PART 31

531 73 6
                                    

«چه سخت است دلتنگ قاصدک بودن در جاده ای که در آن هیچ بادی نمی وزد ...دلتنگتم جونگکوکم ... دلتنگتم.. به کی بگم دوست دارم جونگکوکم بمونی... به کی بگم؟...خواهش میکنم برگرد... خسته ام از طعنه های ناتموم این مردم بی انصاف... برگرد عشقم...
میبخشمت... میدونم تو هم دلتنگمی... میدونم با هیچ کسی نبودی... باورم کن جونگکوک منم باورت میکنم ...
 باورت میکنم»
روزی هزار بار مرگ احساساتم رو با همه وجود لمس میکنم و باز زنده میمونم... این چند روز عجیب بیقرار و بی طاقت شدم... از وقتی فهمیدم همه ی حرفای جیمین حقیقت بود روزی هزار بار آرزوی مرگ میکنم و ولی باز زنده میمونم... قبل از اون هم از زندگی بریده
بودم ولی با فهمیدن حقیقت حتی برای یه لحظه هم نمیتونم آسوده خاطر باشم
«دلتنگی تنها نصیب من بود از تمام زیبایی هایت ... جونگکوکم هر چیزی که مربوط به تو باشه رو دوست دارم... حتی اگه اون چیز دلتنگیه حضورت باشه... میدونم میای... میدونم»
+ لعنتی... تا قبل از نامزدی منتظرم بود.. ایکاش نامزد نمیکردم...
از شدت سردرد چشمام بسته میشن... اون روز که سرم رو به دیوار کوبیدم سرم شکست و بعد هم از حال رفتم... بعد از اون دیگه هیچ چیزی رو به یاد ندارم... به جز گریه های شبانه ی مادرم... نگاه های شرمنده ی جونگین ... سکوت بی وقفه ی پدرم... تو بیمارستان
بودم و همه با بودنشون بیشتر و بیشتر مایه ی عذابم میشدن... شبونه فرار رو بر قرار ترجیح دادم... نمیدونم امروز چندمه... حتی نمیدونم چند روز تو بیمارستان بستری بودم و چند روز خارج از بیمارستان نزدیک این خونه تو ماشین نشستم... فقط میدونم هیچ جا
آروم و قرار ندارم... تنهایی رو به هر چیزی ترجیح میدم... دلم هیچی نمیخواد... حتی از اون آپارتمان لعنتی هم متنفرم... اون آپارتمانی که بارها و بارها مینسو توش پا گذاشت ولی جیمینی که همه ی عشقم بود این حق رو نداشت وارد حریم شخصیم بشه...
«دلتنگی همیشه از ندیدن نیست؛ لحظه های دیدار با همه ی زیبایی، گاه پر از دلتنگی است ... چه سخته دلتنگ کسی باشم که میدونم دیگه مال من نیست... من رو ببخش که با خیال واهی تمام این چهار سال تو رو برای خودم میدونستم»
+ نه عشقم... تو من رو ببخش... من همیشه مال تو بودم.. حتی توی اون دوره ی نامزدیه کذایی... همیشه مال تو بودم
با ضربه هایی که به شیشه ماشین میخوره از فکر و خیال بیرون میام... سرم رو از روی فرمون ماشین برمیدارم...با دیدن نامجون نفس تو سینه ام حبس میشه مات و مبهوت نگاش میکنم
زیر لب زمزمه میکنم:این چش شده؟
قیافش آشفته و پریشونه... سر و صورتش هم زخمه.. گوشه ی لبش هم بدجور پاره شده...خشک بودن زخمها نشون میده که چند روزی از اتفاقی که براش افتاده گذشته وقتی بهت زدگیه من رو میبینه دوباره چند ضربه به شیشه میزنه... تازه به خودم میام... به
زحمت از ماشین پیاده میشم... همه ی تنم خشک شده... زیرلبی سلام میکنم سری تکون میده و با لحن گرفته ای میگه : اینجا چیکار میکنی؟... مگه نباید الان بیمارستان باشی
شونه ای بالا میندازمو میگم: حوصله ی شلوغی رو نداشتم
اخماش تو هم میره و میگه: نمیخوای بگی که فرار کردی؟
+ بیخیال نام
/ جونگکوک از دست تو... چرا نگفته بودی نامزدی رو بهم زدی؟
پوزخندی میزنم
+ چه فرقی به حال تو داشت؟
آهی میکشه و با صدایی بغض آلود که از نامجون همیشگی بعیده میگه: حق با توهه... وقتی جیمین نیست چه فرقی به حال من داره
با شنیدن این حرفش دلم بیشتر از همیشه میگیره... دوست ندارم کسی نبود جیمین رو یادآور بشه... چشمام رو میبندم و سعی میکنم آروم باشم... اما خیلی سخته... بغض بدی تو گلوم نشسته دستی رو روی شونه هام حس میکنم... لرزش دستاش رو با همه ی وجودم حس میکنم
/ بیخیال رفیق... بیا بریم داخل..
