به پلیس ها فکر میکنم ...به دستبند هایی که به زودی دور دستم میپیچه ... به سلول زندانی که قراره داخلش مثل یه پرنده تقلا کنم فکر میکنم ...
عجیب ترین قسمت این شب ، حسیه که دارم .
درحالی که طوفان قامت آدم های اطرافم رو در هم بلعیده، من داخل سایه ها ، زیر سایه بون ها راه میرم و با هر قدم من ردی از صدای قدرت به جا میمونه .
و امشب من دیگه ، دیگه قربانی نبودم و نخواهم بود...-------
در با صدای رو مخی باز میشه و من به سمت آشپزخونه میرم.
کتم رو در میارم و پیش بندم رو چفت میکنم .
ساعت ۱۲ ظهره و ظاهرا هنوز بیدار نشدن ، چاقو رو بر میدارم و هر لحظه که سوسیس رو برش میدم یاد صحنه های دیشب میوفتم ، هنوز اون حس خوب درونم ریشه کرده ولی هر چقدر میگذره...بیشتر میخوام ریکشنش کنم!
میخوام اتفاق های دیشب رو انکار کنم ولی ؛ فکر نکنم به این راحتی باشه!
یهو در آغوش یه نفر گم میشم
-جیسو اونییی منننن اومدهههه
ازش جدا میشم و با لبخند به موهای بهم ریخته و بیژامش نگاه میکنم.
-نچ نچ دختر هنوز لباست رو عوض نکردی؟ببینم تو صبحونه نمیخوای مثل اینکه.
اخم ساختگی میکنه و سمت در میره تا از آشپزخونه بره بیرون .
-اونی اصلا دلم نمیخواد لباسم رو عوض کنم ، خیلی راحته...
ابرو هام رو بالا میدم
-اوهو میخوای تو عمارت بزرگ بنگ شی هیوک با بیژامه بگردی؟زندت نمیزاره
ناگهان صدای آشنایی با داد نزدیک میشه
-لازم نیست تو جوش بزنی خدمتکار ، به عروس من کاری نداشته باش مفت خور ، زود تر صبحانه رو آماده کن
صدای نحص بنگ شی هیوک باعث میشه دلم بخواد چاقوی توی دستم رو بار ها توی قلبش فرو کنم .
جنی برای دفاع از من لب زد
-نه پدر جان راست میگه ، جیسو تنها دوست من تو سئول هست و ازش راهنمایی میگیرم ، حق داره توی این...
پیرمرد جفت پا پرید تو حرف جنی
-دخترم فکر نکنم این لنگ شور آدم مناسبی برای دوستی باشه ، ولی بازم خود دانی
همونطور که پیرمرد دور میشد جنی به سمتم اومد
-جیسویا خودتو ناراحت نکن اون یه تختش کمه
چشم قره میرم و هر دو میز رو میچینیم !-------
در میزنم و وقتی وارد میشم میبینم جنی آماده خواب شده ، و همونطور که کرم هاش رو به صورتش میماله به من نگاه میکنه .
-جنی راستش من جایی برای موندن...
بدون مکس لب میزنه
-میتونی بمونی اینجا
کپ میکنم ، توقع داشتم بهونه بیاره و جوری که قلبم نشکنه من رو بپیچونه
-اتاق ته راهرو همون جایی که یه بار مونده بودی ، اگه راحتی اونجا بمون .
-راحت؟از سرم هم زیادیه
چشم قره میره
- خودتو دست کم نگیر
با سر تایید میکنم و درست وقتی که میخوام از اتاق خارج بشم پشت سرم تهیونگ ظاهر میشه .
-ببینم تو نباید الان خونه رو ترک کرده باشی
جنی گفت
-تهیونگ بزار جیسو بره اتاقش ، من بهش اجازه دادم بمونه
تهیونگ نیش خند میزنه
-جنیا من واقعا خوشم نمیاد با کارگر جماعت رفیق شی
من رو کنار میزنه وارد اتاق میشه
-کارگر؟اگه جیسو نباشه نصف کار های این خونه عقب میمونه ، باید قدرش رو بدونی
هردو با هر جمله لحنشون عصبی تر میشه
-اوه واقعا؟خوب شد گفتی، کیم جنی نظرت چیه از این به بعد سر خود نظر ندی؟
جنی از روی صندلی بلند میشه و سمت تهیونگ میاد
-نظرات من به تو مربوط نمیشه ، من گفتم میمونه ، فهمیدی؟
تهیونگ داد نزد ولی تک تک کلماتش ستون های خونه زو لرزوند
-تو دیگه کدوم خری هستی هان؟توی این خونه جز عروس جایگاه دیگه ای نداری
جنی ساکت شد، اشک توی چشماش حلقه زده بود .
دلیل همه این ها من بودم؟شاید
تهیونگ تازه فهمیدم چی گفته و دیگه خیلی دیر شده بود
جنی لب زد
-که اینطور کیم تهیونگ ، پس من تو رو با قلمروی پادشاهیت تنها میزارم .
دست من رو میگیره و از خونه خارج میشیم_________
هی وایستادم حمایت کنید و ووت بدید ولی خبری نبود 🥸
اشکال نداره خوشگل هاس تنبل خودمین....
تایپ mbti هاشون رو تو کامنت حدس بزنید*
YOU ARE READING
Hell of Angels
Fanfictionخوب ها میسوزند و بد ها چوب ها را صاحب میشوند...غافل از اینکه ته این دریای مذاب ، آبشار مذاب وجود دارد Name: Hell of Angels(جهنم فرشتگان ) Couple: jensoo , taenni, jinsoo,jiros