از شدت خستگی درحال جون دادن بود. این چند وقت انقدر فعالیت و کار داشتن که جیمین میخواست زمین دهن باز کنه پیدینیم بره توش..
حالا خیلی دقیق نمیدونست چرا ولی خب دلش میخواست.«کارگردان خر.. هی کیت، کیت کیت.. مرگ(کات با صدای دهنکجی!)»
برخلاف این مدت که هرکدوم خونه خودشون بودن، برای کامبک دو روزی بود که دوباره برگشته بودن خونهی گروهیشون چون فردا از صبح زود کاراشون شروع میشد و امروز زودتر بهشون مرخصی داده بودن تا کمی استراحت داشته باشن؛ و مثل همیشه جیمین آخرین نفر بود.
وارد خونه که شد بوی استخر زد به دماغش.. درو باز کرد و با تعدادی تیشرت پوش شلوارک به پا روبه رو شد. انگار همشون میخواستن برن شمال کشوری واقع در خاورمیانه که به قدرت اول منطقه معروف بود!!!«چرا این خونه انقدر بوی وایتکس میده؟ دوش گرفتین یا رفتین خودتونو ساییدین.. نگا نگا پوست صورتاشون از آیندهی جوانان این مملکت روشن تر شده»
تهیونگ درحالی که به حرفای جیمین میخندید به شوخی سفیدکننده دستشویی رو برداشت و سمتش پرت کرد:
«برو نوبت توئه»جیمین ههای گفت و درحالی که لباسشو درمیاورد تا دوش بگیره گفت:
«من همینجوریش درخشانم.. بیشتر بدرخشم ممکنه به عنوان پروژکتور ازم استفاده کنن»بعد از استراحت و خوردن وعدهی روزانشون، همشون درحالی که لباس خنکی پوشیده بودن گوشه ای ولو شده بودن و توی گوشی میچرخیدن.. به جز کیم نامجون که داشت شش راه بچه داری اثری از نام کیمجون رو میخوند!
تهیونگ درحالی که پاهای لختش رو روی هم میکشید به لپتاب روی پاش به دقت خیره شده بود. جیمین سرشو به عقت برگردوند و بهش گفت:
«چرا انقدر ماتت برده؟ چی نگاه میکنی؟؟»تهیونگ با این حرف سریع خودشو جمع جور کرد و گفت:«هیچی»
جیمین با چشمهای ریز شده بلندشد و نشست.
«صبرکن ببینم.. چی داری میبینی.. تصاویر مستهججججن؟؟ بانوان برهنه؟؟ آقایان لولهکش و تعمیراتی؟؟خواهربرادران ناتنییی؟؟ چه ژانریه این مبتذلات؟؟»حین گفتن این حرفا خم شده بود و سعی میکرد صفحه لپتاپ تهیونگو ببینه ولی پسر مقاومت میکرد. از آخر جیمین به زور تونست صفحه رو ببینه. بادیدن رنگ مشکی نارنجی با خوشحالی گفت:
«هااه دیدی گفتم....»حرف توی دهنش خشک شد وقتی فهمید این نارنجی اون نارنجی نیست.. بلکه هزاران بار بدتر از اونه..
تهیونگ که دید کار از کار گذشته گفت:
«دلت خنک شد؟»
جیمین با کنجکاوی گفت:
«با کی داری چت میکنی؟»تهیونگ نگاهی به بقیه انداخت و با ندیدن واکنش و اهمیت خاصی از جانبشون با لحن هیجانی و ذوق زده گفت
«دارم با این نویسندهه حرف میزنم. راضیش کردم فصل دو رو بنویسه.. اونم گفت به زودی لینک پارت اولو برام میفرسته.»