چشمام رو باز میکنم... باورم نمیشه صورت نامجون خیسه... مردی با اون هم غرور جلوی من داره برای مرگ برادرش اشک میریزه و من بهت زده نگاش میکنم... انگار اونم هم صبرش لبریز شده همونجور که به سمت خونه میره من رو با خودش میکشه با بغض ادامه میده: کسی دلش رو نداره به این خونه برگرده... حتی خود من هم به زور میام... بعضی وقتا که بدجور دلتنگش میشم به اینجا سر میزنم تا شاید آروم بشم... هر‌چند آروم نمیشم فقط دردم بیشتر میشه... حالا که فهمیدم همه ی حرفاش حقیقت بود تحمل این خونه برای من بیشتر از همه عذاب آور شده... یاد حرفاش میفتم... یاد شب آخر که بهم التماس میکرد... یاد چهار سال پیش... یاد اون شبایی که کتک میخورد و من
کمکش نمیکردم... نه من نه جیهیون هنوز نتونستیم چیزی به مامان و بابا بگیم... مامان و بابا همینجوری هم تحمل این خونه رو ندارن چه برسه به وقتی که حقیقت ماجرا رو هم بفهمن...
همینکه به در میرسیم سریع کلید رو از جیبش در میاره... همونجور که در رو باز میکنه به حرف زدنش هم ادامه میده: چند روز پیش بیرون اداره پلیس با برادر اون دختره ی کثافت دعوای بدی کردم... آشغالای عوضی خواهر وبرادرم رو به کشتن دادن الان یه چیز هم طلبکارن......
با باز شدن در دلم آتیش میگیره... دیگه حرفای نامجون رو نمیشنوم... فقط و فقط جیمین رو
میبینم که با صدای بلند میخنده و توی حیاط مسخره بازی در میاره
« + جیمین مسخره بازی در نیار... کار دارم
-  اونو که همیشه داری... هوم... بذار ببینم این کاغذ پاره ها چی چی هستن که هی میخونی
+ جیمین دست نزن
...
- جیمین
- راه نداره خرگوشیم... اصلا من به این کاغذ پاره ها حسودیم میشه تو اینا رو بیشتر از من دوست داری
+ جیمین خرابشون کنی کشتمت
- چشمم روشن... یعنی این کاغذا از من مهمترن... حالا که این طور شد حتما یه بلایی سرشون میارم
+ جیمین عصبیم نکن... من کل دیشب رو روی همین به قول تو کاغذ پاره ها کار کردم خراب بشه کارم در اومده
-  راه نداره... بدجور هوس کردم که باهاشون موشک درست کنم
+ جیمیـــــــــن
-  بله
+ باشه... اصلا میذارم واسه ی بعد... خوبه؟
- قول!!
+ قول... حالا برشون گردون
- قول دادیا
+ باشه.. حالا بیار بده
- آخ.......
