(درد...)
میگن درد رو از هر طرف بخونی بازم درده اینو آدمایی میگن که درد امونشونو بریده و عاجزانه به دنبال درمانن..
ولی این برای من صدق نمیکنه، درد برای من همیشه محرک بود یه قدرت درونی که از نفرت نشات میگیره..
و این پسری که خیلی آروم روی تخت من خوابیده همون محرک منه..چه ده سال پیش و چه پنج سال پیش و چه الان...
سرنوشت ما بهم گره خورده ، اگه قرار بود از هم جدا بشه من باز بهم گره میزدمشون...آشنایی ما با نفرت شروع شد و با نفرت ادامه پیدا کرد ...
تنها تفاوت این بود که حالا اونی که متنفر بود من بودم..
"وانگ ییبو کلاس نهم A_1.."دستمال رو از روی پیشونیش بر میدارم بالاخره تبش پایین اومده بود..
سمت آشپزخونه حرکت میکنم و مشغول درست کردن سوپ میشم..
نمیتونم جلوی خودم رو از خندیدن بگیرم حس آشنای غریبی وجودم رو فرا میگیره ...رسیدن به پایان این بازی نفرت خیلی نزدیک بود و این منو به وجد میآورد..
بعد از بار گذاشتن غذا سمت اتاق میرم هنوز خواب بود
لباس هاشو که در آورده بودم رو سمت رختکن میبرم ..
بهتر بود خودم بشورم تا با ماشین...اینجوری تمیز تر میشد؟..این بهونه بود و خودمم اینو خیلی خوب میدونستم فقط میخواستم براش یه کاری کنم یه کاری که عصبی بشه و وجودش رو آتیش فرا بگیره..
شایدم فقط میخواستم عطرش رو به ریه هام بفرستم و با وجودش نفس بکشم..
عشق؟..ابدا..امکان نداشت عاشق باشم تموم چیزی که میخواستم در آوردن قلب کثیفش از سینه اش بود ولی نه الان!"جان"
چشمام رو باز میکنم سردرد داشتم ولی بی حالی قبل رو نداشتم با یاد آوری دیدارم با اون پلیس احمق و بیهوش شدنم سریع از روی تخت بلند میشم..
به اطراف خیره میشم اتاق خاکستری رنگ که با وسایل ست خاکستری و عکس بزرگ مرد که روی دیوار نصب شده بود نشان دهنده خودشیفتگی ش بود..
منو دزدیده بود؟...چرا؟..به لگن آب خیره میشم..ازم مراقبت کرده؟...اما اون کیه؟..
به لباس هایی که تنم بود خیره میشم تیشرت سبز زنگ با عکس ببر روش..و شلوار ورزشی سبز زنگ ..
لباس هام؟...اون احمق چطور جرعت کرده بهم دست بزنه؟..
خودم رو چک میکنم ولی خدارو شکر متوجه چیز عجیبی نمیشم توی عرض اتاق راه میرم و منتظر میمونم...
با شنیدن صدای بلندی سمت حمام برمیگردم..
ییبو: واااااایییییییی غذاااام...
از حمام بیرون میاد و با دیدنم لبخند کجی میزنه..
ییبو: بالاخره بیدار شدی خوشگله؟..
خوشگله..؟..
ییبو: الان میام...
اینو سریع میگه و از اتاق بیرون میره..توی شک بودم شاید داشتم یه کابوس میدیدم؟..یا اینکه...
بعد از دقایقی در رو باز کرد و کاسه سوپی رو روی میز گذاشت..
ییبو: بخور...
جان: تو کی ای؟..
ییبو: میخوری..یا میخوای خودم به خوردت بدم... ؟
جان: فکر کردی احمقم معلوم نیست توش چیه!
ییبو: در اینکه احمقی شکی نیست!...آخ خنگ کوچولو چرا باید با سم بکشمت؟...کسایی که بدست من میمیرن وحشیانه میمیرن..پس نگران نباش..
به قیافه مرددم نگاه میکنه...و بعد مشغول خوردن سوپ میشه..
ییبو: دیدی ؟...نمردم..
جان: باهام چیکار کردی...بدنم سسته...
بهم نزدیک میشه دستم رو مشت میکنم و منتظر میمونم تا بهم نزدیک شه و حرکتی بزنه تا دهنشو سرویس کنم..
دستش رو روی پیشونیم میزاره و من گیج در کمال تعجب بهش خیره میشم..صورتش از نزدیک قشنگ تر بود..یکمم آشنا بنظر میرسید ولی ...کجا دیده بودمش؟..
ییبو: تبت پایین اومده!..خداروشکر...سستی بدنتم بخاطر مسکنه...
جان: نگرانمی؟...منو دزدیدی تا مراقبم باشی؟
ییبو: نه!..نگرانت نیستم...فقط میترسم شکارم بخاطر سرماخوردگی و مراقبت نکردن از خودش بمیره..
جان: چی؟..
ییبو: من...ییبو ام..
بهش خیره میشم و سرم رو تکون میدم...
لبخند کجی میزنه و زیر لب زمزمه میکنه..
ییبو: چه انتظاری داشتم؟..
منظورش چی بود..گیج بودم و حوصله اش رو نداشتم..
جان: خب..میخوای چقدر منو اینجا نگه داری...و لباسهام...
ییبو: نگران نباش..فردا میتونی بری...و لباس هات بزار خشک بشن..
خیلی عجیب بود.. حس گوهی داشتم الان اون مرد غریبه حواسش به من بود؟..چرا ازم مراقبت میکرد؟...لباسهام رو شسته بود؟...
ییبو: ایگو...همشونو با دستم شستم نمیتونی تشکر کنی...حیف!..
جان: مگه من گفتم اینکار رو کنم..برو خدارو شکر کن هنوز زنده ای!
ییبو: پس..مرد گنده ای که حتی مراقب خودش نیست میخواد منو بکشه ؟...
چهار روز منو معطل کردی و بعد مریض اومدی پیشم؟..با اجازه کی مریض شدی؟
به رگه های عصبی که از گردنش بیرون زدا بود خیره میشم..عجیب بود نباید ازش میترسیدم ولی حس مبهمی ازش دریافت میکردم..اونقدری که تسلیمش میشدم...
بهم نزدیک شد و دستش رو دور کمر برد..
جان: هااا..فهمیدم تو یه منحرف جنسی ای!...برای همین منو...
قهقه ای میزنه ..
ییبو: نترس..حتی اگه منحرف جنسی هم باشم..من...به تو میل جنسی ندارم...
نباید بهم برمیخورد ولی تحت اثر اون مسکن ها نمیتونستم درست فکر کنم..
جان: چی...مگه من چمههه!
باز لبخند زد ولی این بار لبخندش ملایم بود منو روی تخت گذاشت..
ییبو: استراحت کن...سوپتم بخور..اگه بخوای زیاد زر بزنی کار رو برای من و خودت سخت تر میکنی...
چیزی نمیگم و آروم چشمام رو میبندم..
ییبو: برگشتم سوپ رو خورده باشی..
از اتاق خارج میشه..سریع از روی تخت بلند میشم..
از سمتش حس خطر زیادی دریافت نمیکنم ..
جان: مردیکه عنتر حرومی بیشعور بیشرف عیاش خر...اوففف آروم شدم..
لبخند محوی میزنم و کاسه سوپ رو برمیدارم خیلی خوشمزه بود خیلی وقت بود همچین سوپ خوشمزه ای رو نخورده بودم...پس همچین حسی داره؟..وقتی یکی ازت مراقبت کنه و نگرانت باشه و یا حتی برات سوپ درست کنه؟..
ولی هدف این مردک عیاش چیه؟..برا چی میخواد منو شکار کنه؟...حتما مربوط به کارمون میشه اون مدرک کافی نداره و میخواد بهم نزدیک بشه تا بتونه علیه گروهم مدرک بدست بیاره اینجوری میتونه مجوز بگیره و هممون رو به چوخ بده!..
پس هنوز منو نشناخته..در اولین فرصت ممکن میکشمش!..:))"ییبو"
از پله ها پایین میرم سمت زیر زمین حرکت میکنم...در مخفی رو باز میکنم وارد اتاق میشم پلاستیک ها رو کنار میزنم و به میز آهنی و کارد های مختلف روش خیره میشم...
لبخند کجی میزنم...الان وقتش بود؟..الان باید میکشتمش؟..اما بعدش چیکار میکردم؟..چطوری بدون اون پسر ادامه میدادم؟..
لبخندی از روی عصبانیت میزنم و سریع از اتاق خارج میشم موندنم توی اون اتاق فقط اتفاقات بدی رو در پیش میزاره...
سمت اتاق حرکت میکنم روی تخت دراز کشیده بود و سعی میکرد خودش رو به خواب بزنه لبخند کجی میزنم و سمت تخت حرکت میکنم و کنارش میشینم..
دستم رو روی موهاش میکشم به کاسه خالی نگاه میکنم و لبخند کجی میزنم..
ییبو: پس خوردی..
نمیتونم جلوی لبخند بعدی رو بگیرم...سرم رو نزدیک پیشانیش میبرم و بوسه نرمی روی پیشانیش میزارم و بعد با برخورد پاش به پهلوم روی زمین میافتم..
ییبو: آخ...چته!..
جان: تو..تو منحرف چرا منو بوسیدی؟..
لبخند کجی میزنم
ییبو: من؟...تو اول منو بوسیدی یادت نیست؟..:))پ ن: دوستش داشته باشید و بهش علاقه نشون بدید..منم دوستتون دارم 💜
![](https://img.wattpad.com/cover/343980793-288-k520033.jpg)
YOU ARE READING
درون پنهان
Actionکاپل: ییژان ییبو تاپ همه چیز از یه دیدار ساده شروع شد، گذشته دردناک و صدمات پی در پی ... اون پسر سرد بالاخره تونست به جز برادرش قلبش رو برای کسی باز کنه ولی با یه هیولا رو در رو شد..:)) "میکشمت..."