part 1

241 24 8
                                    

یونگی به خون هایی که روی زمین مثل یه رود جریان پیدا می‌کرد خیره شده بود و به ضرباتی که پی در پی به در حمام می‌خورد بی اعتنا بود اما بازم تن کبود و خونیش از ترس به لرزش افتاده بود .

شاید اگه میدونست قاتلان روح و جسمش برای درد دادن بهش نیومدن اینبار بدنش از ترس نمیلرزید شاید بازم بدنش از خوشحالی به لرزش در میومد و قلب عاشقش بازم طاقت نمی‌آورد و در رو باز می‌کرد چون وقتی قلب عاشق میشه منطق هیچ اهمیتی نداره چون وقتی قلب عاشق میشه برای معشوقش هر کاری میکنه حتی اگه معشوق بارها با دستانی که عاشقانه میپرستیده او را تنبیه کرده باشه چون قلب عاشق شده .

اما پشت در حمام جایی که ۶ تا مرد با چهره هایی خواب آلود و ترسیده به در میکوبیدند تا در باز شود ، تا معشوق زیبا ، معصوم و بیگناه خود را در آغوش بگیرند و از او طلب بخشش کنند.

اما افسوس که کسی به یونگی نگفت ، نگفت که اونا برای درد دادن بهت نیومدن ،نگفت که اونا پشیمونن که بهت آسیب زدن ، نگفت که اونا معذرت میخوان چون کسی نبود که بگه چون یونگی تنها بود خیلی تنها بود. همه از اون متنفر بودن از بچه پاک و معصوم باغبون قصر گرفته تا دایه پیر و مهربون شش همسرش آخه هیچکس از آدم قاتل خوشش نمیومد .

و شاید هم اگه شش معشوق عزیزش از تهدید و توهین برای بیرون کشیدن یونگی از حمام پر از خون استفاده نمی‌کردند یونگی در رو باز می کرد و میذاشت جسم کم جونش در آغوش همسران بی رحمش بیوفته اما هر کسی که باشه با شنیدن << این در لعنتی رو باز کن هرزه آشغال مطمئن باش وقتی بیای بیرون جوری میزنم که صدای سگگگ بدییی ، میدم همه آلفا های قصر یه دور بگات بدن از کوچیکش گرفته تا پیرش میدم همشون روی مارک هات رو مارک کنن تا از درد بمیری >> اونم با صدای عربده همسرش حتی نفس کشیدنش هم فراموش میکنه اونم نامجون همسری که یه بار به خاطر اینکه یه لیوان از دستش افتاد و شکست دستش رو زیر پاهاش خورد کرد مثل غرورش چون به نظر همسرش ، نامجون ارزش لیوان از یونگی بیشتر بود .

پس یونگی با نگاهی کلی به گذشته و به یاد آوردن خاطراتش با شش همسر بی رحمش کاملا حرف های نامجون رو باور کرده بود .

حرفایی که درست نبود اگه یونگی فقط میتونست ببینه وقتی نامجون این جمله ها رو عربده می کشید چه طور همه در بهت و خشم فرو رفتن یا اگه میدید جین چطور داره با چشم هاش به نامجون ماهیتابه پرتاب میکنه اون حرفا رو باور نمی‌کرد .

باور نمی کرد که پنج همسر دیگش اجازه میدن نامجون اون رو بندازه زیر بقیه آلفا ها چون همسراش معتقد بودند که حتی اگه از یونگی متنفر باشن اون امگای اوناست و به هیچ عنوان غرور آلفایشون نمی پذیره که امگاشون دست خورده بشه اگه تو اون لحظه یونگی به این فکر می‌کرد که نامجون توی عصبانیت چرت و پرت زیاد میگه هیچ وقت اون بلای هولناک رو سرش نمی آورد .

locked upWhere stories live. Discover now