باکی توی یه شرایط سخته مزخرف بود. نمیتونست هیچ کاری کنه. نه می تونست درمورد اتفاقی که براش افتاده صحبت کنه و نه می تونست از اون شکایتی داشته باشه تو بن بست گیر کرده بود.
ناله بلندی کشید و سرشو با خستگی به دیوار حمام تکیه داد. وقتی که به شرایط عادت کرد چشماشو بست.
"این دیونهکنندس"
در حین بیان این جمله تست بارداری توی دست چپش معلوم شد و بعد آه سنگینی کشید.بیخیال.چطوری و چرا این اتفاق برای اون می افته؟نمیدونست، تنها چیزی که میدونست این بود که توی یک ماه گذشته دچار تهوع صبحگاهی وحشتناکی شده بود و میلش به خوردن آلو ده برابر شده بود.
و اوه، اون نمیتونست این واقعیت رو فراموش کنه که بعد از صحبت با ناتاشا درباره نگرانیهاش و توصیه هایی که به اون کرد متوجه شد بارداره.
این برای یه قاتل بازنشته خیلی زیاد بود.
اون هنوز گیج بود که با ضربه ای که به در توالت خورد و شنیدن صدای نگرانی که به سرعت اومد که میگفت:"باکی؟"
با عجله تست مثبت بارداری رو توی جیبش گذاشت و از روی زمین بلند شد قبل از اینکه لباس هاشو مرتب کنه و در رو باز کنه گلوشو صاف کرد."ب_بله؟"
استیو به خاطره این که دوستش مضطرب به نظر می رسید، شوکه شد و با نگرانی به چشم های آبی بیبی مانندش نگاه کرد، بعد لبهاشو باز کرده که صحبت کنه.
"خوبی رفیق؟الان یه مدت تو دستشویی بودی..."
باکی با یه لبخند مشخص با سوالای دوستش مقابله کرد و سرش رو تکون داد:
"چرا نباشم؟"
بعد از گفتن ای حرف به سرعت از کنارش گذشت. با این حال، مو بلوند قبل از اینکه از دستش در بره اونو گرفت و مجبورش کرد وایسه.باکی قبل از برگشتن سمت اون نفس سنگینش رو به آرومی بیرون داد.
"بله استیو...؟"
درحالی که در تلاش برای پیدا کردن کلمات مناسب بود. مرد دیگه با نگرانی لبهاشو گاز میگرفت و پیرهنش رو توی مشت گرفته بود.
چند لحظه عذاب آور قبل از اینکه استیو بالاخره بفهمه چطوری حرف هاشو بگه گذشت.
"ما...باید صحبت کنیم.درباره ماه گذشته.مهمونی تونی"
باکی به دوستش نگاه میکرد و دنبال کلمه های مناسب بود و سعی میکرد مکالمشونو کوتاه کنه تا بتونه فرار کنه. آزمایشی که توی جیب شلوار جینش بود سنگینی میکرد حتی روی قلبش هم سنگینی میکرد،خیلی زیاد."آره،بیا این کارو بکنیم،رفیق. فقط... الان نه. من سرم شلوغه"
استیو فقط می تونست با ناراحتی سری تکون بده و با لبخندی که به معنی فهمیدم روی صورتش بیاره. اون هرگز کسی نبود که دوستش رو مجبور کنه یا بهش فشار بیاره اگه باکی ترجیح می داد که به موضوع اون شب یه ساعت دیگه یا یه روز دیگه برسن، شکایت نمیکرد.
"اگه این چیزیه که تو میخوای،باک..."
لبخندش کمی غمگینتر شد و به آرومی شانه مرد رو فشار داد.با این حال، باکی فقط با عجله گفت:《ممنونم》
قبل از اینکه دست استیو رو بالا بندازه دور شد.
وقتی رفت آه سنگینی از بلوند خارج شد.
YOU ARE READING
Never Go To Stark Party
Fanfiction×فیک ترجمه شدس و داستان رو خودم ننوشتم⚠️× باکی نمیتونست آروم بگیره میتونست؟نه،کائنات فقط باید یه چیز رو برای اون فراهم میکردن. یه چیزه ساده مثل یه شب آروم با بهترین دوستش استیو،خواسته زیادیه؟ --- بعد از رفتن به یکی از مهمونی های تونی،باکی از اون زما...