part 2

41 13 23
                                    

(دیدار...)

بالاخره این شکنجه کوفتی تموم شده بود ولی دردش همچنان ادامه داشت ، سرما خوردن و درد شدید پاهاش به سختی میرنجوندش.
سمت اتاق یان حرکت کرد با رسیدن به اتاق چند ضربه ای به در زد ولی صدایی نشنید در رو باز کرد و به پسر که روی تخت دراز کشیده بود و چشماش رو بسته‌ بود خیره شد..
جلو رفت و کنار تخت برادرش نشست موهای پسر کوچک رو نوازش کرد و بعد بوسه ریزی روی پیشانیش گذاشت..
خسته بود و خوابش میومد باید می‌خوابید سه روز بود که چشم روی هم نزاشته بود..ولی میدونست کسی بهش اهمیتی نمیده برای همین سرش رو آروم روی تخت گذاشت و در حالی که سعی می‌کرد مراقب باشه یان بیدار نشه دستش رو دور کمرش برد و آروم چشماش رو بست‌.
و کابوس دوباره شروع شد ترس رو حتی توی خواب هم میتونست حس کنه، تنهایی و دردی که روی سینه اش سنگینی می‌کرد..
صداش رو آزاد کرد و بی قرارانه مادرش رو صدا کرد صدای زن رو شنید سمتش بدو کرد تا در اغوش بگیردش ولی نرسید باز هم سراب بود خیسی چیزی رو زیر پاهاش حس کرد و لحظه ای بعد خون همه جا رو فرا‌ گرفت و صدای خفیفی که از ته گلوش آزاد شد و بیدار شدنش از خواب..
یان نگران برادر بزرگتر رو برانداز کرد..
یان: گه ..بازم کابوس دیدی؟..
دستی روی عرق سردی که روی پیشانی اش نشسته بود کشید و بعد لبخند گشادی زد..
جان: مم...تو چرا اینقدر خوشگلی؟..
سعی می‌کرد به کابوس فکر نکنه و اجازه هم نده تا برادرش بهش فکر کنه..
یان: بخاطر اینه که به داداشم رفتم..
دستی توی موهای یان کشید و لحظه ای بعد اونو در آغوش کشید..
جان: ساعت چنده؟..چند ساعت خوابیدم..
یان: گه...باید بیشتر استراحت کنی تو...تب داری، به مادام فین گفتم ولی گفت دستور داره تا دخالتی نکنه..
من میترسم گه..
لبخندی زد و موهای پسر رو بهم ریخت..
جان: من خوبم...داداشت رو نمیشناسی؟..من خیلی قوی ام خودت ک میدونی..
یان: مم..منم میخوام مثل تو بشم...
مثل اون بشه؟..حتی فکر کردن بهش بدنش رو میلرزوند..
جان: نه...یان من باید یان بمونه...باید سخت درس بخونه و به چیزایی که میخواد برسه مگه ن؟..
سرش رو تکون داد
یان: گه...من امتحانمو عالی دادم..پس میشه فردا نرم مدرسه و کنارت بمونم؟.
جان: البته که نه!...نباید غیبت کنی، یادت باشه مسئولیت پذیری از هر چیزی مهم تره...باش؟..
سرش رو تکون داد و سمت میز حرکت کرد و دفترش رو سمت جان برد..
یان : من هنوز اینو دارم گه..
به نقاشی چهره ای که خودش از یان همراه خودش کشیده بود خیره شد...از تموم اون نقاشی ها و تابلو ها فقط همین یه دونه مونده بود..
لبخند تلخی زد
جان:اینو به کسی نشون نده خب؟..
سرش رو تکون داد..
یان: هیونگ ، شام رو با هم میخوریم..؟
با به صدا در اومدن گوشی ، از روی تخت بلند شد گوشی رو برداشت و با دیدن شماره سمت یان نگاهی انداخت و وقتی پسر رو مشغول دید از اتاق بیرون رفت..
جان: چیشده وین؟..
وین:  رئیس باید همین الان بیای ساختمون متروکه!
گوشی رو قطع کرد و بعد نگاهی سمت در اتاق یان انداخت..
نباید دیر می‌کرد سمت اتاق خودش رفت و لباسش رو عوض کرد..
طبق معمول همیشه لباس ساده ای رو پوشید و تفنگی رو از توی کمد اسلحه هاش برداشت ..
هنوز سرش گیج میرفت و بدن درد داشت مخصوصا پاهاش،
سوار موتور شد و بعد از نیم ساعت به ساختمان رسید..
افرادش که حسابی لت و پار شده بودن از روی زمین بلند شدند ..
وین با دیدنش سمتش حرکت کرد ..
جان: مشکل چیه..چرا اینجوری شدن؟..
وین: یه نفر برامون دردسر درست کرده
به اطراف خیره شد با ندیدن مین لبخند عصبی ای زد..
جان: مین‌ کجاست؟..
وین: امروز عصر یه مرد روانی همه افرادمون رو به کتک بست مین رو هم گرفت..
جان: کی بود؟..
وین: مطمئن نیستم ولی فکر کنم پلیس باشه
لعنتی فرستاد و عصبی به همه اون احمقایی که کتک خورده بودن خیره شد..
جان: یعنی یه نفر همشون رو کتک زده؟..
پسر جوان سرش رو پایین انداخت..
وین: بله..
جان: اگه بخش ۱ این قضیه رو بفهمه دخل همتون در اومده اس!...

