با احتیاط در رو باز کرد و وارد شد. نگاهی اجمالی به چند عتیقهی تازهای که به مغازه اضافه شده بود انداخت. یک گلدون نیمهشکسته و یک تلویزیون خاک گرفته که به نظر میرسید کسی هنوز تلاشی برای تمیز کردنش نکرده باشه دیده میشدن. دستمالی رو که نزدیک به تلوزیون قدیمی میدید برداشت و تصمیم داشت خودش شروع به تمیزکاری کنه اما یونگی دستمال رو از دستش کشید و مانع شد.
- کی بهت گفته به اینا دست بزنی؟
- میخواستم کمکت کنم.
- وظیفهی تو نیست.دستمال رو به گوشهای انداخت و از پنجرهی نزدیک به در ورودی به بیرون نگاه کرد.
- پس اون دوست دوربینیت کجاست؟!جیمین ریز خندید.
- دوست دوربینی؟
رفت. یه روز دیگه بیشتر با هم کار نداریم.
تقریبا کارش تموم شده آخه فقط من که نیستم!یونگی از پنجره دور شد و به سمت طبقهی بالا حرکت کرد. جیمین هم به دنبالش میرفت که یونگی دوباره روی پلهی دوم ایستاد و بهش برخورد کرد.
- کجا؟!
- منم میام دیگه.
- تو نباید بیای این بالا. محدودهی رئیسه. پایین بمون. دارم میرم کتابا رو بیارم.
- خب باشه.. پس من روی این صندلی میشینم.با دور شدن یونگی نفس عمیقی به ریههاش رسوند.
فضای داخل به طرز عجیبی از نزدیکی به اون پسر گرم به نظر میرسید پس پنجرهی کوچک سمت خودش رو کمی باز کرد تا به هوا اجازهی عبور و مرور بده.
- چرا پنجره رو باز کردی؟!از جاش پرید و یونگی رو دید که با چند کتاب تو دستش بهش نزدیک میشد.
- خب گرم شده بود..
- گرم ؟ این یعنی شکلات داغ نمیخوای؟
- مگه اینجا شکلات داغ هم دارین؟!یونگی کمی مکث کرد. کتابها رو روی میز گذاشت و همونطور که به سمت قهوه ساز دور میشد آروم گفت:
- نداشتیم.. الان داریم.لیوان رو رو به روی جیمین قرار داد و خودش هم روی صندلی نشست .
- این کتاب و که حتما میشناسی
- بابا لنگ دراز؟! داری شوخی میکنی؟به چشمهای گرد شدهی جیمین نگاه کرد.
- شوخی؟ و چرا باید شوخی کنم؟
اصلا مگه وقت این کار و داریم؟
- این و بخونم؟!! بابا لنگ دراز!!
- مگه نمیخوای یاد بگیری عاشقونه بنویسی و سبکهامون و با هم ترکیب کنی و یه چیز خارقالعاده از توش در بیاری؟
- خب.. آخه
این کتاب و قبلا خوندمیونگی کتاب دیگهای رو روی میز گذاشت.
- من پیش از تو؟!
چرا باید همش عاشقونه بخونم؟
- چون حس میکنم تو این ژانر ضعیفی. از بقیهی چیزها خوب مینویسی. مثلا اگه حرف از الهام گرفتن از طبیعت باشه تو واقعا توش حرف نداری چون آخرین نوشتهت و خوندم. یا اگه بهت بگن راجع به این تیکه سنگ بنویس شاید بتونی ازش یه رمان بنویسی اما..نگاهش رو از کتاب گرفت و دوباره به جیمین داد.
- اما از.. عشق نمیتونی بنویسی.جیمین گلوش رو صاف کرد و از جا بلند شد.
- ببخشید؟ داری میگی من آدم بی احساسیام؟
- خب نوشتههات این و میگن نه من!
- اصلا تو از کجا نوشتههام و خوندی؟!!
KAMU SEDANG MEMBACA
داستانِ کوتاه
Fiksi Penggemarنوشته های کوتاهم رو از این جا دنبال کنید. (روایت های یک یا چند قسمتی) • آمازونیته (سه قسمت) یونمین/عاشقانه • تی تی (پنج قسمت) تهیونگ و سانا/ عاشقانه +۱۸ • چشم های سلطنتی (یک قسمت) کوکمین ✍️ فایل پی دی اف نوشته های کوتاه برخلاف رمان ها در کانال تلگرا...