Pov kook:+
بعد از پارک کردن موتورم،با ریموت کرکره کافه رو بالا دادم و درو باز کرد.تخته سیاه چوبی که روش با گچ ابی و سبز نوشته بودم و جلو در گذاشتم و بعد از بستن پیشبند پشت کانتر وایستادم تا تمیز کاری شروع کنم.
با پیشنهاد اونی دیشب تو سایت اگهی گذاشتم و چند نفری تماس گرفتن که برای قبل از ساعت 8که معمولا مشتری میان باهاشون قرار گذاشتم.
صدای زنگوله بالای در اومد.با خودم گفتم که حتما یدونه از اون درخواست کننده هاس ولی تیپ ادمی که داشت درو میبستم شبیه کسایی که برای کنار میان نبود.بلاخره صورتشو اورد بالا،اشنا میزد.
Pov tea :_
هنوز بخاطر مشروب خوردن دیشب سرم درد میکرد و نیاز داشتم یه قهوه بخوردم.کت وشلوار کرممو با یه پیرهن یقی اسکی پوشیدم وبعد از انداختن اکسسوری و ساعتم و برداشتن گوشیم و سوییچ ماشین از خونه زدم بیرون.
ماشینو جلوی ورودی کافه پارک کردم،لازم بود ازیجا دیگه شروع کنم.در کافه رو حل دادم و بعد از بستنه در سرمو بالا اوردم که قیافه کنجکاو و متعجب پسر دیروزی رو دیدم.
رفتم و پشت یه میز که تو گوشه ترین نقطه بود ولی دید به کانتر داشت نشستم.داشتم کتمو مرتب میکردم که حضور نفر دیگه ای رو نزدیک میزم حس کردم.
Pov kook:+
هنوز واسه شاخ دراوردن زود بود.اینوقت صبح؟کافه؟با این تیپ؟ به همه سوالای تو مغزم پشت پا زدم و با برداشتن دفترچه رفتم که سفارششو بگیرم.
+خوش اومدید به کافه فلور.چی میل دارید؟
اینقدرجملم نا مفهوم بود؟اخه نمیدونم الان چند ثانیه یا دقیقه س که داره با چشاش میخورتم. دیگه کم کم داشتم عصبانی میشدم که اقا بلاخره زبون باز کرد.
_یه قهوه ترک لطفا.
+بله حتما،چیز دیگه ای میل ندارید؟
با دوباره مرد،ولی اینبار داشت به لبام نگاه میکرد.داشت چندشم میشد.
_خیر ممنون.
منم یه تشکر ریز کردم و رفتم تا سفارششو اماده کنم ولی یه دقیقه ام از فکر بیرون نمیرفت مخصوصا اون نگاه زیرکانش. اولش با نگاهای عجیبش فکر میکردم که جاسوس بابامه ولی حالا که نشسته وداره از پنچره خیابونو نگا میکنه بهتر میتونم به زیباییش پی ببرم.
Pov tea :_
وقتی از نزدیک دیدمش اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد کلمه خرگوش بود.تمام مدت داشتم به چشاش نگاه میکردم.از حالت صورتش چیزی نمیشد خوند ولی مطمئنم که گیج شدم.سفارشمو گفتم و با دوباره دهن باز کردنش اینبار نگاهم رفت سمت لبش.چقد اون پیرسینگ رو لبش خاستنی ترش میکرد.دیگه کم کم داشتم حس میکردم یه متجاوزم که جوابشو دادم و اونم رفت.
YOU ARE READING
cwtch
Fanfictionپسر داستان که بلاخره بعد از اون همه سختی و زندگی کثافط بار داره با تمام قوا تلاششو میکنه تا یه زندگی اروم و با رویاهاش بسازه چی میشه یهو بخودش میاد میبینه از رویاهاش دور بوده و این نقطه ای که توش وایستاده چیزی نبود که همیشه میخاسته. یا سرنوشت ادمی ک...