Coffee mate

313 95 132
                                    

چانیول یه کارمند خسته کننده توی یه شرکت خسته کننده با یه کار ثابت و حقوق عادی بود. متأسفانه، انگار از وقتی بدنیا اومده بود روی پیشونیش با یه ماژیک نامرئی نوشته بودن:
کاملاً معمولی.

چانیول به یه مدرسه‌ی معمولی رفت. نمره‌هاش نه هیچوقت اول نه هیچوقت آخر و همیشه تقریباً وسط کلاس بودن. نه پروژه‌ی خاصی تحویل می‌داد که معلم‌ها دهنشون باز بمونه، نه خراب می‌کرد که سوژه‌ی کلاس بشه.
نه هنر خاصی داشت، نه توی تیم ورزش مدرسه بود. توی کل اون سال‌ها هیچوقت مورد قلدری واقع نشد، احتمالاً چون قلدرای مدرسه‌اش فراموش می‌کردن وجود داره. همونطور که گاهی معلماش و خانواده‌اش فراموششون می‌شد.

توی دبیرستان، چانیول سینگل نبود. با یه دختر معمولی کل اون سه سال رو قرار گذاشت. اون‌ها باهم جاهای مختلف رفتن، ولی درآخر برای دانشگاه ازهم جدا شدن. هرچند چان بعدش فهمید که توی کل اون مدت، دوست دخترش هدیه‌هایی که ازش می‌گرفت رو برای دوست پسر اصلیش می‌برد!

چانیول اولش خیلی غمگین شد، بعد خیلی عصبانی شد، ولی درنهایت فقط گذاشت زمان بره جلوتر. وقتی چندسال از اون اتفاق گذشت، به این نتیجه رسید که اگه خودش هم جای دختر بود ممکن بود خیانت کنه. زندگی کردن با چانیول فوق کسل کننده بود.

چانیول مثل بقیه زندگیش، با یه نمره متوسط توی رشته حسابداری از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد. بعد از یکی دوتا مصاحبه کاری ناموفق برای شرکت‌های بزرگ، توی یه شرکت معمولی قبول شد و مشغول به کار شد. کاری که خودش هم دوست نداشت و فقط می‌خواست سال‌های بیمه‌اش پر شن. البته اینطور نبود که کارهای دیگه رو دوست داشته باشه، حداقل توی این رشته تجربه داشت.

اگه چانیول یکم خاص‌تر بود، حتماً افسردگی می‌گرفت اما اون فکر نمی‌کرد یه آدم معمولی مثل اون بتونه افسردگی بگیره. برای افسردگی باید یه غم بزرگ داشت، چانیول اون رو نداشت. زندگیش بد یا ناراحت کننده نبود، فقط روح‌فرسا بود. چانیول افسردگی نداشت ولی روزمرگی داشت. روزمرگی‌ای داشت که بدون اینکه خبردار شه با سرعت زیاد اون رو به سی، بعد به چهل، هفتاد و درنهایت تابوت نزدیک می‌کرد.

اون روز عصر داشت از سرکارش برمی‌گشت که با یه‌چیز خارج روتین مواجه شد. یه کافی‌شاپ که صبح، یا هفته قبل اونجا نبود. باز شدن یه کافی‌شاپ اتفاق خیلی جدیدی نبود، هرروز صدتا ازشون باز و بسته میشد. اما برای چانیول خیلی عجیب بود، چون توی دوسال اخیر، مسیر پیاده‌رویش از خونه به شرکت و برعکس بدون کوچیکترین تغییری مونده بود.

تنها تغییر رو درواقع خانم پیر طبقه سوم ساختمون سبز ایجاد می‌کرد. اون هرروز به گل‌های ایوونش آب می‌داد اما به‌خاطر دید ضعیفش آب زیادی از آب پاش می‌ریخت بیرون و روی سنگفرش. درنتیجه بعد از یه مدتی، اونجا گیاه‌های خوردروی کوچیک رشد کردن. مردم تصمیم گرفتن از روی اون اکوسیستم خودساخته رد نشن و اجازه بدن رشد کنه، پس الان روی سنگفرش زیر ساختمون سبز، لکه های آب سبز وجود داشتن که دوسال پیش کم‌تر بودن. این تنها تغییر بود.

Coffee mate ☕Where stories live. Discover now