+ جیمیـــن
- جونگکوکی از قصد نبود
+ جیمین میکشمت
- جونگکوکی ببخشید... باور کن  پام گیر کرد
+ جیمین سر جات واستا
- کوک غلط کردم
+ بهتره خودت واستی اگه خودم بگیرمت بهت رحم نمیکنم»
/ جونگکوک
از خاطرات شیرین گذشته بیرون میام و با گنگی به نامجون نگاه میکنم
/ خوبی؟
به زحمت سری تکو میدمو وارد حیاط میشم
/ تحمل این خونه خیلی سخت شده... خیلی
«جونگکوکی خیلی دوستت دارم»
نامجون همونجور حرف میزنه ولی من تو گذشته ها سیر میکنم
«جونگکوک خیلی خوشحالم... خیلی... خیلی خوشحالم که دارمت»
«در غوغای زندگی تا سکوت مرگ، دوستت دارم. تاوان آن هر چه باشد، باشد»
زمزمه وار میگم: تاوانش زیادی سنگین بود عزیزم !!
/ کوک  کجایی؟
+ هان!!!
/  میگم کجایی؟؟
+ همینجا
با لبخند تلخی میگه: کاملا معلومه
نگاهی به اطراف میندازم... خودم رو توی سالن میبینم... اصلا نفهمیدم کی به سالن رسیدیم
آهی میکشه و میگه: بشین برم لباسم رو عوض کنم
نگاهم به سمت اتاق جیمین میره... بدجور دلم هوای اتاقش کرده
نامجون نگام رو دنبال میکنه... بعد از چند لحظه مکث با صدایی که میلرزه میگه: اگه تحملش رو داری برو... من که نمیتونم... از وقتی که حقیقت رو فهمیدم دیگه روم نمیشه تو اتاقش پا بذارم
بعد از این حرف سریع از من دور میشه و به سمت اتاقش میره
«گاهی وقتا لازمه یکی کنارت باشه... کاری نکنه... حرفی نزنه... فقط باشه.!!.. ایکاش بودی»
چشممم به در اتاق جیمینه  زیرلب زمزمه میکنم: یعنی تحملش رو دارم؟؟
لبخند تلخی رو لبام میشینه
+ تحمل هیچی به قول نامجون روشو دارم... رو دارم برم تو اتاق کسی که باورش نکردم
آهی میکش مو بیشتر از قبل لبریز از غم میشم چشمام رو میبندم نمیدونم میتونم یا نه... چند بار نفس عمیق میکشم
«عشق چیز عجیبی نیست. همین است که تو دلت بگیرد و من نفسم ...»
چشمام رو باز میکنم و با ناله میگم: ایکاش دوستم نداشتی تا امروز این همه افسوس نبودت رو نخورم
یه قدم به سمت اتاقش برمیدارم  بی تابم... بی تاب و بی قرار... برای داشتن یکی از همون روزا که جیمین رو کنارم داشتم
حاضرم جونم که هیچ همه ی آرزوها و رویاهام رو هم بدم قدم به قدم به اتاقش نزدیک میشم ضربان قلبم روی هزاره...
«- جونگکوکی میدونی بزرگترین آرزوم چیه؟
+ لابد اینه که زودترشوهرم بشی
-  بچه پررو... من که همین الان هم شوهرتم
+ نه دیگه... الان اونجوری که من میخوام شوهرم نیستی
-  بی ادبه بی تربیت
+ چرا عشقم ؟
- تو خجالت نمیکشی؟
+ چرا خجالت بکشم تو فکرت منحرفه... منظور من این بود تا ابد پیش هم باشیم
- هوم...
+ حالا نمیخواد خجالت بکشی از بزرگترین آرزوت بگو کوچولو
-  من و خجالت؟
+ با این حرفت موافقم
- جونگکووووک!
+ باشه عزیزم من تسلیم...
- داشتم میگفتم بزرگترین آرزوم اینه که من زودتر از تو برم
+ کجا بری؟
- اون دنیا
+ جیمیـــــــن
-چرا داد میز......
