PART 16

605 74 16
                                    

آهی میکشه و زمزمه میکنه: این بارون چی داره که اینقدر دیوونه وار عاشقشی؟
در بدترین شرایط هم علاقه مندی های اون رو به خاطر میاره...
(جونگکوک فقط یه چیز تو دنیا هست که میتونه بعد از تو و خونوادم آرومم کنه )
(اونوقت اون کیه؟)
(جونگکوووووک... گفتم یه چیز نگفتم که یه نفر)
(باشه بابا چرا اینقدر خشن برخورد میکنی)
(اصلا بهت نمیگم)
(وای وای وای پسرم قهر کرده)
(منت کشی ممنوع)
(من و منت کشی... عمـــــــــرا)
(واقـــــعا؟)
(بله)
با یاد اون روزا لبخندی رو لباش میشینه... یه لبخند تلخ
زمزمه میکنه: دنیای دروغیمون چقدر قشنگ به نظر میرسید
( نمیخوای بگی رقیب من کیه؟)
(نه خیر... حرفشم نزن)
(جیمینی... دلت میاد جونگکوکت.....)
(آره دلم میاد)
(جیمین)
(کوفت)
(جیمینی)
(باشه بابا اینقدر منت کشی نکن بهت میگم)
(من و منت.......)
(جونگکوک)
(غلـــــط کردم عشقم)
هنوز صدای خنده های جیمین تو گوششه
(نگفتیا)
(جونگکوک من عاشق اینم که زیر بارون قدم بزنمو به تو فکر کنم.... فکرش رو کن من و تو و بارون... خیلی حس خوبیه)
( کنار خودم قدم بزن و به من فکر کن اینجوری که بهتره)
(دیوونه)
(بذار بیای خونه ی خودم اونوقت این زبونت رو کوتاه میکنم... یعنی چی که به شوهرت توهین میکنی؟)
(جونگکوووووک)

آه عمیقی میکشه و با خودش میگه: چرا از یادم نمیری؟... چرا خاطراتت فراموش نمیشن؟
یاد امروز میفته که مدام نگران جیمین بود... میترسید نامجون بلایی سرش آورده باشه... از یه طرف هم میدونست که جیمین به این راحتیها حاضر به برگشت نیست...هم نگران بود هم عذاب وجدان داشت... از یه طرف هم مثله همیشه دلتنگ بود... طبق نقشه ای که
دیشب کشیده بود برای اینکه که جیمین رو در عمل انجام شده قرار بده همون اول صبحی به بهانه ی تشکر به آقای یانگ زنگ زدو گفت قرار داد نوشته شده و کار تمومه... تا میتونست از کار نکرده ی جیمین تعریف کرد و از آقای یانگ به زور قول گرفت که جیمین از
کارمندای شرکت خودش باقی بمونه... آقای یانگ هم بی خبر از همه ی ماجراها، بالاخره بهش قول داد که جیمین در آینده هم براش کار خواهد کرد... از پدرش شنیده بود آقای یانگ آدم خیلی خوش قولیه... ولی وقتی جیمین نیومد با خودش فکر کرد نکنه جیمین در
مورد گذشته حرفی زده باشه و نظر آقای یانگ رو هم عوض کرده باشه...میترسید آقای یانگ از روی دلسوزی زیر قولش بزنه.... هر لحظه که منشی تماسی رو به اتاقش وصل میکرد با ترس و لرز جواب میداد... هر لحظه این ترس رو داشت که آقای یانگ اون
طرف خط باشه و بگه متاسفم... جیمین نمیخواد برات کار کنه و من هم نمیتونم به زور مجبورش کنم... وقتی از ساعت مقرر گذشت و جیمین پیداش نشد نگرانیش بیشتر شد... ولی از یه جهت هم وقتی آقای یانگ زنگ نزد خیالش راحت شد که جیمین نتونسته کاری کنه
