من فرشته ی نگهبانم.
-تهیونگ؟! فرشته ی نگهبان؟! چه جالب. خب اون خنجر توی دستت چیه؟
+میخوام ازت محافظت کنم. منو به عنوان نگهبان خودت قبول کن. اگه میشه!
-امم... نمیدونم چی بگم. چرا اینقدر اصرار داری از من محافظت کنی؟
+چون تو زیبایی... و اینکه اگه تو نابود بشی اونوقت هیچ زیبایی ای وجود نخواهد داشت.
-بیا نزدیک تر
قلبش تند تند میزد...
اگه نزدیک میرفت و اون فرشته لمسش میکرد چی؟!
اگه قدرت تشخیص شیطانی بودنش رو داشت چی؟!
با این سوالها، قدمهای آهسته ش رو به فرشته ش نزدیک کرد.

That Moonlit NightWhere stories live. Discover now