جیمین با وحشت سریع از جونگکوک جدا شد و گفت
«به جون آقام هیچی..داشتم کمرشو شل.. نه یعنی کمربندشو شل میکردم(دارای نکتهای ریز!)»نامجونیک با قدم های بلند سمتشون اومد و گفت:
«مگه نگفتم نباید نزدیکی داشته باشید لونا؟ بیا بریم کوک..»جیمین با چهره ای شبیه سنجاب عصر یخبندان به جونگکوک که داشت میرفت خیره شد.
جونگکوک درحالی که دنبال مرد قدبلند کشیده میشد یاد توصیه های جیمین افتاد:
«ببین این پسره با تو اخلاقاش فرق میکنه. جلو بقیه سگ باش، گرگ باش، کر باش، کله خر باش، مرد باش»
و جونگکوک زیرلب زمزمه کرد:«والا این بیشتر به حیوونا میخوره تا مرد!»ولی به هرحال تصمیم گرفت به حرف هیونگکوچولوش بکنه و کاری کنه که سریعتر از اینحا خلاص بشن. دلش نمیخواست پارت اضافه بخورن!..
«دستم را ول کن»
نامجون با تعجب برگشت و گفت:
« چی؟»
جونگکوک با غرور و سردی گفت:
«دستم را رها کن»
«برای چی اینجوری حرف میزنی؟»
«چگونه حرف میزنم ملعون؟»نامجون کمی فکر کرد و بعد از نرسیدن به نتیجه ای تصمیم گرفت براین بزاره که از تب دوری معشوق خل شده..
«بیا بریم مادر و سونا منتظرتن»جونگکوک با شنیدن این حرف گل از گلش شکفت و کلا قضیه رو فراموش کرد.
«آخجون اینجا سونا هم دارین؟؟»
«جئون جونگکوک خجالت بکش.. تو قراره یک گرگ متأهل بشی. نباید به سونا توجه کنی»جونگکوک جاخورده گفت
«یعنی فقط مجردا میتونن از سونا استفاده کنن اینجا؟ متاهلا استخری جکوزی ای چیزی میرن؟»نامجون که چیزی از حرفاش نمیفهمید دوباره دستشو گرفت و کشوندش.
«بیا بریم زودتر تورو برای رفتن به خونه خودت اماده کنیم. داری مغزتو از دست میدی»به چادر خودشون که رسیدن مادرجئون بلند شد و گفت
«پسرم بیا باید ناهارمونو بخوریم.. سونا گرسنه است»
جونگکوک خیره به دختر ظریف پرورِ کریه منظر گفت
«ها؟»
«میگم سوناجان گرسنه است. بشین غذا میل کنیم»
جونگکوک دستشو بالا برد و گفت
«سونا اینه؟»دختر با صدای نازک و پرعشوهای گفت
«بله سرورم....»
جونگکوک جوری قیافش به هم پیچید که انگار شیرموزی پر از مگس دیده
«این که شبیه چاله دم مکانیکیه.. سوناش کجا بود؟»نامجون لبخند عصبی ای زد و گفت
«بتمرگ جونگکوک»
و جونگکوک با تمرگیدن و دیدن غذاهای رنگارنگ.. همه چیز از یادش فراموش شد..!*********
جیمین دوان دوان سمت خونه رفت و درو باز کرد. پسرا که منتظر اون دو بودن سریع بلند شدن ولی با ندیدن جونگکوک علامت سوالی به جیمین خیره شدن.
«نامجون کجایییی که دااااشتو بردن»
یونگی:«درست حرف بزن ببینم چی میگی»
«هیچی نامجونیک اومد جونگکوک دو رو برد»
YOU ARE READING
We Got Stuck In a FANFICTION
Fanfictionجیمینو یادتونه؟ پارک جیمین. همون آیدلی که یکهویی افتاد توی یک فنفیکشن و با بدبختی از اون نجات پیدا کرد. ولی حالا.. چی میشه اگه اون نویسنده بخواد یک داستان جدید بنویسه و به کاراکتر نیاز داشته باشه؟ اونم نه یکی.. هفتا!!!! «ایندفعه خودت نزاییدی.. ولی...