PART 28

546 73 28
                                    

با دیدن من رنگش به شدت میپره به سرعت اشکاش رو پاک میکنه و از روی زمین بلند میشه... یه قدم به سمتش برمیدارم که باعث میشه با ترس قدمی به عقب میره وجود یون وو بعد از این همه سال کنار قبر جیمین اون هم با این حال پریشون برام جای تعجب داره... بیشتر از حالت پریشونش ترس و دستپاچگیش برام عجیبه... اگه دوستیش رو بهم زده پس اینجا چیکار میکنه؟... چرا طلب بخشش میکنه یون ووبه زحمت زیرلب زمزمه میکنه: سـ ـلـ ام
اخمام توهم میره
* سلام
جیهوپ که از زمزمه ی من به ماهیت به یون وو پی برده میگه: شما دوست جیمین هستین... درسته؟
یکم دستپاچه میشه ولی با اینحال لبخند تلخی رو لباش میشینه یون وو: بودم
با جدیت میپرسم: اینجا چیکار میکنی؟
یاد روزایی میفتم که با ا/ت و جیمین میگشت...دوست صمیمیه عشقم بود ولی در بدترین شرایط تنهاش گذاشت... از تهیونگ شنیدم که یه روزی همین دوست به اصطلاح صمیمی یه سیلی مهمون صورت جیمین کردو بهش گفت واقعا برای خودم متاسفم به خاطر اینکه این همه سال با تو دوست بودم... اون لحظه دوست داشتم یون وو جلوم بود تا جواب اون سیلی ناحقی که نثار جیمین کرد رو بهش بدم... اگه به کسی خیانت شد اون من بودم اگه کسی مرد اون جیوو بود یون وو حق نداشت روی جیمین دست بلند کنه
¥ اومده بودم یه سر به جیمین بزنم
+ اونوقت به چه دلیل؟
با من من میگه: بالاخره جیمین یه روزایی دوست من بود
+ خوبه داری میگی بود بعد از 4سال تازه یادت اومد دوستت بود
اخماش تو هم میره
¥ فکر نکنم اینجا اومدن من به شما ربطی داشته باشه
+ نه به من ربطی نداره ولی برام جالبه بدونم کسی که 4سال پیش دوستش رو ول کرد چرا هر هفته باید به دوستش سر بزنه
رنگ نگاهش عوض میشه.... نمیتونم حرفی که توی نگاهش داره بیداد میکنه رو بخونم
¥ چی واسه خودتون سرهم میکنید.... من اولین بارمه که اینجا اومدم
پوزخندی میزنم به گلبرگهای پرپر شده ی روی قبر خیره میشم
+ ولی من این طور فکر نمیکنم
رنگش میپره... همونجور که صداش میلرزه میگه: آقای جئون من اصلا معنیه حرفاتون رو درک نمیکنم
به سنگ قبر اشاره ای میکنم و میگم: یه خورده فکر کنی یادت میاد
یاد حرفای نامجون میفتم
«بعد از اون اتفاقا خونواده ی یون ووبه شدت با رابطه ی این دو نفر مخالف بودن... حتی مادر یون وو چند بار مامان رو دید و بهش گفت به جیمین بگین دور و بر پسر من آفتابی نشه»
با دستپاچگی میگه: مگه فقط من گل میارم میکنم... ممکنه کس دیگه ا.......
پوزخندم پررنگ تر میشه
وسط حرفش میپرم:یادم نمیاد حرفی از گل آوردن زده باشم
خودش، خودش رو لو داد دیگه کاملا خودش رو باخته کیفش رو بین دستاش گرفته و به شدت فشار میده
¥ من دیرم شده باید برم
این حرف رو میزنه و به سرعت به طرف من میاد تا از کنارم رد بشه ...جلوی راهش رو سد میکنم
+ کجا جناب؟... من هنوز حرفم تموم نشده
¥ من دیرم شده
+ نترس زیاد وقتت رو نمیگیرم
¥ ولی....
با تحکم میگم: فقط ده دقیقه
به ناچار سری تکون میده
+ بگو اینجا چیکار میکنی؟
¥ باور کنید اومده بودم به جیمین سر بزنم
+ اونوقت از حرفای خونواده و مادرت نمیترسیدی؟.... اونجور که شنیدم خیلی حرفا بار جیمین کردی و کردن
¥ توی اون روزا همه جیمین رو مقصر میدونستن و من هم مثل..........
