(رها کردن...)
دستاشو مشت میکنه..حس خیانت، حقارت ، حس عذاب؟...
تموم حس های ناممکن دنیا سمتش هجوم میارن سعی میکنه روی تنفسش تمرکز کنه تا بتونه آروم تر بشه و هوای تازه ای رو به ریه هاش بفرسته..
قلبش در تلاطم بود صورت همیشه خندانش رو به سردی رفته بود و حالا تموم اون احساسات در حال محو شدن بودن، بی حسی؟..این چیزی بود که بیشتر از هر چیزی جان رو میترسوند...
گوشه لبش رو گزید و مقابل مرد زانو زد...
جان: من...انجامش نمیدم...دیگه هرگز انجامش نمیدم...پس اونو ول کن..اون هنوز بچه اس!...
لبخند کجی زد و از روی مبل بلند شد عصاش رو چند باری روی زمین زد و بعد به مرد که پام نام داشت اشاره کرد تا یان رو ول کنه..
پسرک ۱۴ ساله خودش رو به برادرش رسوند و لحظه ای بعد توی آغوشش رها شد..
صدای گریه یان قلبش رو به درد میاورد باید همچنان زانو میزد باید تحمل میکرد، اگه یان رو هم از دست میداد دیگه دلیلی برای ادامه دادن نداشت..
جان: ممنونم ...عمو...
اون مرد عموش بود؟...کاش همینطور بود ولی واقعیت اینطوری نبود ...
نه سال پیش وقتی ۱۶ سالش بود با اجساد خانواده اش روبه رو شد ترسیده بود به یان که دستاش خونی بود و گوشه اشپزخونه خودش رو جمع کرده بود نگاه کرد و بعد با نگرانی سمتش حرکت کرد..نمیدونست باید چیکار کنه..
همون موقع این مرد ظاهر شد و بهش قول داد از اون و داداشش محافظت کنه...از اون موقع به بعد جان تبدیل شد به اسباب بازی این مرد کثیف!..
آدم کش!!...اون تبدیل به یه قاتل شده بود تبدیل به کسایی که روزی خانواده اش رو به قتل رسوندن..
همون روزای اول این مرد دستش اسلحه داد..
کن: اگه بهش شلیک نکنی مجبوری با دستای خودت برادرت رو بکشی!...
دستاش میلرزید ولی شلیک کرد و همون موقع اون سگ برای همیشه خاموش شد!..
و حالا چیشده بود؟..جان برای اولین بار دلخوشی پیدا کرده بود اون فقط از نقاشی کشیدن خوشش اومده بود هیچوقت انتظار نداشت مثل پسرعموش وارد دانشگاه بشه همین که یان میتونست درس بخونه براش کافی بود ولی اون ابله با دیدن نقاشی های جان این بحث و ادامه داده بود..
کن: یا دست از این کار میکشی یا برادرت رو میفرستم خارج!..
تهدید شدن و تهدید شدن...تنها وجه انسانی که برای جان مونده بود بخاطر وجود یان بود اگه برای لحظه ای ازش دور میشد حتما عقلش رو از دست میداد..
و این ترس، ترس از دست دادن ترس دیگه این پسر بود..
کن: یان میتونه بره اتاقش..و تو میخوام سه روز تو حیاط پشتی زانو بزنی!..
سرش رو تکون داد بعد از به آتیش کشیده شدن تنها کار قشنگ زندگیش روی زمین سرد و بی رحم زانو زد..
گریه کردن...؟..بعد از مردن اون سگ عملا اشکی نریخت..
اون سگ هر کسی نبود ، دوست بچگیش بود و جزوی از خانواده اش!..اون جیک بود...با جیک بزرگ شده بود و مجبور بود با دست خودش به زندگی اون بی زبون خاتمه بده..
.
.
.
"ییبو"
بعد از اتمام آشپزی لبخند گشادی میزنم و با لذت به غذای خوشمزه روبه روم خیره میشم..
حس خوشحالی و شادابی تموم وجودمو در بر میگیره
سمت میز میرم و بعد از چیدن میز به پسرک بی حال خیره میشم..
ییبو: بیا شام..
لبخند تلخی میزنه روی صندلی میشینه و با لذت به غذا های روی میز خیره میشه..
سان: واو..دمت گرم فرمانده...
لبخندی میزنم و روی صندلی مقابل میشینم ...بهش خیره میشم و منتظر میمونم تا چهره اش رو هنگام خوردن اون گوشت لذیذ ببینم.
لبخند گشادی میزنه و صورت رنگ پریده خسته ش جون میگیره..
ابرویی بالا میدم و چنگالی بر میدارم و تیکه استیک رو جدا میکنم و بعد چشمام رو میبندم و گوشت رو توی دهنم میزاره...
مزه ش بینظیر بود...این حس، حس غرور بود؟...حس شادی بیش از حد؟..مطمئن نبودم به هر حال این تازه شروعش بود...
سان: گه ..بنظرت میتونیم مینگ رو پیدا کنیم؟..
حالت صورتمو تغییر میدم و با نگرانی بهش نگاه میکنم..
ییبو: نگران نباش...
معلوم بود که دیگه پیدا نمیشه!...چطور انتظاری داشت!
بعد از شستن ظرف ها سمت حمام حرکت میکنم به اینه خیره میشم و بعد لباسم رو در میارم دستم رو روی زخمی که وسط سینه م بود میکشم..
ییبو: جالبه...خوشمزه است!..
بعد از دوش گرفتن لباس های مشکی ساده ای میپوشم و بعد از برداشتن کت چرم به سان که هنوز توی خونه م بود مردد خیره میشم.
ییبو: هنوز هستی؟..
سان: گه...مگه نمیری اداره؟..
لبخند کجی میزنم..
ییبو: نه...!...دارم میرم یه کار جالب کنم..
از روی کاناپه بلند میشه و سمتم میاد..
سان: گه..میشه منم باهات بیام؟..
ییبو: نه...من از تریسام خوشم نمیاد!
صورتش توی شک میره و حالت خنگی رو به خودش میگیره..
دستم رو روی شونه ش میزارم ..
سان: داری میری بار؟..
ییبو: برو اداره...تو کار منم دخالت نکن بچه!..
بعد از عذر خواهی کردن با عجله سمت در میره و لحظه ای بعد صدای برخورد در میاد..
گوشی ام رو بر میدارم و به عکس پسر خیره میشم..
ییبو: جالبه...قرار دوباره همو ببینم..شیائو جان..هاهاها(قهقه زدن به طرز وحشتناک)پ .ن : های...این اولین فیکیه که آپ میکنم...دوستش داشته باشید...:))
![](https://img.wattpad.com/cover/343980793-288-k520033.jpg)
YOU ARE READING
درون پنهان
Actionکاپل: ییژان ییبو تاپ همه چیز از یه دیدار ساده شروع شد، گذشته دردناک و صدمات پی در پی ... اون پسر سرد بالاخره تونست به جز برادرش قلبش رو برای کسی باز کنه ولی با یه هیولا رو در رو شد..:)) "میکشمت..."