ولی باز این ترس که جیمین با لجبازی تموم قید کار رو بزنه و به شرکت نیاد اذیتش میکرد یه چیزی ته دلش میگفت نکنه دیشب بلایی سرش اومده باشه؟... اونقدر با خودش کلنجار رفت که زودتر از همیشه از شرکت خارج شد... وقتی به خودش اومد خودش رو جلوی خونه ای دید که در اون عشق رو با همه ی سختیهاش تجربه کرده بود... به امید اینکه شاید جیمین از خونه بیرون بیاد و اون رو ببینه ساعتها داخل ماشین نشست ولی هیچ خبری از جیمین نشد... حدودای ساعت 2 پدر جیمین به خونه اومده بود و حدودای ساعت 3 مادرجیمین با عصبانیت از خونه خارج شده بود... نمیدونست موضوع از چه قراره فقط میدونست یه چیزی درست نیست... چون بعد از مدتی پدر جیمین هم به دنبال زنش از خونه خارج شده بودو با مشاجره سوار ماشین شده بودن.. ترجیح میداد خودش رو نشون نده... چون دلیلی موجهی‌ برای حضور خودش‌ نداشت اونقدر تو ماشینش موند که هوا تاریک شد ولی وقتی برق خونه ی پدری جیمین روشن نشد مطمئن شد کسی خونه نیست و این بیشتر نگرانش میکرد‌بعد از ساعتها انتظار وقتی جیمین رو از دور دید کلی خوشحال شد... از یه طرف هم کلی عصبانی شد چون دلیلی نداشت که جیمین تا این وقت شب بیرون باشه...(اخه یکی نیست بگه به توچه ) اول میخواست بعد از دیدن جیمین اونجا رو ترک کنه ولی وقتی جیمین رو دید بی اختیار از ماشین پیاده شد و آهسته آهسته دنبالش کرد... هنوز هم که بهش فکر میکنه دلیل کارای امروز و دیروزش رو نمیفهمه... اصال دلیل هیچکدوم از کاراش رو نمیفهمه... چرا باید تمام این چهار سال هفته ای یه بار به جیمین سر بزنه... چرا باید دلتنگ کسی بشه که همه اون رو یه هرزه میدونند
زمزمه وار میگه: نمیدونم چرا هنوز هم تو این بلاتکلیفیا دست و پا میزنم؟... آخه چرا؟
یاد حرفای جیمین میفته... حرفای جیمین بدجور آزارش میده...(من خائن نیستم...کسی که یه خائنه واقعیه تویی... آره خائن تویی... تویی که برای خلاصی از مخمصه ای که من توش گرفتار بودم تنهام گذاشتی تویی که باورم نکردی و رفتی با یه دختر دیگه نامزد کردی... تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من میچرخی... آره جونگکوک کسی که خائنه من نیستم تویی...)
با ناراحتی دستش رو روی گوشش میذاره... ولی بیفایده ست باز هم حرف جیمین تو گوشش میپیچه
( آره جونگکوک کسی که خائنه من نیستم تویی)
زمزمه وار میگه: من خائن نیستم.. نه نه نه من خائن نیستم
اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه چیزی ته دلش حرفای جیمین رو تائید میکنه
( تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من میچرخی)
تحمل اینکه انگ خیانت بهش چسبیده بشه رو نداره ولی یه چیزایی دست خودش نیست... این بی تابی های شبانه دست خودش نیست
زیرلب میگه: مینسو متاسفم...
کنار نیومدن با مینسو دست خودش نیست... فاصله اش با مینسو دست خودش نیست...(اقا یه تبر به من بدید گردن این مینسو رو خورد کنم لطفااااااااا مجازید هر فحشی دلتون مبخواد بهش بدید😁😁)
عشقی که نمیتونه نثاره مینسو کنه دست خودش نیست... خیلی چیزا دست خودش نیست... دست خودش نیست که هنوز جیمین رو دیوونه وار دوست داره... که هنوز نگرانشه... که هنوز خودش رو مالک جسم و روحش میدونه....واقعا هیچ کششی به مینسو
نداره(چون حقشههههه فهمیدی حقشهههههههه ) حتی یه علاقه ی ساده هم وجود نداره که دلش رو خوش کنه... تا همین حالا هم مینسو خیلی سعی کرده بود رابطه شون از حد بوس و بغل و آغوش و این حرفا بالاتر بره اما نمیتونست... یعضی مواقع فکر میکنه حتی بعد از ازدواج هم نمیتونه بهش دست بزنه...
دوست نداره مثله خیلی از مردای دیگه فقط به رابطه فکر کنه... همونقدر که بی تاب جیمینه از مینسو فراریه... اون رابطه رو فقط با عشق میخواد...