با بی حوصلگی میگم: پس الان اینجا چیکار میکنی؟ مگه بیگناهی جیمین ثابت شده
¥ نـ ـ ه... ولی..
یهو انگار یاد چیزی افتاده باشه اعتماد به نفس از دست رفته شو به دست میاره و با خشم میگه: اصلا چه دلیلی داره من برای شما چیزی رو توضیح بدم... خود شما بعد از چهار سال اینجا چیکار میکنید؟
بعد از چند لحظه مکث با تمسخر نگام میکنه و میگه: تا اونجایی که یادمه شما هم نامزد کرده بودین
لعنتی... داره من رو یاد حماقتم میندازه دستم مشت میشه چیزی تو ذهنم جرقه میزنه
«میدونستی مینسو رو از قبل میشناختم؟»
یون وو همونجور ادامه میده: مگه بیگناهی جیمین ثابت شده که شما الان اینجا هستین؟
«وقتی توی مهمونی دیدمش شناختمش»
در کمال ناباوری برای اولین بار به یون وو شک میکنم... یعنی ممکنه؟...
¥ پس میبینید حتما نباید بیگناهی جیمین ثابت بشه... درسته در مورد گذشته ی جیمین خیلی متاسفم ولی حتی اگه جیمین گناهکارترین هم بود من نباید اونطور ازش جدا میشدم... بالاخره من دوستش بودم باید راه درست و غلط رو بهش نشون میدادم
به تهیونگ شک کرده بودم ولی به یون وو نه... چون یون وو صمیمی ترین دوست جیمین بود... اصلا اونا دوست نبودن مثله دو تا برادر بودن... جیمین به یون وو بیشتر از جیوو اعتماد داشت.... یون وو همونجور دلیل و منطق برام میاره ولی من به چهار سال پیش فکر میکنم کسی که قبل از نامزدی من و جیمین با جیمین دوست بود... کسی که میتونست از علاقه ی جیمین نسبت به جونگین باخبر باشه.... هیچی از حرفای یون وو نمیفهمم فقط و فقط اون ایمیلا، اون پیامکا ، اون مدرکا جلوی چشمام ظاهر میشن... کی
میتونست بیشتر از یون ووبه جیمین نزدیک باشه؟
خسته از حرفای بی سر و ته یون وو سعی میکنم تمرکز کنم... فقط جیغ جیغاشو میشنوم ولی همه ی حواسم به گذشته هاست... دوست دارم یه لحظه زمان واسته و من همه ی این چیزایی که تو این چند روز به دست آوردم رو کنار هم بذارم یاد چند دقیقه قبل میفتم که یون وو قبل از اینکه من و جیهوپ رو ببینه داشت حرفایی رو تحویل جیمین میداد
«جیمین شرمندتم»
اخمام تو هم میره
«جیمین باور کن نمیخواستم اینجوری بشه»
چرا شرمنده ی جیمینه ؟... مگه چه غلطی کرده که نمیخواست آخر و عاقبت جیمین این بشه؟
«من راضی به مرگت نبودم جیمین .... راضی به مرگت نبودم»
حرفای یون وو سر قبر جیمین ...ترسش نسبت به من... استدلالهاش و یادآوری نامزدی من... همه و همه به من نشون میدن که اون یه چیزایی رو میدونه... شاید هم بیشتر از یه چیزایی میدونه اصلا دلم نمیخواد به حرف عقلم گوش بدم که اگه اون چیزی باشه که من فکر میکنم یعنی همه چیز زیر سر این پسره ی نکبت بود... فقط یه سوال باقی میمونه مینسو چه جوری سر
از زندگی من در آورد؟... آیا اون هم یه نقشه بود؟... یه نقشه برای عذاب دادن جیمین ؟... ولی چرا؟
«عذاب وجدان داره داغونم میکنه»
چرا یون وو باید عذاب وجدان داشته باشه؟... اون هم بعد از 4سال... تنها دلیلی که میتونم براش پیدا کنم اینه که یه غلطی کرده دستام مشت میکنم... خیلی دارم جلوی خودمو میگیرم تا یه مشت نکوبم تو دهن این پسره ... با عصبانیت نفسامو بیرون میدم جیهوپ دستاشو رو شونم میذاره... نگاهی بهش میندازم با تعجب بهم نگاه میکنه.... نمیدونم قیافه ام چطوری شده که حتی حرف تو دهن یون وو هم میمونه
¥ پس همون............
