با صدا زده شدنش سرشو از تو کتابِ تو دستش بیرون آورد و به آشپزخونه رفت...+اوه.. صبح بخیر تهیونگ شی...
_صبح توام بخیر کوک...
"جونگکوکا براشون صبحونه آماده کن... و روبه تهیونگ کرد و گفت: "پسرم هرچیزی لازم داشتی بهش بگو...
_حتما آجوما...
بعد از رفتن آجوما جونگکوک مشغول درست کردن شد و بعد از ده دقیقه برگشت..
+اینم سفارشتون تهیونگی هیونگ...
و لبخند کیوت و خرگوشی زد که تهیونگ محوش شد... از همون اول که دیده بودش کشش خاصی رو نسبت بهش حس کرده بود... خودشم نمیدونست چرا این حس رو داره.. فقط میدونست این یه هوس نیست.. چون تهیونگ آدمِ هوسبازی نبود!
خواست بره که از مچ دستش گرفت و مانع رفتنش شد... کوک سوالی نگاهش کرد که گفت:
_جونگکوکی... میشه بشینی؟ البته اگه اذیت نمیشی... فقط... (اخمی کرد و گفت) ببینم... حالت خوبه؟؟؟ قرمز شدی... (دستشو بیشتر لمس کرد و گفت) دمای بدنتم که بالاست..
کوک هول زده مچشو از دست مرد آزاد کرد و گفت:
+ن.. نه تهیونگی... خوبم فقط
_فقط؟
منتظر جوابش موند... دید که جوابشو نمیده دوباره گفت:
_جونگکوکا... من دکترم اگه...
کوک اجازه نداد جملشو کامل کنه.. سریع گفت:
+نه من خوب..م هیونگ... آ.. آرهه تازه یادم اومد صبحونه نخوردم..
_که اینطور! پس بیا باهم بخوریم... من تنهایی حوصلم سر میره! خوشحال میشم بشینی
+حت... حتما تهیونگی!
و پشت میز نشست... مشغولِ خوردن شدن... فضای بینشون سنگین بود..
ته چون دکتر بود از همون اول فهمیده بود جونگکوک امگاست و داره میره تو هیت ولی اینکه پنهون کردن نداشت! تنها کاری که باید میکرد این بود که دور از هر آلفایی باشه... اینکه خجالت کشیدن نداشت...
پس از همین اول متوجه خجالتی بودن پسر روبه روش شد... بهش نگاه کرد که سرش پایین و مشغول خوردن بود.. پوست سفید پسر؛ گونه های سرخش و لپ هاش که پر بودن و مثل یه خرگوش سریع تکون میخوردن... ولی غیر از همه اینا...
اضطراب و استرسِ قبل از هیتش رو کامل حس میکرد...
باید بهش میگفت امگای نر بودن نادر و کمیاب هست.. ولی غیرممکن و بد نیست... باید راهنماییش میکرد باید بهش میگفت که نیازی به استرس نیست... ولی نمیدونست چطور بحثو باز کنه که پسر مقابلش از دستش ناراحت نشه...
از طرفی جونگکوک که هنوز دوباره دیدنِ پسر بزرگتر؛ بعد از مدت ها انتظار براش جا نیفتاده بود قلبش از هیجان زیاد میتپید... نمیدونست از این ببعد چطوری قراره سر کنه وقتی کراش بچگیاش کنارشه و همخونن...