Part 7

90 22 1
                                    

فلش بک

ژان دستش را پشت سر ییبو گذاشت و در حالی که نوازشش میکرد، به بوسه اش ادامه داد که ییبو او را هل داد و فریاد زد: نههههه.....

او هنوز هم ژان را برای مرگ پدر و مادرش سرزنش میکرد و لحظه ای عقلش را از دست داده بود که اجازه داد این کار را با او بکند. فشار قلبش بیشتر شده بود و ایستادن روی پاهایش سخت تر. دستش را به دیوار پشت سرش گرفت اما فایده ای نداشت. خیلی زود هوشیاریش را از دست داد و روی زمین افتاد.

ژان خواست به سمتش برود که صدایی او را متوقف کرد: از جات تکون نخور.

ژان با چشمانی آشفته و ترسیده به جوناس که اسلحه اش را به سمت او نشانه رفته بود نگاه کرد. لیام و استیو هم دو طرف او ایستاده و به جسد ها نگاه میکردند.

جوناس گفت: امبولانس خبر کن استیو.

استیو باشه ای گفت و بیرون رفت تا تماس بگیرد. اما در عوض یک پیام به همراه عکس هایی که چند لحظه پیش مخفیانه گرفته بود، برای ساموئل فرستاد. با امبولانس تماس گرفت و با شنیدن صدای تیراندازی سریع به داخل برگشت.

لیام اسلحه را به سمت جوناس و استیو که با شنیدن صدای تیر به سرعت داخل برگشته بود گرفت: متاسفم کاراگاه. خودم پیداش کردم؛ خودمم تحویلش میدم. ولی الان نه.

جوناس گفت: اینکارو نکن لیام.

_گفتم که... خودم میارمش.

و بدون اینکه نگاهش را از صورت خشمگین جوناس بگیرد، گفت: ییبو رو بردار.

ژان ییبو را پشتش گذاشت و به همراه لیام از در خارج شدند که جوناس گفت: این اخرین فرصتته لیام.

لیام جدی بود: سعی نکن دنبالمون بیای چون در این صورت هر مدرکی از شیائوژان داشته باشم پاک میکنم و داغ دستگیر شدنشو برای همیشه به دلت میذارم.

با رفتن لیام، جوناس از عصبانیت فریادی کشید: لعنتی.

و رو به استیو کرد: تماس گرفتی؟

استیو گفت: بله. به زودی میرسن.

جوناس تلفنش را دراورد و شماره ای را گرفت: منم جوناس. یه ماشین به لوکیشن من بفرست. خیلی سریع.

تلفن را قطع کرد: بریم پایین ماشین الان میرسه.

استیو باشه ای گفت و خواست دنبال او راه بیفتد اما پیش از رفتن چراغ ها را روشن کرد و اطراف را نگاهی انداخت. پرونده ی اطلاعات ژان را که روی میز ییبو بود، برداشت و داخل لباسش پنهان کرد و خود را به جوناس رساند.

.....................................

حال:

استیو تا نیمه شب و زمانی که خانواده جوناس او را تنها گذاشتند، صبر کرد و جوری که کسی متوجه او نشود، وارد اتاق جوناس شد. با وجود اینکه سعی میکرد صدایی در نیاورد، اما بسته شدن در، جوناس را بیدار کرد. در نور کم اتاق که فقط با یک اباژور روشن شده بود، چیزی نمیدید: کی اونجاست؟

River Flows In You (Complete)Where stories live. Discover now