part2

55 5 4
                                    

آوا:
با شنیدن اسمم بیدار شدم و چشمام و مالیدم
دختر گریجو بود خم شده بود سمتم و دستش رو شونم بود
وقتی دید بیدار شدم خودشو عقب کشید
پیاده شد و منم دنبالش راه افتادم
باورم نمیشد بلاخره اینجام
کمپانی گریجو رو به روم بود جایی که حتی تو قشنگ ترین رویاهام هم نمیتونستم بهش فکر کنم
دختره جلوتر راه افتاد و مجبور شدم دنبالش بدوعم اما وقتی دید دوباره دارم به نفس نفس می افتم سرعتشو کم کرد و هم قدم شدیم. از جیبش یه کارت درآورد و داد دستم: این کارت ورودته گمش نکن و همیشه سر وقت حاضر شو. می‌دونی که من معرفیت کردم پس در قبالت مسئولم امیدوارم جوری رفتار نکنی که پشیمون بشم
با اخم کارت و ازش گرفتم: من همیشه آن تایمم
ابرو بالا انداخت
: و آداب اجتماعی رو هم بلدم لازم نیست چیزی رو بهم یاد آوری کنین خانم گریجو
خنده تمسخر آمیزی کرد: خوبه خانم موسوی
و بدون اینکه منتظر جوابی باشه رفت تو
اهی کشیدم و دنبالش رفتم
خدای من توش از بیرونشم قشنگتره
همینطور که با شیفتگی و عین ندید بدید ها دور و بر رو نگاه میکردم فهمیدم دختره رو گم کردم
هول کرده دور و برم و نگاه میکردم
حالا چیکار کنم؟
گوشیم زنگ خورد خودش بود نفس راحتی کشیدم و جواب دادم
: وای کجا رفتی یهو؟
+آروم باش طبقه ی هشتمم، آسانسورا سمت راستتن بیا بالا
رفتم داخل یه آسانسور و دکمه طبقه هشت و زدم در داشت بسته میشد که یه نفر خودشو پرت کرد تو و دکمه جدیدی و فشار داد
سرشو که بلند کرد با دیدنم شوکه شد:تو؟ اینجا؟
با گوشیش مشغول نوشتن چیزی شد انگار استرس داشت
: ببخشید ؟ ما هم دیگه رو میشناسیم؟
متعجب نگاهم کرد: منظورت چیه؟
بعد انگار که اهمیتی نداشته باشه دوباره مشغول تایپ شد: باید قبل از اینکه لیا ببینتت از اینجا بری
بعد دکمه لابی رو فشار داد
عصبانی شدم: یه کلمه از حرفاتو سر در نمیارم و دیگه داری خستم می‌کنی. اشتباه گرفتی خانم....
یه دور سرتاپاشو نگاه کردم: آقا.... یا هرچی
خندید و زد رو شونم: دلم واست تنگ شده بود آوا
چشمام گرد شد: تو اسممو میدونی
جوری لبخند زد انگار دلش واسم میسوزه
به طبقه هشت رسیدیم خواستم پیاده شم که دستمو گرفت نگران گفت: دیوونه شدی؟ دفتر لیا اینجاست، میخوای ببینتت؟
دستمو محکم کشیدم و اخم کردم: نمی‌دونم لیا کیه نمی‌دونم منو از کجا میشناسی هرجا دلم بخواد میرم
اومدم بیرون
آسانسور بسته شد و اون رفت
نفس راحتی کشیدم: چقدر عجیب بود
دور و اطرافو گشتم تا بلاخره دختره رو پیدا کردم داشت با چند نفر حرف میزد وقتی متوجهم شد با اونا خدافظی کرد و اومد طرفم: کجایی دوساعته
قبل از اینکه چیزی بگم جلوتر راه افتاد و مجبور شدم دنبالش برم. دیگه دارم از این دنبال بازیا خسته میشم

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 11, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

GrigioWhere stories live. Discover now