Part 2

220 59 13
                                    


با صدای آیفون سمت در رفت: کیه؟

اما جوابی نشنید. فکر کرد شاید مزاحم باشد. اما دوباره آیفون به صدا درآمد. ولی باز هم کسی جواب نداد.

در را باز کرد. مردی ناشناس مقابلش ایستاده بود: شما کی هستین؟

مرد داخل خانه قدم گذاشت و ییبو را که نمیتوانست مقاومت کند هول داد. ییبو به دیوار برخورد کرد و روی زمین افتاد. فشار دستی که به سینه اش برخورد کرده بود، هنوز هم روی قلبش سنگینی میکرد. مرد اسلحه اش را بیرون کشید و مقابل ییبو گرفت. ییبو با بهت و ناباری به اسلحه و بعد هم به چهره ی مرد ناشناس نگاه کرد.

قلبش حالا با سرعتی باورنکردنی میزد. درد شدیدی قفسه ی سینه اش را پر کرد. سینه اش را چنگ زد و چشمانش را بست.

صدای شلیک گلوله ای شنیده شد و ییبو با بدنی که از ترس میلرزید، از جا پرید. جسد مردی که مغزش روی دیوار و خونش روی صورت ییبو پخش شده بود روی ییبو افتاد و او در حالی که درد میکشید و ترسیده بود، فریاد زد: کمک...

اما صدایی که تمام توان ییبو را در خود داشت، به زور حتی به گوش ژان رسید.

ژان جسد جیمی را کنار زد و از شدت درد کنار ییبو افتاد. اما به روی خودش نیاورد. دستانش را دور شانه های ییبو گرفت: خوبی؟

ییبو سینه اش را محکمتر چنگ زد. با وجود جنازه‌ای که کنارش افتاده، بدتر از آن بود که بتواند پاسخی به سوال ژان بدهد.

ژان به سختی بلند شد و به اشپزخانه رفت. تمام داروهای ییبو را داخل پلاستیکی ریخت و از داخل اتاق کیف کولیش را برداشت لوازم ضروریش را داخل آن گذاشت و روی کولش انداخت.

ییبو هنوز شوکه بود و به جسد جیمی خیره. ژان زیر بغلش را گرفت و او را بلند کرد: باید بریم.

هر دو به سختی خود را به پارکینگ رساندند. ژان ییبو را روی صندلی عقب نشاند و پتویی که داخل ماشین بود روی او کشید: دراز بکش.

ییبو تازه به خودش امده بود: کجا میریم؟ باید پلیسو خبر کنیم.

ژان چیزی نگفت و در را بست. سوار شد و خیلی زود از آنجا دور شدند.

_خانوادم نگران میشن... باید برگردیم.

ژان نمیتوانست خبر مرگ پدر و مادرش را به او بدهد. بهتر بود او را در بی خبری نگه دارد: اونا دنبال توان. پدر و مادرت حالشون خوبه. باید تا میتونیم دور شیم.

ییبو با تعجب گفت: من؟... چرا باید بخوان منو بکشن؟

ژان چیزی نگفت. در حالت عادی هم کم حرف بود اما اینبار دیگر حتی جواب سوالهای ییبو را هم نمیداد.

کم کم حس کرد دیدش تار میشود. به شکمش نگاه کرد. زخمش باز شده و خونریزی داشت. باید تحمل میکرد. حداقل تا وقتی که به جای نسبتا امنی میرسیدند باید تحمل میکرد. اما بدنش شروع به لرزیدن کرده بود و داشت سرد میشد.

River Flows In You (Complete)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora