PART 23

629 82 16
                                    

نامجون:فعلا کاری نداری رفیق؟
یاد گذشته میفتم... همیشه همینطور صدام میزد
-+نه ... خداحافظ
* خداحافظ
لبخندی رو لبام میشینه... با شنیدن صدای بوق به خودم میام... گوشی رو سر جاش میذارم چه حس خوبیه وقتی خودت رو تنهای تنها حس میکنی یه نفر پیدا بشه که دقیقا همون احساس تو رو داشته باشه...
صدای زنگ تلفن باعث میشه از فکر بیرون بیام بدون توجه به زنگ تلفن از جام بلند میشم و کلید آپارتمانم رو از کشوی میز برمیدارم... نگاهی به جعبه ی یادگاریها میندازم... دستی روش میکشمو شارژر رو برمیدارم... به سمت در اتاقم حرکت میکنم... ولی نمیدونم چرا دلم طاقت نمیاره... چند قدم رفته رو برمیگردمو شارژر رو توی جعبه پرت میکنم و جعبه رو هم از روی میز بلند میکنم... بعد از چند لحظه مکث بالاخره از اتاق خارج میشم...سوار اسانسور میشم و به طبقه همکف میرم . آروم آروم به سمت ماشینم میرمو در عقبش رو باز میکنم... جعبه رو روی صندلی عقب میذارمو خودم هم به سمت در راننده میرم... در رو باز میکنمو پشت فرمون میشینم...حس میکنم حرف زدن با نامجون یه خورده آرومم کرده... هر چند فکر کردن به اینکه میتونم اتاق جیمین رو ببینم بیقرارم میکنه... چقدر مدیون نامجونم که بر خلاف بقیه درکم میکنه
با لبخند ماشین رو روشن میکنمو به سمت آپارتمان خودم میرونم بی توجه به اطراف فقط ماشین رو میرونم و به جیمین فکر میکنم... به اینکه چه طوری باید بدون جیمین  سر کنم... اونقدر به جیمین فکر میکنم که خودم هم نمیفهمم کی به خونه میرسم... فقط وقتی که ماشین مینسو رو جلوی آپارتمانم میبینم متوجه میشم که به کل بیچاره شدم از دست این جونگین  که مجبورم کرد کلید خونمو به این دختره بدم... همون یه خورده آرامشی رو که با حرف زدن با نامجون به دست آورده بودم رو از دست دادم... پنج سال با جیمین نامزد بودم یه بار بی اجازه وارد اتاقم نشد چند ماه با این دختره نامزد کردم هر روز تو
خونه و زندگیم پلاسه... کلافه سرم رو روی فرمون میذارم نمیدونم چیکار باید کنم... حوصله ی ناز و عشوه هاش رو ندارم... حوصله ی مهربونی و دوستت دارمهاش رو ندارم... حوصله ی یه عذاب وجدان دوباره رو ندارم... میدونم اگه الان ببینمش باز هم کنترلم رو از دست میدم و به جونش میفتم... با کلافگی ماشین رو روشن میکنم و اون رو به حرکت در میارم...‌کلافه ی کلافه ام... حتی نمیدونم کجا باید برم
حرفای جیمین تو گوشم میپیچه :
« اگه از شکستنم لذت میبری پس بهت میگم آره شکستم خیلی وقتا... لحظه به لحظه...‌ثانیه به ثانیه من رو شکوندن و باورم نکردن.. مثله تویی که امروز هم باورم نداری... امروزی‌که جلوی تو واستادم دستام خالیه خالیه... امروز هیچ چیز دیگه ای ندارم که بخوای از من بگیری »

«جونگکوک یه وقتایی هر روز سر راهت سبز میشدم تا بیگناهیم رو بهت اثبات کنم اما الان دیگه آب از سرم گذاشته...»

«من چیکار میتونم کنم وقتی باورم نداری ؟»

« بعضی مواقع آرزو میکنم ایکاش تو به جای جیوو میرفتی »

بیگناهWhere stories live. Discover now