نگام رو از جیهوپ میگیرم... دستش رو کنار میزنم و یه قدم به یون وو نزدیک میشم... ترس رو تو چشماش میبینم از بین دندونای کلید شده میگم: چرا شرمنده ی جیمینی ؟
با دهن باز بهم زل میزنه با دستای مشت شده و با حرص میگم: چه غلطی کردی که الان شرمنده ی جیمینی؟
¥ چـ ـ ـی؟
+ ببین پسر جون بهتره طفره نری... خودم با گوشای خودم حرفات رو شنیدم... گفتی شرمندشی... گفتی عذاب وجدان داری؟... گفتی نمیخواستی اینجوری بشه
رنگش میپره
¥ چی داری واسه خود.......
با صدای تقریبا بلندی میگم: خودت رو به نفهمی نزن... بگو چه غلطی کردی که الان جیمینی دیگه وجود نداره ؟
چند نفری که دور و اطراف ما هستن نگاهی بهمون میندازن
* جونگکوک آروم باش
بی توجه به حرف جیهوپ میگم: ببین یون وو هم من هم خودت خوب میدونیم که جیمین فقط و فقط با تو صمیمی بود... تنها کسی که به همه ی وسایلای شخصی جیمین دسترسی داشت تو ........
وسط حرفم میپره... صداش میلرزه... معلومه داره سعی میکنه که این لرزش رو از بین ببره اما زیاد هم موفق نیست....با همه ی زحمتی که برای پنهون کردن ترسش میکشه باز هم چشماش لوش میدن
¥ دست نگه دار آقا... این چرت و پرتا چی واسه ی خودتون سر و هم میکنید؟
دست و پاشو گم کرده... از تک تک جمله هاش معلومه ترسیده... یه جا من رو شما خطاب میکنه و یه جا من رو یه نفر حساب میکنه
¥ هر چی هیچی نمیگم بدتر میکنید... اصلا از اول هم موندنم اشتباه بود
پوزخندی رو لبم میشینه احمق ترین آدم هم با یه نگاه میتونه همه چیز رو بفهمه... فقط موندم چرا تا الان هیچی‌نفهمیدم... چرا تمام این سالها هیچی نفهمیدم... حتما باید جیمین میرفت تا به فکر بیفتم... لعنت به من... لعنت با تموم شدن حرفش با سرعت از کنارم رد میشه با این حرکتش مطمئنم میکنه که بی خبر از گذشته ها نیست نگاهی به جیهوپ میندازم... خودش رو به من میرسونه
* کوک چرا اینکار و کردی؟.... شاید اون طور که فکر میکنی نباشه... حداقل میذاشتی از گذشته ها بگه
با لحن مطمئنی میگم:جیهوپ خودشه... شک نکن... گناهکار اصلی یون ووعه
* اما....
+ این روزا از بس فکرم مشغول بود یه چیز مهم رو فراموش کرده بودم
* چی رو؟
-حرف جیمین رو... جیمین بهم گفته بود مینسو دوست یون ووبود
* چـــی؟
+ من هم وقتی اون لحظه این حرف رو شنیدم بدجور شوکه شدم
* میخوای بگی مینسو هم...........
+ نمیدونم هوپ ... نمیدونم... فقط امیدوارم که این طور نباشه... فقط یه چیز رو نمیفهمم یون وو چه دشمنی با جیمین داشت که این کار رو باهاش کرد؟
* میخوای چیکار کنی؟... یون ووکه داره میره
نیشخندی میزنم
+منو دست کم گرفتی... تو برو ماشین رو روشن کن... من هنوز با این آقا کارا دارم
* جونگکوک میخوای چیکار کنی؟
+ میفهمی... فقط برو ماشین رو روشن کن و منتظر باش
* جونگکوک شر به پا ن....
