I'm just tired.4(last One)

267 41 43
                                    


وقتی بهوش اومد اونقدر چشماش سنگین بود که نتونست بازشون کنه اما با تمام توانش به حرف های بین چان و سونگمین که نزدیک بهش بودن گوش سپرد.

- مشخص شد اون شخص چرا به چانگبین حمله کرده؟

چان هوفی کشید و گفت.

- دستگیرش کردن، یکی از ساسنگ های هیونجینه. همون شخصی که اون عکس رو پخش کرده.

- آه، به هیون میگی؟

- مطمئن نیستم گفتنش براش خوب باشه یا نه اما اون حق داره حقیقت رو بدونه.

بازم بخاطر هیونجین بود، بازم تقصیر اون بود، چانگبین بخاطر اون مرده بود و هیونجین دوباره بغضی که تو گلوش شکل می‌گرفت رو حس می‌کرد. بالاخره چشماش رو آروم باز کرد و توجه هان رو به خودش جلب کرد.

وقتی کاملا چشماش باز شد همه دورش بودن، با خوشحالی نگاهش میکردن. اما یه نگاه اون بین نبود، یه نگاه نگران که جلوتر از همه می ایستاد و آروم موهاش رو نوازش می‌کرد. همه اونجا بودن و هیونجین حس می‌کرد هیچکس نیست. هیونجین بدون چانگبین تنها ترین پسر دنیا بود.

اولین نفر لینو پرسید.

- حالت خوبه؟

ولی هیچ جوابی از هیونجین نگرفت. بالاخره یه نفر یه حرف قشنگ گفت، یه کلمه قشنگ به کار برد و توجه هیون رو گرفت. چان با لبخند گفت.

- چانگبین ...
نگاه هیون بهش دوخته شد و چان ادامه داد

- حالش خوبه، عملش سخت بود چون اندام داخلیش خیلی عمیق آسيب دید اما نجات پیدا کرد.

هیونجین واقعا تو حال خودش نبود، بغض داشت، دلش یه فریاد بلند میخواست و چشماش میسوخت، لباش خشک شده بود اما با وجود همه اینا نگاهش چنان براق بود که همه رو به لبخند وا داشت.

نمیتونست، واقعا نمیتونست تحمل کنه. بلند شد و بی توجه به همه ی اعضا که سعی میکردن آرومش کنن، سرم رو از دستش کند. انگار قدرتش چند برابر شده بود. همه درکش می‌کردند اما نگران هم بودند.
در آخر فلیکس گفت.

- بچه ها لطفا آروم باشید اون حق داره نگران باشه، بیاید بجای مخالفت باهاش کنارش باشیم. خودم میبرمش پیش چانگبین هیونگ.

چان هم سر تکون داد و گفت.

- پیشنهاد خوبیه. شما برید.

اما هیونجین به محض اینکه سعی کرد چند قدم سریع برداره احساس سستی کرد. قبل از اینکه بیوفته هان دستش رو گرفت و گفت.

- منم همراهتون میام.

و سه نفره به سمت اتاق شخصیه چانگبین حرکت کردن.
وقتی رسیدن با خانواده ی چانگبین مواجه شدن، مادرش سمت هیونجین رفت و گفت.

- نگران نباش پسرم، چانگبین پیش ماست، هیچوقت تنهامون نمیزاره.

هیونجین با خوشحالی درحالی که اشک می‌ریخت سری به تایید تکون داد و مادر چانگبین رو بغل کرد. خواهر چانگبین گفت.

I'm Just tiredWhere stories live. Discover now