part 14

237 29 1
                                    

صبح با سر درد غیر قابل تحملی بیدار شد ، دلش می خواست آنقدر سر را محکم بفشارد که دیگر اینگونه با هر نبض طاقتش را تاق نکند ، چه مرگش شده بود چرا دیشب انقدر زیاده روی کرد ، از این همه تناقض رفتاری در خودش بیزار بود ، شاید باید به خودش حق بدهد هر که نداند خودش که به بیماری اش آگاهی دارد ، اما حس تنفر و انزجارِ درونش نسبت به خود زیر بار هیچ توجیهی نمی رفت و مدام او را گناهکار و مقصر می خواند.
لباس هایش را در آورد و بر روی تخت انداخت و مستقیم به حمام رفت و به آب گرم پناه برد
بعد از دل کندن از آرامشی که ضربات قطره ها روی تنش ایجاد می کردند لباس پوشید ، اما لباس های قبلی اش بر روی تخت نبود
احتمالا یکی از خدمتکاران آنها را کنار لباس چرک ها گذاشته
علم غیب داشتند که پسر به حمام می رود؟
هم باید چیزی میخورد و هم به مسکن احتیاج داشت
درست وقتی به سالن رسید ، صحنه هایی از اتفاقات دیشب را به یاد آورد پوفی از کلافگی کشید و برای بار چندم خودش را سرزنش کرد بخاطر آن رفتار بچگانه
به آشپزخانه که رسید مری را مشغول به کار پیدا کرد
صدایش کرد و مری بعد از اندکی مکث به او نگاه کرد و عجیب بود که دیگر خبری از آن نگاه مهربان نبود
+بله؟

با لبخند از او پرسید
_ حالت خوبه مری؟

+بله، امری دارید آقا؟

جا خورد از برخورد سرد او
_چرا اینطوری حرف میزنی؟

+آقا من همون‌طور که از اول باید حرف میزنم، هر کاری دارید بفرمایید در خدمتتون هستم

کمی که به مغز فشار آورد یادش آمد که چقدر زن بیچاره را دیشب تحت فشار گذاشت برای یک بطری ویسکی، زن بار ها هشدار داد برای هردوشان گران تمام می شود اما امان از حماقت پسر
متاسف و غمگین جلو رفت در چشمان او خیره شد و به شرمنده ترین حالت ممکن معذرت خواست
_ مری حق داری از دستم عصبانی باشی ، دیشب انقدر حماقت کردم که خودم نمیتونم خودمو ببخشم ، خیلی پرو میشم اگه خواهش کنم منو ببخشی؟
هرکاری میکنم که دوباره لپ های خوشگلت دوباره رنگ بگیره
این زن تنها نفوذ هر چند سطحی او در این عمارت بود
و از طرفی رفتار خوبی که با او داشت باعث می شد هیچ رقمه دلش نخواهد از او رنجور شود

چشمان زن دوباره رنگی از محبت گرفت،اما فقط آرام زمزمه کرد
+پسر قوانین این خونه و آقا رو جدی بگیر نمی‌خوام وقتی شیرفهم بشی که دیگه دیر شده !

با کمی شیطنت در صدایش گفت

_ تو منو ببخش بعد در مورد این چیزا هم حرف می‌زنیم

این دفعه زن با نگاهی هشدار دهنده و پر التماس دستانش را گرفت و سر بلند کرد که درست در چشمانش خیره شود
+ ببین پسر جون بخشش من فرقی به حالت نداره ، آقا رو راضی نگه دار ، حرفامو جدی بگیر ،
خواهش میکنم حرفامو جدی بگیر
کمی اخم کرد و دستانش را از دست زن بیرون کشید
_مری بخشش تو فرق داره به حال من
زن سرش را با تاسف تکان داد
و پسر جدی تر ادامه داد
_ مری مری گوش کن ، من زندگی خودمو دارم قرار نیست هر کاری میکنم به این فکر کنم آقاتون راضی و خوشحاله یا نه، فکر کردی توی چه قرنی زندگی می کنیم ، قرون وسطی؟ نه خیر ،این دنیا قانون داره
واقعاً متوجه این همه ترسی که نسبت به دکتر داری نمیشم
زن به نظر خسته می آمد از چونه زدن که گویا هیچ تاثیری بر روی این پسر سرتق نداشت
یک قدم عقب رفت و لبخندی مهربان به پسر زد و به ناچار و برای راحت شدن خیالی که نباید راحت می شد گفت
+ من بخشیدمت
.
.

i will not returnWhere stories live. Discover now