+ بدجور بلاتکلیف موندم... چرا مهرش از دلم نمیره؟
یاد جدیت جیمین میفته... در بدترین شرایط هم جیمین رو اینجوری ندیده بود... امروز بعد از مدتها ته دلش خالی شد... بدجور هم خالی شد... هیچوقت جیمین با این جدیت باهاش برخورد نکرده بود... هیچوقت اینقدر راحت اون رو با یه غریبه مقایسه نکرده بود...هیچوقت اینقدر راحت اون رو خلع سلاح بود...
زمزمه وار میگه: چرا امروز جیمین، جیمین همیشگی نبود؟
پوزخندی میزنه و به خودش جواب میده: نکنه با اون بلایی که سرش آوردی میخوای جیمین همیشگی باشه دیشب داشتی تا مرز تجاوزش هم پیش میرفتی
اونقدر به جیمین و اتفاقات اخیر فکر میکنه که از دنیا غافل میشه... که زمان و موقعیت فعلیش رو فراموش میکنه... با صدای زنگ گوشیش به خودش میاد... با بی حوصلگی نگاهی به گوشیش میندازه... وقتی چشمش به اسم مینسو میخوره اخماش تو هم میره... از صبح جواب هیچکدوم از تماساش رو نداده... الان هم حوصله ش رو نداره... نه حوصله ی صداش رو نه حوصله ی حرفاش رو نه حوصله ی گله هاش رو اصلا حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس رو نداره... اونقدر جواب نمیده که خودش قطع میشه... گوشی رو خاموش میکنه(نوش جونت زدی ضربتی ، ضربتی نوش کن هر چند ... ) و توی جیبش میذاره...صدای آشنای چند نفر رو میشنوه... سریع تکیه اش رو از دیوار میگیره به سمت ته کوچه میره... پشت یکی از ماشینهای پارک شده مخفی میشه.... اینبار به طور واضح صدای نامجون رو میشنوه
نامجون: مامان تو رو خدا تمومش کن
صدای مادرجون رو میشنوه... مادر جیمین رو همیشه مادرجون صدا میزد
مادرجون: تو طرف منی یا اون پسره ی هرزه
نامجون: مامان
مادرجون: من صحبتام رو با پدرت کردم... یا واسه همیشه قید من رو میزنه یا مجبورش میکنه ازدواج کنه
ته دلش خالی میشه
زمزمه وار میگه: یعنی میخوان جیمین رو مجبور کنن ازدواج کنه ؟
جیهیون: نامجون چرا اینقدر سنگ اون پسره رو به سینه میزنی... مادرمون مهم تر یا جیمین؟
نامجون: جیهیون اون برادر ماست
مادرجون: نامجون تمومش کن... اون برادر شماها نیست...این پسر، پسر همون زنیه که زندگی من رو خراب کرد(دروغگو خودت بهتر میدونی که چی به چیه )
گیج و منگ به حرفاشون گوش میده از هیچ کدوم از حرفاشون سر در نمیاره... منظور مادرجون رو نمیفهمه
نامجون: مامان تمام این سالها مثله پسرت دوستش داشتی... هر کسی ممکنه اشتباه کنه...
اگه جیوو این اشتباه........
مادرجون با داد میپره وسط حرف نامجون و میگه: نامجون خفه شو... جیوو ی من رو با این هرزه مقایسه نکن... تمام این سالها هم مجبور بودم تحملش کنم... الان که میتونم از دستش خلاص شم چرا باز صبر کنم... دیدن این پسر برام مثله مرگ تدریجی میمونه... فکر میکردم مثله مادرش نیست فکر میکردم اگه خودم تربیتش کنم همه چیز فرق میکنه... اما اون هم مثله همون مادره از خدا بی خبرشه... یه روزی مادر این پسر زندگی من رو به خاک سیاه نشوند(غلط کردی عوضی) و 4 سال قبل هم خودش زندگی دخترم رو داغون کرد دختر نازنینم رو پرپر کرد
تحمل شنیدن این حرفا رو از جانب شخصی که یه عمر خودش رو مادر جیمین معرفی میکرد نداره... دستش رو به دیوار میگیره تا نیفته... باورش نمیشه... همه چیز مثله یه کابوس میمونه... صدای گریه های مادری رو میشنوه که امروز با بی رحمی تمام میخواد قید جیمین رو بزنه...
(جونگکوک من تحمل دوریه خونوادم رو ندارم باید نزدیک خونه ی خودمون خونه بگیری؟)
(خیر سرت داری شوهر میکنی؟ هنوز هم همون پسر بچه ی لوس و ننری)
(همینه که هست... من نمیتونم غم تو چشمای مامانم رو ببینم)
(چرا فکر میکنی مادرجون غمگینه؟)
(جیهیون و نامجون همیشه بیرون هستن... مامان بعد از من و جیوو خیلی تنها میشه)
( فدای دل مهربون عشقم بشم... راستش رو بگو من رو بیشتر دوست داری با مادرجون رو)
(دیوونه ایا تو عشقمی مامانی هم مادرمه... هر دوتون یه جای خاصی تو دلم دارین... جونگکوک یه چیز رو واسه همیشه یادت باشه من میتونم از خودم بگذرم ولی اگه به مامان و بابام توهین بشه بخشش خیلی خیلی برام سخت میشه... هیچوقت به خونوادم توهین نکن... هر وقت عصبی بودی سر خودم خالی کن)
(این حرفا چیه عزیزم من هیچوقت از دستت عصبانی نمیشم... من خودم هم پدرجونو مادرجون رو مثله پدر و مادرم دوست دارم)
زیر لب میگه: خدایا اینجا چه خبره؟
جیهیون: مامان گریه نکن.. من امشب با بابا حرف میزنم... تا همین الان هم خیلی گذشت کردی که از خونه بیرونش نکردی... همون مرتیکه از سرش هم زیاده
نامجون: جیهیون
جیهیون بی توجه به حرف نامجون در رو برای مادرش باز میکنه و مادرش رو به داخل خونه میفرسته... بعد با عصبانیت به سمت نامجون میادو میگه: اگه یه بار دیگه از اون هرزه طرفداری کنی من میدونم و تو....
نامجون با عصبانیت چنگی به موهاش میزنه و میگه: اون مرتیکه ی لعنتی ۲۷ سال از برادرمون بزرگتره و دو تا بچه داره... میفهمی؟
جبهیون: نه نمیفهمم... تنها چیزی که میفهمم اینه که مادرم دیگه نمیکشه... نمیبینی چقدرپیر و شکسته شده؟
نامجون: تو مشکلت با جیمین چیه؟ چرا اینقدر آزارش میدی؟
جیهیون: هیچوقت نمیتونم اشکای شبونه ی مامان رو فراموش کنم
نامجون: تقصیر جیمین چیه که بچه ی زنیه که معشوقه پدر ماست
جیهیون: چه راحت جیوو رو فراموش کردی
نامجون: من جیوو رو فراموش نکردم ولی باید این رو هم در نظر بگیریم که جیوو خودش هم مقصر بود... نباید خودکشی میکرد این رو بفهم
جیهیون: نه نمیفهمم... نمیخوام هم بفهمم... خودت میدونی چقدر دیوونه ی جیوو بودم... خودت میدونی چقدر با خواهرم صمیمی بودم... همیشه محرم اسرارم بود... نمیتونم جیمین رو ببخشم... نه به خاطر خودم... نه به خاطر مامان به خاطر جیوو اشکهای جیوو رو نمیتونم از یاد ببرم
نامجون: جیهیون
جیهیون: یه کاری نکن احترام و این حرفا رو بیخیال بشمو قید همه چیز رو بزنما... همین دیشب ندیدی چه آبروریزی ای راه اندخت(وقتی به غلط خوردن افتادی حالت جا میاد ....)
سکوت نامجون اذیتش میکنه... حرف آخر جیهیون بدجور عذابش میده...
زمزمه وار میگه: نامجون تنهاش نذار.. تو هواش رو داشته باش... دیگه اذیتش نمیکنم فقط همین یه بار رو کمکش کن
عذاب وجدان از یه طرف... نگرانی هم از طرف دیگه باعث میشه کم کم قواش تحلیل بره...
