"ROYAL eyes"

646 181 269
                                    

دلیل نوشتنش براتون اشکاره.
همونطور که از واسیلیسا یادتونه من شیفته‌ی "اناستازیا" م. همیشه بودم و همیشه هم خواهم بود
پس این داستان کوتاه رو نوشتم. امیدوارم اگر‌ میخونید دوستش داشته باشید.
لازمه بدونید که؛
استفان در این فیکشن جیمین و دیمیتری جونگکوکه.

-__
این نوشته داستان اقتباس شده ست.

اقتباس معمولا همراه بازآفرینی است؛ یعنی هنرمند با الهام گرفتن از یک اثر هنری دیگر-که می­تواند فیلم، کتاب، نقاشی، شعر و یا هر چیز دیگری باشد- دست به آفرینشی دوباره بزند؛ یعنی اثر اولیه را به گونه‌ای دیگر بسازد به طوری که در اثر جدید او، تنها رگه‌هایی از اثر اولیه دیده ‌شود. در برخی از انواع اقتباس نیز سعی می‌شود که سیر داستان، شخصیت‌ها و تا حد ممکن ویژگی زبانی و لحن اثر اصلی حفظ بشود. پایه و اساس بازآفرینی، خیال پردازی است و اثر تازه ساخته شده، اثری مستقل، تازه و بدیع خواهد بود.

                              🖤🖤🖤

                            

- خب برو دیگه پس منتظر چی هستی؟ نکنه منتظری تا پشت سرت برات دعا کنم تا از حادثه دور نگهت داره؟

پسر دست بالا آورد و گردنبندی که به دور گردنش آویزان شده بود را از زیر یقه‌ی لباسش بیرون کشید. زنجیرش را از زیر لباس کش بافتش بیرون اورد و از یقه‌ی کت یشمی رنگش عبور داد. نگاهش را به پلاک دایره شکلش دوخت که دایره‌ای خورشید مانند را نشان میداد. گردنبندِ عجیبش موج‌های پرتو طلایی داشت و دایره‌ی وسطش زمرد رنگ بود. خیره به دایره‌ی سبز رنگ با خودش زمزمه کرد:
- با هم دیگه، در پاریس..

صدای قهقهه‌ی پیرمرد که بلند شد زنجیر از بین انگشتانش سر خورد. به خودش برگشت و به خنده هایی که هر بار بعد از تکرار نام "پاریس" از راه می‌رسیدند تا هر چه که در سر داشت را پاک کنند. به پیرمرد گوشه‌ی چشم نشان داد و به چشم‌های کوچک پشت شیشه خندید. هنوز قصد دل کندن نداشت که به عقب هل داده شد. پیرمرد هر بار دست‌هایش را بیشتر به جلو هل می‌داد و پسر بیشتر از قبل برای خارج شدن از حیاط یتیم خانه مقاومت می‌کرد.
- اما پیداشون می‌کنم مگه نه؟
- آره شاید! با هم دیگه در پاریس!

پیرمرد باز هم با طعنه گفت و باز هم خندید. خنده‌ای که هیچوقت از آزار دهنده بودنش کاسته نمی‌شد اما پسر به این خنده‌های مسخره‌وار عادت کرده بود.
بالاخره به اجبار از حیاط بیرون رفت.
حتی پیش از آن که برای برگشت به داخل تلاش کند و پیش از آن که بتواند چیزی بر زبان بیاورد، پیرمرد دروازه‌ی فلزی را ترک کرده بود و به سمت ساختمان قدم برمی‌داشت.
ریزش دانه‌های برف سریع‌تر از قبل میشد و پسر را وادار می‌کرد تا شال دور گردنش را محتاط‌تر از قبل به خودش بچسباند. هنوز هم صدای خنده‌های ریز یا شاید زمزمه‌های پیرمرد را می‌شنید اما دیگر چه اهمیتی داشت؟
باید قدم برمی‌داشت و دور میشد. ماندن در یتیم خانه هرگز به پیدا کردن نام و نشانش کمکی نمی‌کرد.
دور شد و به راه افتاد. مسیر برف نگرفته‌ی جاده ی منتهی به یتیم‌خانه را در پیش گرفت و سعی می‌کرد کلاه روی سرش را محکم نگه دارد. دقایق می‌گذشتند و بارش شدید و ضعیف میشد. خورشید به زودی خودش را نشان می‌داد و گرگ و میش آغشته به برف کنار زده می‌شد.
از سکوتی که جاده را در خودش غرق کرده بود لذت می‌برد اما به دنبال یک نشانه بود. نشان یا هر چیزی که مسیرش را نشان دهد. هر چیزی که تصمیم درون ذهنش را قطعی کند.

داستانِ کوتاهWhere stories live. Discover now