با اخم نگاش میکنم که حرف تو دهنش میمونه با حرص نگاش رو از من میگیره
* از دست تو
تنه ی محکمی بهم میزنه و از کنارم رد میشه نفس لرزونی میکشم... نگاهی به سنگ قبر جیمین میندازم
دلم عجیب میگیره
زیر لب زمزمه میکنم: میبینی عشقم ... من که باورم نمیشه... مطمئنم اگه زنده بودی و به چنین چیزی که من الان رسیدم میرسیدی هزار بار آرزوی مرگ میکردی هر کی ندونه من که میدونم چقدر یون وو رو دوست داشتی
نگام رو از سنگ قبر میگیرم و به مسیری نگاه میکنم که یون وو از اون عبور کرده... تقریبا از من دور شده ولی هنوز هم میبینمش یون ووچه ارتباطی میتونست با مونبین داشته باشه؟... چرا یون وو باید به مونبین کمک کنه؟... واقعا چرا؟... اصلا همه ی اینا به کنار...
مینسو رو چیکار کنم بذارم؟... یعنی یون وو، مینسو رو وارد زندگی من کرد؟ ولی آخه چرا؟... واقعا چرا؟
هنوز هم تو دیدمه. چه احمقه که فکر میکنه از چنگم خلاصی داره... اگه این اطراف کسی نبود همین جا همه
چیز رو از زیر زبونش بیرون میکشیدم اما الان نمیخوام بیگدار به آب بزنم... با کوچیکترین حرکتم میتونست داد و بیداد راه بندازه و بعد هم بزنه به چاک...‌نگاه آخر رو به سنگ قبر میندازم و میگم: دارم میرم جیمین... دارم میرم که این دفعه تکلیف همه چیز رو روشن کنم....
با تموم شدن حرفم دستام رو تو جیبم میذارم و همه ی خشمم رو پشت چهره ی به ظاهر خونسردم مخفی میکنم... با قدمهای بلند به سمت مسیری حرکت میکنم که دقایقی پیش یون وو اون مسیر رو برای فرارش انتخاب کرده...‌ بالاخره به فاصله ی چند قدمیش میرسم... اونقدر تو خودشه که متوجه ی حضوره من
نمیشه... انگار خیالش از بابت من راحت شده چون سرعت قدمهاش رو کم کرده اما حواسش به اطراف نیست... بعد از چند دقیقه به اونجایی که میخوام میرسیم... یه جای خلوته خلوته... پرنده پر نمیزنه... لبخندی رو لبم میشینه... سرعت قدمامو تندتر میکنم و به بازوش چنگ میزنم با تعجب به عقب برمیگرده و با دیدن من اخماش تو هم میره
¥ آقا ی مثلا محترم چرا دست از سر من برنمیداری؟... ولم کن... بگم غلط کردم اومدم راضی میشی
+ تنها چیزی که من رو راضی میکنه دونستن حقیقته... انتخاب با خودته یامثله بچه ی آدم بهم میگی یا به زور مجبورت میکنم که بگی
با ترس نگام میکنه و سعی میکنه بازوش رو از چنگم بیرون بیاره
+ زور بیخود نزن... تا من نخوام شما هیچ جا نمیری
¥ بازوم رو ول کن لعنتی... یه کاری نکن جیغ و داد راه بندازم
+ واسه ی کی؟.... واسه ی مرده ها
نگاهی به اطراف میندازه و ترسش بیشتر میشه... شروع به تقلا میکنه
+ ببین یون وو خودت هم خوب میدونی تا من نخوام هیچ جا نمیتونی بری
¥ چی از جونم میخوای؟
+ من از جون تو هیچی نمیخوام فقط میخوام بدونم چرا سر قبر جیمین حرف از پشیمونی و عذاب وجدان زدی؟
بعد از کمی من من میگه: برای اینکه نباید تو اون روزا تنهاش میذاشتم
پوزخندی رو لبام میاد
+نه بابا... راست میگی؟
¥ ای بابا... وقتی باور نمیکنی چرا میپرسی؟
+ یعنی فکر کردی اینقدر احمقم که بخوام دلایله مسخره و بچه گونه ات رو باور کنم
بعد با لحن خشن تری ادامه میدم: من رو احمق فرض نکن... من این دلایل مسخره رو باور نمیکنم
¥ اینش دیگه به من مربوط نیست
+ مثله اینکه زبون خوش حالیت نیست... باشه... خودت خواستی
بازوش رو میکشم و به سمت جایی که ماشین جیهوپ پارک شده حرکت میکنم
¥ داری چه غلطی میکنی؟
+ میفهمی... وقتی چند روز رفتی پشت میله های زندان موندی اون موقع میفهمی
سر جاش وایمیسته و سعی میکنه من رو متوقف کنه
به طرفش برمیگردم
+ چیه؟... ترسیدی؟
هر چند ترس تو چشماش بیداد میکنه اما جسورانه جوابمو میده: من هیچ کاری نکردم که بخوام بترسم
+ جدی؟... باشه... پس نباید ترسی هم  از پلیس داشته باشی
دوباره با خودم اون رو به طرف ماشین جیهوپ میکشم
¥ چی میگی واسه خودت؟
بالاخره ماشین جیهوپ رو میبینم
¥ لعنتی بازوم رو ول کن
اون همونطور تقلا میکنه و من بی تفاوت به حرکاتش سریع خودم رو به ماشین میرسونم...
در رو باز میکنم و یون وو رو به داخل ماشین پرت میکنم... خودم هم سریع کنارش میشینمو
به جیهوپم میگم: قفل مرکزی رو بزن
جیهوپ بهت زده نگام میکنه
با داد میگم: جیهوپ
به ناچار سری تکون میده و قفل مرکزی رو میزنه
دوباره به بازوش چنگ میزنم
+ حقیقت رو میگی یا مجبورت کنم
¥ ولم کن لعنتی
+هوپ با سرگرد تماس بگیر
* چی؟
+ میگم با سرگرد تماس بگیر و گوشی رو به من بده... فکر کنم بدش نیاد یکی از افراد مونبین رو تحویلش بدم
جیهوپ بهت زده به یون وو خیره میشه رنگی به چهره ی یون وو نمونده... عجیب ترسیده... جیهوپ یه نگاه به من و یه نگاه به یون وو میندازه
¥ چـ ـرا حـ ـرف بیخـ ود مـ ـیزنی؟
بی توجه به حرف یون وو رو به جیهوپ میکنم و میگم: جیهوپ متوجه شدی چی گفتم؟
جیهوپ به ناچار سری تکون میده و گوشیش رو از داخل جیبش برمیداره
¥ شماها دارین چیکار میکنید؟
+ اگه کاری نکردی پس نباید ترسی داشته باشی
جیهوپ شروع به شماره گیری میکنه
اشک تو چشمای یون وو جمع میشه با بغض میگه: من کاری نکردم من رو توی دردسر ننداز
+ اگه کاری نکردی پس دردسری برات نخواهد داشت
جیهوپ دکمه ی تماس رو میزنه و گوشی رو به سمت من میگیره
¥ این کار رو با من نکن
اولین بوق میخوره
+ پس حقیقت رو بگو
دومین بوق
¥ من کار ی نکردم
سومین بوق
+ بذار روشنت کنم... جیمین نمرده... میفهمی جیمین رو کشتن و تو هم توی مرگ جیمین همدستی
چهارمین بوق... چرا برنمیداره؟؟...
با هق هق میگه: من کاری نکردم لعنتی بفهم...
+ چرا شما خیلی کارا کردین... شما چهار سال پیش با کسایی همکاری کردین که الان قاتلای جیمین محسوب میشن
رنگ صورتش مثل گچ میشه.... دیگه هیچ شکی ندارم که خودشه... میدونم که سرگرد خودش همه ی کارا رو میکنه نمیدونم چندتا دیگه بوق میخوره فقط با شنیدن صدای سرگرد به خودم میاد
سرگرد: سلام هوسوک خوبی
میخوام حرف بزنم که یون وو به گوشی چنگ میزنه و سریع تماس رو قطع میکنه
با گریه میگه: نمیخواستم این جوری بشه
+ از اول بگو...
وقتی سکوتش رو میبینم گوشی رو به شدت از دستش بیرون میکشم و میگم: مثله اینکه حرفی واسه گفتن نداری
¥ باور ک..........
با داد میگم: نمیخوام چیزی رو باور کنم تنها چیزی که میخوام بدونم اینه که چه غلطی کردی
نگاش رو از من میگیره و به بیرون خیره میشه
+ منتظرم
.........
+ اگه نمیخوای چیزی بگی پس بیخودی وقتم رو تلف نکن
میخوام دوباره شماره ی سرگرد رو بگیرم که با صدایی لرزون میگه:خیلی مغرور بود... خیلی زیاد... در عین مهربونی بی نهایت غرور داشت... اوایل خیلی دوستش داشتم... کلی خاطرات خوب باهاش داشتم ولی با همه ی اون خاطرات خوب کلی خاطرات سیاه هم بهم
هدیه کرد... هیچوقت نفهمید که چقدر باعثه آزارمه... مدام این و اون رو مسخره میکرد و اصلا براش مهم نبود شخصیت بقیه رو  زیر سوال میبره... حتی منی که دوستش بودم... منی که ادعا میکرد مثل برادرش هستم مدام مورد تمسخر قرار میداد
با تعجب میگم: در مورد کی صحبت میکنی
صدای پوزخندش رو میشنوم... با تعجب به جیهوپ نگاه میکنم اون هم متعجب به من خیره میشه
¥ از جیمین.... از همون اوله اول همین طور بود... در عینی که ازش خوشم میومد ازش متنفر بودم ... از همون اول هم به اجبار باهاش دوست شدم... درسته شخصیتش رو دوست داشتم ولی شخصیت من وقتی که کنار شخصیت اون قرار میگرفت خیلی کوچیک و
ناچیز به نظر میرسید... همیشه مادرم بهم زور میگفت از همون بچگی... درسم ضعیف بود و مادرم مدام از جیمین میخواست باهام درس کار کنه از همون دوران کودکی همکلاسیه هم بودیم... از همون بچگی کارش خرابکاری بود... فقط و فقط خرابکاری میکرد ولی باز هم همه ازش تعریف و تمجدید میکردن... من هم دوست داشتم بهترین باشم... آرزوم بود... تو هر چیزی که قدم برمیداشتم جیمین هم همپای من میشد ولی کم کم از من جلو میزد...میخواستم اول باشم... ولی همیشه جیمین کنارم بود و با کنار جیمین بودن رسیدن به آرزوهام محال به نظر میرسید.... هر کار میکردم باز هم اون اول بود... توی همه چیز... توی همه جا... همیشه مادرم بهم سرکوفت میزد... اوایل فقط ازش خوشم نمیومد ولی کم کم ازش متنفر شدم... ازبس بهم گفتن ببین جیمین چیکار کرد... ببین باز هم نتونستی هیچ غلطی کنی... هیچکس خرابکاریهاش رو نمیدید... من درس میخوندم و اون نخونده از من بالاتر
بود... من به زحمت تو رشته ی مورد علاقم جون میدادم تا به یه جایی برسم ولی اون از روی لج و لجبازی با خونوادش رشته ای رو انتخاب کرد که من انتخاب کرده بودم و بیخیال به عشق و زندگیش میرسید... تو کلاس جز بهترینا بود... میدونستم ارشد قبول نمیشم ولی شک نداشتم که باز جیمین ارشد که هیچی بالاتر از ارشد رو هم میتونه بره
لحظه ای مکث میکنه... بهت زده بهش خیره شدم
باور این حرفا برام سخته یعنی همه ی این ماجراها از یه حسادت شروع شد... یه حسادت مزخرف... جیمینی که همیشه یون وو رو برادر خودش میدونس..........
با صدای یون وو به خودم میام
¥ هر وقت دست رو هر چی میذاشتم جیمین زودتر از من اون رو به دست میگرفت... مادرم همیشه از کارای جیمین تعریف میکرد و میگفت یاد بگیر... ببین چیکار کرد... ببین به کجا رسید و من خسته تر از همیشه میخواستم بگم من هم خیلی سعی کردم... من هم خیلی تلاش کردم اما نشد... توی دانشگاه خیلی درس میخوندم برعکس جیمین و تهیونگ که مدام به فکر شیطنت بودن خیلی خیلی فعال بودم یکی از استادا کارم رو پسندیده بود... دوست نداشتم برای بابام کار کنم... همینجور تو خونه از مامانم سرکوفت میخوردم میخواستم به همه ثابت کنم بدون کمک خونوادم هم موفقم.... همه ی آرزوی من استقلال بود... خیلی وقت بود که این آرزو رو توی خواب و بیداریم میدیدم مخصوصا که جیمین سالها قبلش تنها رویای من رو ازم گرفته بود... آره جیمین همه ی آرزوهام رو از من
گرفت... اون ندونسته من رو به سمت سیاهی سوق میداد و خودش رو به عرش میرسوند مات و مبهوت بهش نگاه میکنم اما اون هنوز هم نگاهش به بیرونه... این همه کینه از جیمینی که به جز مهربونی چیزی نصیب این پسر نکرده بعیده... برای اولین بار میگم چه
خوب که جیمین نیست تا این حرفا رو بشنوه مطمئنم قلب کوچیکش تحمل این حرفای ظالمانه رو نداشت
¥ استاد گفته بود برای یه ماه به صورت آزمایشی توی شرکتش کار کنم اگه مشکلی پیش نیومد استخدام بشم اون روز تو آسمونا سیر میکردم اما جیمین باز هم همه چیز رو خراب کرد... مثله همیشه که تو زندگیم گند میزد باز هم باعث تباهیه من شد... با یه شوخیه
مسخره تمام آینده ی کاریم رو زیر سوال برد... تمام کارایی که استاد بهم داده بود بخاطر شوخیه آقا خیس آب شدن و وقتی به استاد مشکلم رو گفتم بهم گفت قبل از اینکه به استعداد طرف نگاه کنم به مسولیت پذیری طرف مقابلم نگاه میکنم... آره... اینجوری شد
که باز هم کسی که خودش رو دوست و برادر من میدونست مثله همیشه همه ی برنامه هام رو بهم ریخت... هیچکس نگفت جیمین این کار رو کرد... همه به من سرکوفت زدن... همه به من طعنه زدن... جیمین خیلی متاسف بود اما تاسفش به درد من نمیخورد... دوست نداشتم باهاش باشم اون بارها و بارها زندگیم رو زیر و رو کرده بود...
