I'm just tired.1

342 47 6
                                    


شرایط خیلی بدی بود، هیونجین مظطرب راه می‌رفت و پوست کنار ناخونش رو می‌جوید. در همون حین مشغول خوندن ریتوییت ها زیر توییتی که فضای مجازی رو ترکونده بود، بود.

(اونا واقعا قرار میزارن؟ اگر اینطور باشه واقعا آدم های کثیفین.)

( باورم نمیشه چنین گروهی رو استن میکنم، باید دست بکشم.)

( هیونجین و چانگبین لیاقت بودن تو گروه اسکیز رو ندارن، فقط اونارو حذف کنید تا این ابرو ریزی جمع بشه.)

( نمیتونم باور کنم بایسم گیه.)

عصبی گوشی رو روی تخت کوبید و دوباره قدم رو حرکت کرد.

همش از رفتن به اون قرار شروع شد، نباید پیشنهاد چانگبین رو قبول می‌کرد، اصلا ارزشش رو داشت؟ اون فقط میخواست با چانگبین حرف بزنه که دقیقا فرصت همون صحبت هم پیش نیومده بود.
فلیکس با کلافگی بلند شد و گفت.

- بیخیال هیون با قدم رو رفتن چیزی درست نمیشه، صبر کن چان هیونگ بیاد متوجه میشیم دقیقا چه اتفاقی افتاده.

- و بعد از اون من باید برم تو اتاق رئیس و باهاش حرف بزنم، این از همه چیز بدتره.

هان هوفی کشید و بعد از دادن کاپ قهوه به دست فلیکس گفت.

- مردم واقعا بیکارن که از چنین چیزایی عکس میگیرن، تازه ...

یه نگاه کوتاه به فلیکس و بعد به هیونجین کرد و ادامه داد.

- تازه شایعه های غلط هم درست میکنن، خب مگه چه اشکالی داره دوتا هم گروهی با هم برن برای شام بیرون؟

فلیکس و هان نگاهی رد و بدل کردن، خودشون هم از دلگرمی هایی که به هیونجین میدادن مطمئن نبودن، آخه چانگبین و هیونجین که اصلا شبیه دوتا دوست نبودن.

و دقیقا همین موضوع ذهن هیونجین رو هم درگیر کرده بود. درسته اونها شبیه به دوتا دوست نبودن، عکس دقیقا از اون دوتا درحالی که دست همو گرفته بودن پخش شده بود و هیونجین، چانگبین رو مقصر تمام این اتفاقات میدونست. اون لعنتی بود که همیشه کنارش بود، بهش میچسبید، و جوری باهاش خوب بود که باعث می‌شد همه یه فکرای خاصی بکنن و در آخر با ترتیب دادن یه قرار باعث این غوغا شده بود.

چان وارد اتاق شد و هیونجین تقریبا به سمتش هجوم برد، سونگمین و جونگین هم که تازه رسیده بودن وارد شدن و سونگمین گفت.

- خبرا رو شنیدم، چه اتفاقی افتاد؟

هیونجین درحالی که با استرس پوست لبش رو می‌جوید نگاه خیره اش رو به چان دوخت.

چان آهی کشید و طبق خواسته رفیقش برای ظاهر سازی پرسید.

- همه آروم باشید، اول بشینید. چانگبین کجاست؟

هیونجین عصبی جواب داد.

- معلومه که پیداش نیست. فقط همه‌ی بدبختی ها رو سر من آوار کرد.

I'm Just tiredWhere stories live. Discover now