+ جیمین یه بار دیگه این حرفا رو ازت بشنوم دیگه تضمین نمیکنم سالم بذارمت »
خودم رو جلوی در میبینم لرزش عجیبی رو توی تمام بدنم احساس میکنم
«دوستت دارم جونگکوک ... بیشتر از همیشه... قد همه ی آسمونا»
نفس عمیقی میکشم و در رو باز میکنم و با قدمهایی لرزون وارد اتاق میشم خاطرات گذشته تو ذهنم زنده میشن
«جونگکوک خیلی دلتنگت بودم... به حد مرگ دلم برات تنگ شده بود... دیگه بدون من هیچ جا نرو... حتی ماموریتهای یه روزه... بودنت توی این شهر بهم امید بودن میده... با فاصله ها نابودم نکن»
با دیدن دوباره ی اتاق دلم میریزه
«+ عزیزم چرا گریه میکنی؟
- آخه این چند روز خیلی سخت گذشت
+ هیس.... گریه نکن عشقم...
-  قول میدی دیگه تنهام نذاری؟
+ چه کوچولوی لوسی دارما
- کووووووک
+ جونم کوچولو... جونم خوشگله
-  دوستت دارم... خیلی زیاد
+ من بیشتر
- من خیلی خیلی بیشتر»
آهی میکشم...در پشت سرم بسته میشه نگام تو سرتاسر اتاق میچرخه... همه چیز برام بی نهایت آشناست یه کمد ساده... یه میز از دوران قدیم... یه کامپیوتر... یه پنجره... چند تا تابلو... این اتاق با
همه سادگیش شرف داره به منی که جا خالی کردم... از خودم متنفرم... از خودم... از شونه هام.. از آغوشم... از هر چیزی که حق جیمین بود ولی من ازش گرفتم... آره این اتاق ارزشش خیلی خیلی بالاتر از من و آغوشمه... چون وقتی من جیمین رو از آغوشم محروم کردم این اتاق برای جیمین همدم و همراه شد... این اتاق خیلی روزا شاهد رنج و عذاب عشقم بود...این
اتاق... این تخت.. این پتو.. این بالشت... این پنجره همه و همه همدم عشقم بودن ولی شونه های من، دستای من، آغوش من هیچوقت برای کمک به جیمین قدمی برنداشتن...
+ باید بکشم... باید بیشتر از این بکشم
این دستا یه روزی بیگناهی رو متهم کردن و گناهکاری رو به آغوش کشیدن... الان حکم تمام اون اشتباهات محروم شدن از عشقیه که تو وجود من هست ولی توی دنیای من نیست
+ یه دنیا رو نابود کردم.. یه زندگی رو از هم پاشیدم... یه آرزو رو پرپر کردم... یه قلب رو شکوندم.. یه روح رو داغون کردم و الان دارم با همه ی وجودم لمس میکنم تمام چیزایی رو‌ که از جیمین گرفتم... لمس شکسته شدن کسی که با همه ی وجودم عاشقش بودم و هستم خیلی‌سخت تر از لمس شکسته شدن خودمه... اقسوس و صد افسوس که خیلی دیر فهمیدم...خیلی... اگه میدونستم هیچوقت برای شکستن جیمین قدم پیش نمیذاشتم چه احمق بودم که فکر میکردم با شکستن جیمین روح زخم خورده ام ترمیم میشه... با شکستن عشقم فقط خودم رو بیشتر شکوندم.. جیمین نیمی از وجودم بود ... شکست جیمین یعنی شکست نیمی از وجود خودم... ایکاش همه ی اینا رو اون روزا میفهمیدم همونجور که افسوس میخورم آروم آروم قدم برمیدارم... بغض بدی تو گلوم نشسته... تک
تک وسایلای اتاق رو از نظر میگذرونم... به یاد جیمینی که یه روز همه ی اینا رو لمس کرده همه شون رو لمس میکنم... به کمدش میرسم... درش رو باز میکنم... لباسهاش همه مرتب و منظم توی کمد چیده شدن... دستای لرزونم به سمت یکی از لباساش میره... به
آرومی از کمد بیرونش میارم... اونقدر جون ندارم که روی پام واستم... به سختی روی زمین میشینم و به کمد تکیه میدم... لباسش رو به سمت بینیم میبرم... یه بوی خاصی میده...لبخندی رو لبم میشینه... نفس عمیقی میکشم و دوباره بوی تنش رو احساس میکنم... بوی لباسش مستم میکنه... حس میکنم تا مرز جنون فاصه ای ندارم... دارم دیوونه میشم لباسش رو به بینیم میچسبونم و چشمام رو میبندم ... چند بار نفس عمیق میکشم...