با ناراحتی روی زمین خیس پشت ماشین میشینه و منتظر بقیه حرفا میشه
صدای جیهیون رو دوباره میشنوه: پس امشب هیچی نمیگی... بذار همین امشب ماجرا تموم بشه... جیمین که دیگه همه چی رو میدونه اون که دیگه میدونه ما برادرای ناتنیش هستیم...میدونه که مادرمون مادر اون نیست... پس بذار این رو هم بدونه که بودنش عذابمون میده... بذار این رو هم بدونه که تحملش چقدر سخت و طاقت فرسا شده
نامجون: جیهیون اینقدر سنگدل نباش... جیمین هم همه ی این سالها عذاب کشیده... دیشب هم....
جیهیون با خشم میپره وسط حرف نامجون و میگه: کمتر ازش طرفداری کن... همه ی این عذابها براش کمه... بیشتر از این باید عذاب بکشه
نامجون با ناراحتی میگه: اگه جای جبمین و جیوو عوض میشد باز هم همین حرف رو میزدی؟
جیهیون: خواهر من هیچوقت چنین کاری نمیکرد
با عصبانیت ادامه میده: میفهمی؟... جیوو یه فرشته بود...
آهی که نامجون میکشه دل خودش رو هم میسوزونه
نامجوت با صدایی گرفته میگه: بهتره داخل خونه بریم... ممکنه همسایه ها حرفامون رو بشنون
جیهیون: بریم... فقط در مورد امشب سفارش نکنم
نامجون زیر لب چیزی زمزمه میکنه که سروش نمیشنوه
جیهیون: مطمئن باشم؟
نامجون با خشم میگه: گفتم باشه.... بیشتر از این حرف اضافه نزن... گم شو داخل(خیلی بیمعرفتی)
جیهیون میخنده و میگه: باشه بابا... چته... چه زود هم عصبی میشه؟
دیگه هیچی نمیشنوه... دیگه هیچ صدایی نمیشنوه...
با ناراحتی میگه: چه زود کوتاه اومدی... نامجون چه زود کوتاه اومدی
تحمل این همه ماجرا رو نداره
به زحمت از جاش بلند میشه و به آینده ی جیمین فکر میکنه... به سختی به سمت ماشینش حرکت میکنه و جلوی در خونه ی پدری جیمین برای یک لحظه توقف میکنه نگاهی به خونه میندازه و برای اولین بار بعد از مدتها دلش برای جیمین میسوزه
زمزمه وار میگه: این یکی دیگه مجازات زیادیه... این کار رو باهاش نکنید
با تموم شدن حرفش نگاهش رو از در خونه میگیره و با قدمهای بلند از خونه دور میشه... از خونه ای که روزی در اون عشق رو با همه ی وجودش احساس کرد... دستاش رو داخل جیبش میذاره و بی توجه به لباسهای خیس و کثیفش به سمت ماشین حرکت میکنه... همین که به سر کوچه میرسه بی تفاوت از کنار هیوندای مشکی رنگی رد میشه... اما بعد از اینکه چند قدم از ماشین دور میشه به عقب برمیگرده و نگاه به ماشین میندازه... نمیدونه چرا احساس میکنه این ماشین رو قبلا یه جایی دیده... دو نفر داخل ماشین نشستن
زیر لب میگه: تو هم دنبال دردسر میگردیا
سرش رو تکون میده و نگاهش رو از ماشین میگیره چند قدم فاصله ای که با ماشین خودش داره رو طی میکنه... همینکه به ماشینش میرسه هیوندای  مشکی به سرعت از کنارش عبور میکنه... یاد دیروز میفته... تصادف... موتوری... دو تا سرنشیناش... نگاه خیره ی
جیمین... هیوندای مشکی... ترس نگاه جیمین... تا به خودش بیاد ماشین از دیدرس نگاهش خارج شده
ته دلش خالی میشه و زمزمه وار میگه: نکنه باز خودت رو به دردسر انداختی... جیمین...جیمین... جیمین...
به ماشینش تکیه میده و میگه: دارم دیوونه میشم... اینجا چه خبره... چرا همه چیز این همه مشکوک به نظر میرسه
بعد از چند دقیقه کلافگی و حرص خوردن از ندونسته ها و رازهای پنهان جیمین تصمیم میگیره به خونه بره و فکری کنه آهی میکشه و سعی میکنه حداقل تا زمانی که به خونه برسه کمتر به ماجراهای امروز فکر کنه

بیگناهحيث تعيش القصص. اكتشف الآن