جیمین درحالی که درابتدای حالت هنگیدگی بود گفت
«نویسنده؟ کدوم نویسنده؟؟»
تهیونگ صفحه رو کامل به سمتش چرخوند و گفت:
«این نویسنده»
جیمین نگاهی به اسم اون انداخت و همونجا احساس کرد دنیا درمقابل دیدگانش بندری رفت...همون نویسنده نافازالمعلومِ بیناموسپرور شیطانصفت قومالظالمین..
همونی که یکبار انداختش توی فیکشن..
همونی که کاری کرد که فکر کنه زاییده و قراره بزاد..
همونی که تر زد به احساساتش..
همونی که..«اععع فرستاددد. ایول بهش وایسا ببینم چیه؟»
جیمین یهو به خودش اومد و با دیدن لینکی رو صفحه سمت تهیونگ هجوم برد تا جلوی اون انگشت خطرناکشو که میخواست کلیک کنه بگیره ولی دیر بود...«نهههههههههههههههههه»
تهیونگ کلیک کرد و جیمین فریاد زد و چشماشو بست.
حدود ده ثانیه درحال فریاد زدن بود که احساس کرد هیچ احساسی نکرد!چشماشو که باز کرد دید تمام پسرا به حالت: گاوم موقع زایمان انقدر ماااااشو نمیکشه دارن نگاهش میکنن..
«چته؟»
یونگی گفت و پوکر به جیمین زل زد.
جیمین نگاهی به اطراف انداخت و بعد به لپتاپ. صفحه روی پارت اول یک فیک خالی بود..
خودشو جمع کرد و صاف نشست.
«اهم.. خب یک لحظه کار تهیونگو دیدم هل شدم»«کار تهیونگ؟ مگه تهیونگ داره چیکار میکنه؟»
هوسوک گفت و با کنجکاوی پاشد. به تبعیت از اون بقیه هم بلند شدن تا ببینن این درگیری سر چی بوده.
تهیونگ که دید بقیه انقدر نزدیکشن و ممکنه لو بره که یک فیکخون و واتپدگرد حرفهایه.. هول شده دستش رو کیبورد فشار داد ولی کمی اشتباه کرد..چون فیک به صفحه بعد رفت و چندثانیه بعد..
تنهای چیزی که داخل اون خونه دیده میشد، یک لپتاپ بژی رنگ بود!جیمین بعد از اینکه حس کرد داخل سیاهچالهای کشیده شد چشماشو باز کرد. نفس نفس میزد و دیدش تار بود. اول تونست پسرارو اطرافش ببینه که گیج و منگ و کمی ترسیده داشتن به هم نگاه میکردن و بعد..
چشمش به اطراف افتاد.خونه ای بزرگ...
دیوار ها و زمین پوشیده از پوست حیوانات..
شومینه و صندلی چوبی..
و یک تیرکمان بزرگ روی دیوار...«نه نه نه نه نهههه»
بلند شد و سمت صندلی دوید.
یک برگه اونجا بود.
درست مثل دفعه پیش..
با عجله بازش کرد و نوشته ها پیش چشمش ظاهر شدن:«سلام دوست قدیمی! خوشحالم که اینجایی..»
و خط دوم..«به خونه خوش اومدین.. بنگتن سونیندان!.....»
جیمین نگاهی به پسرا که دورش جمع شده بودن و کاغذ رو میخوندن انداخت و با زاری نالید:
«بدبخت شدیم...»
~^~^~^~^~^~^~^~^
صبور باشید...
داستان تازه شروع شده😈(اسپویل ها و حرفای اضافه بر سازمان توی چنلم👀)
@alone_oceania
YOU ARE READING
We Got Stuck In a FANFICTION
Fanfictionجیمینو یادتونه؟ پارک جیمین. همون آیدلی که یکهویی افتاد توی یک فنفیکشن و با بدبختی از اون نجات پیدا کرد. ولی حالا.. چی میشه اگه اون نویسنده بخواد یک داستان جدید بنویسه و به کاراکتر نیاز داشته باشه؟ اونم نه یکی.. هفتا!!!! «ایندفعه خودت نزاییدی.. ولی...