یه بار....
دو بار......
سه بار.......
در عین بی تابی آروم آرومم... اونقدر آروم که خودم هم باورم نمیشه...عطر تنش رو با تموم وجودم به داخل ریه هام میکشم... خودش نیست ولی با همه نبودناش احساسش میکنم... همه جا میبینمش... صورتش رو چشماش رو طرح لباش رو... همه جا صداش رو میشنوم... حالا حرفاش رو میفهمم...حالا نوشته هاش رو درک میکنم... حالا با غصه هاش
جون میدم حالا با یادش جون میگیرم... حالایی که دیگه دیره... دیره برای جبران کردن..‌ برای عاشق شدن... برای عاشق موندن... حتی برای زندگی کردن هم دیگه دیره... نه... من زندگی نمیکنم... دارم لحظه به لحظه جون میدم... روزی که فهمیدم همش یه توطئه بود‌ تازه به عمق ماجرا پی بردم
+ آخ جیمین ... ای کاش بودی.. ای کاش نبودم... ای کاش تو بودی و من نبودم... اون کسی که لایق موندنه رفته... اون کسی که حقش رفتنه موندگار شده و چه سخته این بودن و چه سخت تره نبودنت ...
همونجور که روی زمین نشستم به چند تا از لباسای دیگه اش چنگ میزنم و ازتوی کمد بیرونشون میارم... همونجور که لباساش تو چنگم هستن اونا رو به سمت بینیم میبرم بعد از مدتها عجیب احساس آرامش میکنم. همه ی لباساش از عطر تنش لبریز شدن... دارم به مرز جنون میرسم... لباساش رو با همه ی وجودم در آغوش میگیرم...یه حس خوبی دارن... باورم نمیشه که اینقدر آرومم... با همه ی دلتنگیها دارم از عطر تنش لذت میبرم
+ جیمینم... عشقم ... دوستت دارم عزیزم
«با اینکه ازم دوری اما هر وقت دستمو میزارم رو قلبم، میبینم سر جاتی !»
دستم به سمت قلبم میره واسه ی همیشه تو قلبم موندگاری جیمینم... واسه ی همیشه ی همیشه
+دارم میمیرم عزیزم... دارم از دوریت میمیرم... دارم از نبودت میمیرم... دارم میمیرم... از مردن باکی ندارم ولی بدبختی اینجاست روزی هزار بار تا مرز مرگ میرم و دوباره به جای اولم برمیگردم... مرگ هم از من فراری شده
اتاقش بهم آرامش میده.. به سختی از روی زمین بلند میشم.. همونجور که لباساش تو مشتم هستن به سمت تختش میرم...
+ جیمینم.. جیمینم.. عشقم.. عزیزم... بی تو چیکار کنم؟
...
مرگش برام تازگی داره.. انگار خبر مرگش همین الان به گوشم رسیده.. از وقتی حقیقت رو فهمیدم بی قراره بی قرارم.. بی قرار رفتن صدای جیمین تو گوشم میپیچه
« من خیلی شبا مرگ خودم رو خواستم... شاید دارم تنبیم میشم »
...
+ بد کردی جیمینم ... بد کردی... باید مرگ من رو میخواستی...
