1

14 4 0
                                    

دوشنبه 22نوامبر2022

Pov tea:_

مثل همیشه ساعت 5صبح بیدار شدم تا به هوای گرگ و میش دم صبح نگاه کنم قهوه ساز رو روشن کردم و دوباره به جای قبلیم برگشتم بزرگترین پنجره خونه تو اشپزخونه بود و چشم انداز خوبی رو به خیابون داشت

زمان همینطوری میگذشت و من چشم به اسمون که در هر حالتی زیباست نگاه میکردم تا صدای قهوه ساز منو از فکر و خیالات همیشگیم بیرون کشید

تفاوت گرمای ماگ قهوه با سرمای دستای من کاملا حس میشد. سمت گرامافون قدیمی که کادو بابا بزرگم بود رفتم

تنهایی صدایی که تو خونم پخش میشد صدای همین گرامافون بود

از تو سبد کناری یه صفحه برداشتم وگذاشتم روی گرامافون. 

برگشتم سمت پنجره و به انعکاس نور چراغ های زرد رنگ کافه کتابخونه که به زمین خیس از بارون میتابی نگاه کردم کافه ای که به تازگی باز شده بود

با خودم گفتم که حتما باید شخصی پیر یا یه ادم با حوصله باشه که این ساعت از صبح شروع به کار میکنه

بی تفاوت ماگ قهوه رو نزدیک اوردم و به صدای ویالونی که از گرامافون پخش میشد گوش دادم و از طعم تلخ قهوه لذت میبردم 

به ساعت رو دیوار نگاه کردم و بعد از گذاشتن ماگ قهوه تو سینک ظرف شویی به سمت اتاقم رفتم 

از تو کمدم بافت سفیدمو با شلوار قهوه رنگمو رو تخت گذاشتم و وارد حموم شدم

بعد یه دوش پنچ دقیقه ای موهامو با سشوار خشک کردم لباسامو تنم کردم و عطرمو به مچ دستم و گردنم زدم 

به دست چپم و دستبندمو به دست راستم بستم و کلاه فرانسویم که MVMTساعت کلاسیک

                                همخونی خوبی با استایلم داشت سرم کردم.بعد از پوشیدن بوت های مشکیم اور کتکرممو به همراه گوشیم و کلیدای خونه برداشتم بستن در خونه دکمه اسانسوررو فشار دادم  

گوشیمو از جیبم در اوردم و به اجوما پیام دادم تا امروز بیاد خونه رو مرتب کنه و برای

شام یه چیزی درست کنه چون امشب هیونگام مهمونم بودن البته مهمون که نمیشه گفت بهشون دیروز یونگی هیونگ یهویی وارد دفترم شد و گفت فردا شب میاییم خونت و بدون هیچ جوابی رفت و درو بست

اسانسور وایساد امروز چون هوا خوب بود و منم عاشق هوای زمستانی تصمیم گرفتم که پیاده برم سرکار

کمپانی زیاد از خونم دور نبود پشت جراغ قرمز عابر پیاده وایساده بودم و منتظر بودم سبزبشه.با سبزشدن چراغ راهنما از عابر پیاده رد شدم و رفتم اونور خیابون.اروم اروم به کافه کتاب نزدیک میشدم .تم قهوه ایش و دکور چوبیش توجه همرو به خودش جلب میکرد از تو ویترین نگاهی به فروشندش کردم که داشت کتاب هارو توی قفسه میچید.دقیق تر نگاه کردم این پسر پشت ویترین با تصوراتم 180 درجه فرق داشت

قدش بلند بود و موهای مشکیش و لباس یقه اسکی مشکی که پوشیده بود تضاد خاصی با پوست سفیدش داشت.حواسم رفت سمت دستش که داشت کتابارو با دقت می چیند.استینش بالا بود و تتوهای دست راستش جلوه خاصی به استایلش میداد و جذاب ترش میکرد

چشمامو از دستاش برداشتم و به شلوار چسبناک دودیش و بعد بوت براقش دادم.ادم کلاسیک پسندی بودم ولی از استایل این ادم خوشم اومده بود.سرمو بالا اوردم و همزمان پسره سرشو برگردوند و نگاهامون تو هم قفل شد.با اینکه ماسک داشت ولی از چشمام که یه خط شده بود میشد فهمید که لبخند زده .به نشونه احترام سرمو تکون دادم و به راهم ادامه دادم .بعد از چند دقیقه ورودی کمپانی رسیدم

هرکی تو یه نگاه به استایلم حتما با خودش فکر میکنه معلم طراحی یا یا سازارامش دهنده ای مثل پیانو یا ویالونم ولی لوکیشنی که توش وایستاده بودم پوزخندیبود برای همه اون تصورات،البته زیادم غلط نبود من دانشگاه نرفتم و با پس اندازم که ماهیانه بابام بهم میداد کلاس رفتم و عکاسی فول یاد گرفتم .

.

.

.

.

.

.

 خوشحال میشم نظرات زیباتون رو بخونم.

cwtchWhere stories live. Discover now