هاااای.🍓🍓
لانگ تایم نو سیییی میدونم از اپ این داستان خیلی گذشته. اما فکر میکنم خیلی از بچهها خونده باشنش. 🤔
این داستان پایانهیافتهاس و قبلا تو چنل تلگرام اپ شده بود. بلند هم نیست حدود ۹ یا ۱۰ پارت هست. هفتهای دو پارت اپ میکنم روزای یکشنبه و چهارشنبه. پس اگر نخوندینش منتظرش باشید💓🐇💓
بوووس به لپتون.🥰😋🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷
به محض باز کردن چشمان و به دست اوردن حواسش، عطر خوشی به مشامش خورد. بوی سبزیجات تفت داده شده و سوپ جو که میتوانست تشخیص دهد با شیر و مرغ پخته شده چرا که این غذای مورد علاقه اش بود.
اما چیزی که بلافاصله پس از بیدار شدن میخواست بداند، وجود ژان در خانه بود. بلند شد و از اتاق بیرون دوید. میا مشغول کشیدن سوپ در ظرف بود اما ژان را در سالن پیدا نکرد. اتاق خواب و دستشویی و حمام را هم نگاه کرد. وقتی مطمئن شد او در خانه نیست، سراغ میا رفت: اون کجا رفته؟
میا از وقتی که ژان رفته بود، و تمام مدتی که داشت آشپزی میکرد، این صحنه را برای خودش بازسازی میکرد و دنبال بهترین کلمات برای توضیح وضعیت میگشت. اما در نهایت نتوانست کلمات ملایمی را به کار ببرد: صبح زود رفت.
ییبو حالا بیش از پیش احساس نگرانی میکرد: کجا؟
_بهت گفته بودم نمیتونی بهش اعتماد کنی... باید خدارو شکر کنیم که قبل از رفتن بلایی سر ما نیاورده و بی سر و صدا رفته.
کلمات میا مانند خار وارد قلب ییبو میشدند و سوراخ دیگری به آن سوراخی که مادرزادی داشت، اضافه میکردند. شاید حق با میا بود. وقتی بیشتر فکر میکرد، هنوز هم نمیدانست ژان که بود و چه کارهایی انجام داده بود. او ژان را بی هیچ سوالی، بدون هیچ منطقی در قلب و خانه اش راه داد و الان زمانی بود که در اعماق وجودش احساس پشیمانی داشت.
به اتاق برگشت در حالی که سعی میکرد جلوی نفرتی که داشت وارد قلبش میشد، بگیرد. پردهای از اشک مقابل دیدگانش را گرفته بودند. اما با همان چشمان تار شده اتاق را از زیر نظر گذراند. امید داشت چیزی پیدا کند که متعلق به ژان باشد شاید چون نمیتوانست باور کند خیلی ساده ترکش کرده است. متوجه دستمالی که روی میز کنار تخت بود شد. آن را برداشت و با دیدن دستهی مویی که میان آن بود، اشکهایش سرازیر شد. قلبش از تنفری که چند لحظه تا لبریز شدنش باقی مانده بود خالی شد و احساس سبکی کرد.
او شبهای زیادی را در کنار ژان میخوابید و برای او از رویا و آرزوهایش میگفت. از خاطرات کودکیش و از ادمهای موقتی که در زندگیش می آمدند و میرفتند. و در تمام آن لحظات ژان فقط گوش میداد و گاهی لبخند میزد. با وجود زمان زیادی که کنارش بود، هیچ وقت ژان را به درستی نشناخت و درک نکرد. و در آخر او را با عجیب ترین یادگاریای که از خودش داشت، تنها گذاشته بود. آن یادگاری نه گردنبندی بود که به گردنش آویزان کند و نه گلی بود که لای کتاب خشک کند... دستهای مو بود که حتی نمیدانست با آن چکار کند.
ČTEŠ
River Flows In You (Complete)
Fanfikceشیائوژان قاتلی حرفه ایست که برای شخصی به نام ساموئل کار میکند. اما علاقه او به وانگ ییبو که تنها نخی است که او را به یک زندگی عادی متصل کرده، باعث میشود ساموئل دستور قتل او را به دست خود شیائوژان صادر کند....