تلو تلو خوران سمت در میرم و سعی میکنم به اون روز فاجعه آمیز فکر نکنم!
-نمیتونی وارد بشی بهت گفته بودم بعد ۱۱ دیگه راه
نمیدیم .
+خانم پارک..فکر کنم متوجه نیستی...من تا الان سخت مشغول کار کردن بودم و ترافیک هم بی تاثیر نبود ، لطفا این یه بار رو بزارین بیام داخل.
-جیسوشی با تمام احترامی که برات قائلم نمیتونم اجازه بدم.
در رو بست و من دوباره تو تنهایی قرق شدم ،
درست مثل یه شی ناچیز .
جیسو کی به این مرز بدبختی رسید؟
دقیقا همون موقعی که یادش نبود تا وقتی خودش دست به کار نشه مردم کمکی نمیکنن.
امشب حتی ستاره ها هم با من قهرن، چه برسه به ماه که حتی حاضر نیست یکم از از نور خودش رو برای دید بهتر قرض بده.
روی صندلی دراز میکشم ، و به اسمون زل میزنم ، امشب آسمون هم به حال من گریه میکنه ولی این چیزی رو درست نمیکنه !حتی بدتر میشه ، الان دیگه فرقی با یه بی خانمان ندارم.
بلند میشم و زیر سایبون مغازه حرکت میکنم ، هنوز دونه های بارون با کمک باد به صورتم برخورد میکنه.
جلوی تنها مغازه ای که در این وقت شب باز وایمیستم.
-هی بکش کنار از جلو در مغازم
به پشت سرم برگشتم و با مردی روبه رو شدم.
-ببخشید درباره آگهی مغازهتون...
نمیزاره جمله ام کامل بشه.
-هی ما سگ های ولگرد خیس نمیخوایم، مشتری ها فرار میکنن تو رو ببینن.
-آقای...
به لباس فرمش نگاه میکنم
-یونگی شی ، شما خودتون اینجا کار میکنید، زندگی سخت شده لطفا کمکم کنید قول میدم فروشنده خوبی باشم.
-نمیری نه؟
سرم رو به نشونه مخالفت تکون میدم.
تنها چیزی که حالا حس میکنم سوزش دست هام بخاطر زمین خوردن و داغی روی گونه هام بخاطر سیلی ای که خوردمه.
-ولی الان مجبوری بری.
حسی که دارم فقط ترسه، با ترس بلند میشوم ، و با ترس به راهم ادامه میدم ، مثل همیشه ترس بخش بزرگی از من رو تشکیل میده.
مم از گودال ها فوبیا دارم و حالا خودم بزرگ ترین گودال زندگیم هستم
گربه های سیاه با دیدن من فرار میکنن .
جغد ها من رو نحس میدونن.
و آدم ها بی توجه از من رد میشن ، بدون در نظر گرفتن احساساتم!
شاید هم من انسان نیستم؟
از وقتی یادمه موجود مورد علاقه خدا نبودم.
کنجکاوم وقتی آدم ها به اینه نگاه میکنن چه چیزی از خودشون میبینن؟
مثل من چشم هایی پر از درد دارن یا لب هایی که خیلی وقته نخندیده؟
یا از خنده عضلات صورتشون درد گرفته و برق خوشحالی از صد کیلومتری چشماشون میشه حس کرد؟
مهم نیست به هر حال هیچکدوم از این دو دسته الان زیر بارون گشنه و خیس نیستن.
جلوی در چوبی ای که با حوصله کنده کاری شده وایمیستم ، و در میزنم .
تصویر تپل مرد میانسال جلوی در نمایان میشه .
-بنگ شی هیونگ؟میتونم امشب اینجا بمونم ؟میتونید از حقوقم کم کنید،بارون خیلی شدیده نمیتونم دووم بیارم تا صبح .
مرد مثل احمق ها به من خیره شده بود و هر لحظه باد بیشتر من رو به سمت بیراهه میبره.کاری که خودم بهتر میتونم انجامش بدم .
سوزش شدید تر میشه و باعث میشه مرد خرفت سردش بشه ، و در آخر من رو داخل راه بده.
حالا میتونم گرما رو با تمام وجودم حس کنم.
-آخرین باری باشه که نصف شب اینجا میبینمت برو اتاق انتهای راهرو اتاق خواب اخر بخواب ، اگه چیزی میخوای بخوری باید پولش رو قلبش پرداخت کنی . بیشتر از دوبار هم دستشویی نرو پول آب زیاد میاد.
-ممنونم خیلی لطف بزرگی....
مثل همیشه مانع کامل کردن جمله ام میشه.
-بسه من وقت ارزشمندم رو نمیتونم پای تو هدر بدم.
از بین تابلو های عجیب و رنگارنگ رد میشم و به در میرسم کلید رو میچرخونم و وارد میشم.
سمت راست اتاق یه تخت دونفره هست که بقلش یه آباژور مشکی گذاشته شده.
تموم اتاق سرتا سر مشکیه و با مراسم ختم فرقی نداره.
تابلو های نقاشی چشم از دیوار آویزون بودن ، کاملا میتونم حس کنم کسی نگاهم میکنه.
با ترس بوت هام رو در میارم و با ترس تن خسته ام رو روی تخت پرت میکنم.امروز هم با ترس به زندگی ادامه میدم.------------------
های گایز حالتون چطوره ؟
قرار بود ۲۴ ام بزارم ولی ذوق داشتم.
لطفا حمایت کنید تا انرژی بگیرم ♡
بعد امتحانا روز مشخص برای آپ میزارم♡♡
YOU ARE READING
Hell of Angels
Fanfictionخوب ها میسوزند و بد ها چوب ها را صاحب میشوند...غافل از اینکه ته این دریای مذاب ، آبشار مذاب وجود دارد Name: Hell of Angels(جهنم فرشتگان ) Couple: jensoo , taenni, jinsoo,jiros