بغض بدی تو گلوم نشسته... چشمام میسوزن
+ عزیزم خیلی بد مجازاتم کردی... خیلی بد... قرارمون بی وفایی نبود... نباید میرفتی
قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
+ هر چند این بی وفایی حقمه... من زودتر بی وفایی کردم... من زودتر ترکت کردم... من زودتر تنهات گذاشتم... حالا باید تاوان پس بدم... همه ی این مجازاتها برای منی که باورت نکردم کمه... ایکاش بودی جیمین .. ایکاش بودی و تا میتونستی کتکم میزدی... تا میتونستی فحشم میدادی... تا میتونستی خوردم میکردی... اصلا تا میتونستی بهم خیانت میکردی ولی
ایکاش بودی... تحمل این دنیا بدون تو خیلی سخته
با صدایی که به شدت میلرزه ادامه میدم: این زندگی برام حکم یه کابوس رو داره...کابوسی‌که هیچوقت تمومی نداره... هزار بار چشمامو میبندم و باز میکنم تا این کابوس لعنتی تموم بشه اما باز هم هیچ چیز تموم نمیشه...
...
دارم دیوونه میشم... واقعا دارم دیوونه میشم... با حسرت به اتاق جیمین نگاه میکنم... خوشبحال جیهیون .. خوشبحال نامجون.. خوشبحال همه ی کسایی که هر روز میتونند بیان و توی این اتاق نفس بکشن روی تختش میشینم... با دستم بالشتش رو لمس میکنم
«اگر مرا قبول نداری بالشم را گواه بگیر
او حتما شهادت خواهد داد که جز تو برایکسی نگریستم»
حتما خیلی روزا همین بالشت شاهد اشکهای بی امون جیمینم بوده... جیمینی که من باورش نکردم... به بالشتش چنگ میزنم و بغلش میکنم...هزار بار نفس عمیق میکشم ولی باز هم نفسم برام سنگینی میکنه... جیمین رو در جای جای اتاقش میبینم و نمیبینم.... نبودنش رو دوست ندارم... دوست دارم باشه... مهم نیست خودشه یا رویا... فقط میخوام باشه... میدونم آرزوی یه بار دیدنش رو با خودم به گور میبرم... میدونم که دیگه زندگی برای من تموم شده... سخته... خیلی سخته بدونی آخر راهی... آخر خط... آخره آخر... ولی سخت تر از اون اینه که بدونی کسی که باعث شد به بن بست برسی به آخر برسی به قعر چاه برسی کسی نیست به جز خودت و سخت تر از همه ی اینا اینه که بدونی دیگه هیچ راه جبرانی نیست... جبرانی برای ساختن دوباره ی آرزوها... آرزو ها و رویاهایی که خودت نابودشون کردی ....
...
همونجور که بالشتش تو بغلمه به پهلو رو تخت دراز میکشم
زیر لب زمزمه میکنم: می میرم از جنون تا گریه میکنی با بغض هر شبت، با من چه می کنی
خیلی سخته اشک نریختن.. مرد بودن.. آدم بودن... خیلی سخته... خیلی... در عین نامردی بخوای مرد باشی خیلی سخته... حالا میفهمم مرد بودن به داد و بیداد کردن نیست مرد بودن یعنی نشکوندنه دل کسی که داره برای یه لحظه با تو بودن از جونش
میگذره و التماست میکنه.. چقدر نامرد بودم... چقدر نامرد بودم
+ خیلی نامردی جونگکوک ... خیلی
--------------
- جونگکوک  بس کن
+ هنوز کاری نکردم کم آوردی؟... هنوز که خیلی زوده
- کوک تمومش کن
+ یعنی اینقدر برای با من بودن عجله داری؟ که میخوای زودتر کار اصلیم رو شروع کنم
- جونگکوک  التماست میکنم... تمومش کن... من
تحمل این یکی رو دیگه ندارم ...

بیگناهحيث تعيش القصص. اكتشف الآن