اصلا نمیتونم بفهمم چی میگه... اصلا درک نمیکنم... این حرفا و این استدلالها برای جیمینی که همیشه با یه دنیا مهربونی از یون وو حرف میزد برام قابل قبول نیست... این دلایل مسخره برای تباهی زندگیه عشق من نمیتونه کافی باشه دستام رو مشت میکنم و میخوام چیزی بگم که با حرف بعدی یون وو دهنم باز میمونه
¥ اما با همه ی اینا هیچوقت به اندازه ی اون شبی که عشقم رو ازم گرفت ازش متنفر نشدم
+ عشقت؟
به سرعت به طرفم برمیگرده و با خشم میگه: آره عشقم... کسی که همه ی زندگیم توی اون خلاصه میشد
...
اینجا چه خبره؟
¥ سالها قبل عشقم رو از من گرفته بود.... وقتی وساطتت کرد... وقتی کمک کرد...وقتی بهم گفت از جونم مایه میذارم تا بهم برسن... وقتی برای اولین بار بهش گفتم نکن...وقتی گفت چرا؟... وقتی گفتم به تو ربطی نداره... ولی اون گوش نکرد... اون بهم گفت
اشتباه نکن یون وو بیشتر از هر کسی بهم ربط داره... من میدونم هر دو نفر همدیگه رو میخوان... من گفتم نکن جیمین... من میگم نکن... بهم گفت یه دلیل بگو... ولی من نتونستم هیچی بگم... مثله همیشه نتونستم بگم اونی که تو داری ازش حرف میزنی سالهاست که
عشق منه... آخه به تو چه که میخوای دو نفر رو بهم برسونی
+ تو چی داری میگی؟
با لبخندی تلخ میگه: واقعیت رو... مگه نمیخواستی بشنوی... آره عشق تو یه روزی عشق من رو از من گرفت... من همون روز مردم... من همون روز هزار بار شکستم... وقتی با خوشحالی اومد تو خونه و گفت دیدی گفتم میتونم... همون لحظه تا مرز سکته فاصله ای نداشتم... گفتم چی رو؟... گفت تونستم بهم برسونمشون... گفتم که دلشون واسه هم میتپه... اون روز عشقم رو از من گرفت و سالها بعد موقعیت کاریم رو... ازش متنفر بودم با همه ی وجودم ازش متنفر بودم ولی هیچوقت راضی به مرگش نبودم قسم میخورم
با فریاد میگم: تو هیچ میفهمی چی داری میگی؟... تو چه غلطی کردی احمق
به پیرهنش چنگ میزنم و اون رو به طرف خودم میکشم
از بین دندونای کلید شده به زور میگم: تو با زندگی جیمین چیکار کردی؟
لبهاش از شدت ترس میلرزن
با داد ادامه میدم: هان... چیکار کردی لعنتی؟
¥ نمیدونستم اینجوری میشه... فکر میکردم یه تلافیه ساده هست ولی بعدش فهمیدم حرف سر این چیزا نیست و من وارد بازیه بدی شدم.... اونقدر تهدیدم کردن که مجبور شدم باهاشون راه بیام

بیگناهWhere stories live. Discover now