part 32

291 39 7
                                    

سوزشی در سرش احساس می کرد به سختی پلک باز کرد و دستی به جای دردناک شقیقه اش کشید ، خوب می دانست کجاست و دورو برش چه خبر است در حقیقت هیچوقت انقدر در زندگی اش پیگیر اتفاقات زندگی کسی جز خودش نبوده ، تمام حواسش حوالی داستانی که هانیبال تعریف کرده بود می گذشت.
شب قبل پس از شلیک بی هدف گلوله ، با اسلحه ضربه ای به سرش زد و شاید بزرگ ترین لطفی بود که در تمام این مدت به او کرده بود ، توانش پس از
حرف های آن شبِ مرد رو به تحلیل بود و هیچ چیز به اندازه ی از دست دادن هوشیاری کمکش نمی کرد .
درست وقتی که فکر می کرد از آن جهنمِ مجادله بیرون آمد ، مرد برایش از دخترکی گفت که خواهرش بود و از اینکه چگونه بی رحمانه از دستش داد.
دلش به درد آمد برای آن طفل معصوم ، به درد آمده بود
و حتی برای لحظه ای نمی‌توانست تصور کند ، مرد چقدر عذاب می کشد؟!
تا کی قرار است زندانی باشد در گذشته ی دردناکش
اصلا قرار است روزی رها شود؟!
قبل از این هم به خوبی پی برده بود هانیبال به هیچ وجه تعادل روانی ندارد
و الان درکش راحت تر شده بود.
تنها سوالش، جایگاه خودش بود ، او کجای این داستان قرار داشت؟!
قرار است دلیل اسارتش هم مثل دیوانگی مرد قابل درک شود؟!
اصلاً همچین چیزی امکان دارد؟
هنوز هم احساس خطر می کرد چرا او را به عمارت نبرده بود.
در این کلبه حس بدی داشت انگار مهر و موم شده باشد با نفرینی به نام ظلم.
صدای باز شدن در او را به خود آورد ، نگاهی به مرد کرد که از چارچوب در وار می شد ، خوب به سر تا پایش نگاه کرد، الان کمتر از او تنفر داشت؟!
حقیقت این بود که هر لحظه ای با وجود هانیبال می گذشت همه چیز بیش از پیش پیچیده می شد
و تنها چیزی هم که الان از آن مطمئن بود ، این است
مدت هاست در زندگی این مرد غرق شده
همه ی فکر و ذکرش حول محور هانیبال می چرخد
آنقدر به رهایی از دست او فکر کرده که زندگی قبلی اش را به کل فراموش کرده
آخرین باری که به جک یا گریس فکر کرد را به یاد نمی آورد
چگونه از یاد برد بیماری اش را ، بیماری که به اسم آن
شد وسیله ی دست این مرد
چرا از وقتی به اینجا آمد دیگر زمان را گم نمی کند.

مرد بر روی مبلی رو به رویش نشسته و خیره نگاهش میکرد ، آنقدر در افکارش غرق بود که متوجه نشستن مرد نشد
نگاهش کرد و پرسید
_ کِی میخوای بگی ربط من به این قضایا چیه؟!

مرد خیره به گوشه‌ای از دیوار رو به رویش شد
به آرامی گفت

+ بعد از دو سال بالاخره پلیس، یه باند قاچاقچی اعضای بدن رو دستگیر کرد ، و ما رفتیم برای شناسایی ، باید دوباره می‌دیدمش
ولی بین هیچ کدومشون نبود.

بعدش پدرم فوت کرد و دیگه کسی دنبال این ماجرا رو نگرفت، من نوجوون بودم یه پسری که انگار گذر زمان هم بیرونش نمی‌کشید از اون روز
قبلاً هم خواب می‌دیدم ولی بعد فوت پدرم هر شب خواب اون اتفاق رو می‌دیدم و وقتی بیدار می شدم
از خود خواب هم بدتر بود، به جای اینکه بیدار شدن از اون کابوس راحتم کنه.. حسرت می خوردم چرا خوابه؟!!
چرا خدا یه فرصت دیگه بهم نمی‌ده، فقط یه بار دیگه برگردم به اون روز..

i will not returnWhere stories live. Discover now