عصبی بود نمی‌دونست برای حفاظت ازشون چیکار کنه این گروهی بود که توی این سالها خودش تشکیل داده بود ..وقتی که مجبور میشد به خونه های بقیه حمله کنه و برای‌ گرفتن سود وام پیر مرد ها و پیرزن ها رو بزنه از خودش بیشتر و بیشتر متنفر میشد این گروه رو با بچه های همون خانواده ها تشکیل داده بود..اینجوری میتونست ازشون حفاظت کنه و عموش هم بخاطر نیرو های جدید چیزی بهش نمیگفت..
و مین، خیلی براش مهم بود حس اینکه الان در حال شکنجه شدن و کتک خوردن دوباره بوده باشه براش عذاب آور بود..
به وین نیم نگاهی انداخت..
جان: ما مگه به اون پلیسای حرومی الکی پول میدیم‌!
ببین اون پلیس کیه!

.
.
چسب رو از روی دهن پسر در اورد چشم بند رو هم در آورد پسرک ترسیده به اطراف خیره شد اونجا که اداره پلیس نبود..
ییبو: چرا بد نگاه میکنی ایش!..
مین: چرا...چرا منو آوردی اینجا؟..
لبخند کجی زد و مشغول خوردن شد..و به پسر که هنگ و گیج بنظر می‌رسید توجه ای نکرد..
مین: با تو هم...
ییبو: اینقدر زر نزن...گرسنه ای؟..
مین: چی؟..
ییبو: اگه گرسنه ای دستت رو باز کنم غذا بخوری..
مین: تو دیوونه ای...منو آوردی تا بهم غذا بدی؟..
ییبو: مم..نمیبینی چقدر مهربونم؟..
مین: یه مرگت هست به خدا...
ییبو: راستش منتظر یکی دیگه بودم ولی نبود...حیف شد..
مین: میخورم دستام رو باز کن..
ییبو: فهمیدم...اما اگ فکر فرار بزنه به سرت خودت تبدیل به غذام میشی!..
سرش رو تند تند تکون داد و توی دلش چند باری مرد ترسناک رو فحش داد..
روی صندلی مقابل ییبو نشست و همچنان به اطراف خیره شد..
مین: اینجا...اینجا که یکی از ساختمون های خودمونه...
ییبو: مگه ن؟...ایگووو توی این وقت کم نتونستم جای دیگه ای رو پیدا کنم..کوفت کن دیگه!..
سرش رو تکون داد و مشغول خوردن رون های تند شد..
گوشی اش رو سمت مین گرفت..
ییبو: زنگ بزن به رئیست..
مین: چی؟..عمرا..منو چی فرض کردی!..
ییبو: خب زنگ نزن..میتونم جسدت رو برگردونم همونجا..مطمئنا رئیست خوشش میاد یکی کم بشه..
مین: جان اینجوری نیست!..
خنده کجی زد..
ییبو: پس اسم اصلی رئیست جانه؟..
مین: این...
لبخندی زد و به گوشی اشاره کرد..
ییبو: نترس کاریش ندارم...فقط ..
با فکر به چیزی لبخند کجی زد...
ییبو: غذاتو خوردی برو..
مین: ها؟..
اسلحه اش رو سمت مین گرفت..
ییبو: میری یا خودم ببرمت؟..
سرش رو تند تند تکون داد و دستپاچه سمت خروجی رفت..
روی صندلی نشست و به ساعت خیره شد..
ییبو: منتظرت میمونم..جناب شیائو..
حدودا یکساعتی میشد که منتظر بود کم کم داشت از اومدن جام ناامید میشد که با شنیدن صدای موتور لبخند کجی زد..
خوب پسر رو برانداز کرد لباس ساده ی مشکی ای پوشیده بود و تفنگ رو سمتش گرفته بود..
ییبو: تو کی ای؟..
جلو تر اومد و به ییبو نزدیک شد..
جان: مگه منتظرم نبودی؟..
ییبو: چی میگی؟..
جلو تر رفت و به صورت پسر نگاه کرد قدش بلند بود ولی نه بلند تر از خودش کت چرم مشکی ای پوشیده بود و صورتش کاملا بی حس بنظر می‌رسید کمی سرد و مغرور ...
جان: افراد منو زدی ، و یکیشون رو دزدیدی توی مقر خودم نگهش داشتی و بعد بدون هیچ شکنجه ای  ولش کردی..چون منتظر بودی بیاد بگه اینجایی!..
لبخندی زد و دستش رو روی شونه جان گذاشت..
ییبو: جالبه...همونجور که ازت انتظار می‌رفت..
اسلحه رو پایین آورد..
جان: گوش میدم..
به صورت جان خیلی دقیق خیره شد رنگ پریده و خسته بنظر می‌رسید ...لبش خشک شده بود بی تردید دستش رو روی پیشانی جان گذاشت ..
ییبو: تو تب داری!
هنگ از حرکت مرد ناشناس دستش رو پس زد ..
جان: منو ول کن حر...
با برخورد دست سنگین پسر به گردنش بیهوش در آغوش مرد افتاد..
ییبو: تو الان تو دست منی:))

پ ن: پارت دوم رو نیز نوشتم...این را نیز دوست بدارید و بهش عشق بورزید باشد رستگار شوید...

درون پنهانWhere stories live. Discover now