I'm just tired.2

215 38 6
                                    


چانگبین نگاهش رو اعضا که پشت سر هیونجین ایستاده یا نشسته بودند چرخید، روی فلیکس ثابت موند و لبخند تلخی زد. لبخندی که فقط فلیکس درکش کرد.

چانگبین از اون درمورد چیزایی که درمورد هیونجین نمی‌دونست پرسیده بود. صحبت کرده بودن و فلیکس به چانگبین امید داده بود که موفق میشه. موفق میشه حس پاکش رو تا آخر حفظ کنه، موفق میشه عاشق باشه و هیون رو هم عاشق کنه.

فلیکس میخواست بره جلو و هیونگش رو بغل کنه، بهش بگه که اشکالی نداره اگر هر اتفاقی بیوفته اونها کنارش هستن اما چان دستش رو گرفت و عقب کشیدش، آروم گفت.

- فلیکس، لطفا اجازه بده بین خودشون حلش کنن.

فلیکس هم ایستاد و فقط نگاهش رو به اون دو دوخت.
چانگببن دوباره نگاهش رو داد به چشما و گردن قرمز شده ی هیونجین.
هیون با فریاد دیگه ای تکرار کرد.

- از اینجا برو، از زندگیم برو بیروووون.

چانگبین چند لحظه ی دیگه، فقط چند لحظه نگاهش کرد تا یکم بیشتر سیراب بشه و آروم گفت.

- باشه.

و برگشت و سمت درب خوابگاه رفت. اومده بود تا وسایلش رو جمع کنه اما واقعا باید میرفت. خسته بود، خیلی خسته.

هیونجین چند تا نفس عمیق کشید، دستش رو به میز تکیه داد، سرش رو بلند کرد و درب اتاق بسته شد.
صداش، انگار شد زنگ خطر تو سر هیون. رفت. اینبار نموند. مگه همیشه نمیموند؟

هیون هرچقدر هم به چانگبین میگفت برو اون نمی‌رفت، چرا رفت؟ همش دروغ بود یا اون دیگه نمی‌خواست به هیون توجه کنه؟ میخواست ولش کنه؟ اونم تو این شرایط که بیشتر از همیشه بهش احتیاج داشت؟

اما هیونجین چی گفته بود؟ حرف هاش رو تو ذهنش مرور کرد و حس کرد قلب خودش هم خرد شد. چی گفته بود؟ چیکار کرده بود؟ چطور اون حرف هارو زد؟
سمت درب قدم برداشت و تیکه تیکه فقط صدا زد.

- چا ... چان ... چانگبی ...

اشک تو چشماش می‌جوشید و حالش رو بدتر می‌کرد. با دو دست اطراف سرش رو گرفت و گفت.

- نمیخواستم، نمیخواستم اینارو بگم.

سونگمین که از اول به اون دوتا زل زده بود و به شدت ناراحت شده بود با لحن خشکی گفت.

- اما دقیقا همینارو گفتی.

هیون یهویی نگاهش سمت سونگمین برگشت.

- «گی ای؟ میتونی هر شب با یکی باشی اما حق نداری پای منو به زندگی لجنت باز کنی، چرا اینجایی؟ آدمی مثل تو حتی لایق اینکه تو خوابگاه، پیش بقیه باشه نیست.»

I'm Just tiredWhere stories live. Discover now