آوا:
با شنیدن اسمم بیدار شدم و چشمام و مالیدم
دختر گریجو بود خم شده بود سمتم و دستش رو شونم بود
وقتی دید بیدار شدم خودشو عقب کشید
پیاده شد و منم دنبالش راه افتادم
باورم نمیشد بلاخره اینجام
کمپانی گریجو رو به روم بود جایی که حتی تو قشنگ ترین رویاهام هم نمیتونستم بهش فکر کنم
دختره جلوتر راه افتاد و مجبور شدم دنبالش بدوعم اما وقتی دید دوباره دارم به نفس نفس می افتم سرعتشو کم کرد و هم قدم شدیم. از جیبش یه کارت درآورد و داد دستم: این کارت ورودته گمش نکن و همیشه سر وقت حاضر شو. میدونی که من معرفیت کردم پس در قبالت مسئولم امیدوارم جوری رفتار نکنی که پشیمون بشم
با اخم کارت و ازش گرفتم: من همیشه آن تایمم
ابرو بالا انداخت
: و آداب اجتماعی رو هم بلدم لازم نیست چیزی رو بهم یاد آوری کنین خانم گریجو
خنده تمسخر آمیزی کرد: خوبه خانم موسوی
و بدون اینکه منتظر جوابی باشه رفت تو
اهی کشیدم و دنبالش رفتم
خدای من توش از بیرونشم قشنگتره
همینطور که با شیفتگی و عین ندید بدید ها دور و بر رو نگاه میکردم فهمیدم دختره رو گم کردم
هول کرده دور و برم و نگاه میکردم
حالا چیکار کنم؟
گوشیم زنگ خورد خودش بود نفس راحتی کشیدم و جواب دادم
: وای کجا رفتی یهو؟
+آروم باش طبقه ی هشتمم، آسانسورا سمت راستتن بیا بالا
رفتم داخل یه آسانسور و دکمه طبقه هشت و زدم در داشت بسته میشد که یه نفر خودشو پرت کرد تو و دکمه جدیدی و فشار داد
سرشو که بلند کرد با دیدنم شوکه شد:تو؟ اینجا؟
با گوشیش مشغول نوشتن چیزی شد انگار استرس داشت
: ببخشید ؟ ما هم دیگه رو میشناسیم؟
متعجب نگاهم کرد: منظورت چیه؟
بعد انگار که اهمیتی نداشته باشه دوباره مشغول تایپ شد: باید قبل از اینکه لیا ببینتت از اینجا بری
بعد دکمه لابی رو فشار داد
عصبانی شدم: یه کلمه از حرفاتو سر در نمیارم و دیگه داری خستم میکنی. اشتباه گرفتی خانم....
یه دور سرتاپاشو نگاه کردم: آقا.... یا هرچی
خندید و زد رو شونم: دلم واست تنگ شده بود آوا
چشمام گرد شد: تو اسممو میدونی
جوری لبخند زد انگار دلش واسم میسوزه
به طبقه هشت رسیدیم خواستم پیاده شم که دستمو گرفت نگران گفت: دیوونه شدی؟ دفتر لیا اینجاست، میخوای ببینتت؟
دستمو محکم کشیدم و اخم کردم: نمیدونم لیا کیه نمیدونم منو از کجا میشناسی هرجا دلم بخواد میرم
اومدم بیرون
آسانسور بسته شد و اون رفت
نفس راحتی کشیدم: چقدر عجیب بود
دور و اطرافو گشتم تا بلاخره دختره رو پیدا کردم داشت با چند نفر حرف میزد وقتی متوجهم شد با اونا خدافظی کرد و اومد طرفم: کجایی دوساعته
قبل از اینکه چیزی بگم جلوتر راه افتاد و مجبور شدم دنبالش برم. دیگه دارم از این دنبال بازیا خسته میشم
YOU ARE READING
Grigio
Randomآوا طراح لباس تازه کاری که طرحاش اتفاقی دست مانیا، صمیمی ترین دوست لیا می افته این طرحها انقدر فوق العاده بودن که مانیا نتونست جلوی خودشو بگیره و اونا رو برای لیا، که پدرش صاحب یه کمپانی بزرگه می فرسته آیا از طرحا خوشش میاد و به آوا بورسیه میده تا...