Part 01

256 32 2
                                    

صدای نفس های کوتاه و تندی که از سینه ی دو دختر کوچک بلند می شد، تنها آوای روی دور تکرار توی اتاقک بود. چشم های خمار از خوابش رو از کراواتش گرفت و برای بار سوم خسته از تلاش برای بستن اون یه تیکه پارچه ی بلند، دست هاش رو پایین انداخت.
واقعا چرا برای رفتن به شرکت و استایل کارمندی کراوات لازم بود؟ مگه کت و شلوار تنها چه عیب و ایرادی داشت که حتما باید اون تیکه از پارچه رو به دور گردنش که مثل یه طناب دار بود، می بست؟
با نفس کوتاهی، کیف مشکی رنگش رو از روی صندلی برداشت و قبل از اینکه به اهستگی از اتاق خواب خودش و همسر عزیزش بیرون بزنه به سمت تخت دو نفره رفت تا بتونه، دو دخترش که به ارومی روی تشک به خواب عمیقی فرو رفته بودند رو ببینه.
اون باید بوسه ی صبحش رو هر طور که شده می گرفت و بعد به محل کارش می رفت. با لبخند عمیقی که چال گونه هاش رو کامل در معرض دید قرار داده بود، روی تخت خم شد و گونه های سفید با گرد های صورتی‌اشون رو با لذت بوسید و عقب کشید.
قصد نداشت بیدارشون کنه و روز تعطیل همسرش رو ازش بگیره. اه سوال همین جا بود، چرا وقتی روز تعطیله اون باید به شرکت می رفت، پشت میز می نشست و هفت ساعت تمام گردنش رو خم می کرد تا گزارش بقیه همکارانش رو چک کنه؟ این اتفاق واقعا ناراحت کننده بود.
قدمی به بیرون از اتاق برداشت و بی مکث راهش رو به سمت پله هایی که پایین می رفت برداشت، حدس میزد همسرش به اتاق کارش رفته باشه. البته زمانی متوجه ی نبودش شده بود که آلارم تلفن همراهش، از خواب پروندش.
پاهای بلندش بهش این اجازه رو می داد که بتونه راه باقی مونده رو به سرعت طی کنه و به پسری برسه که پشت بهش، مابین بوم و قلموهاش گم شده بود.
بوی زننده ی نفت توی اتاق پیچیده بود اما لب هاش رو برای اعتراض باز نکرد چون از حجم علاقه ی وویونگ نسبت به کارش خبر داشت. برای اینکه پسرک ترسوش رو زیاد وحشت زده نکنه، پاشنه ی کوتاه کفش جرمش رو محکم روی زمین می کوبید تا وویونگ از زمانی که از پله ها پایین می اومد، متوجه ی حضورش باشه.
لب هاش به محض رسیدن بهش، روی موهای پرپشت سیاه رنگش نشست و با لذت بوسید. بوسه ای که از اعماق قلبش نشات می گرفت و پر از احساساتی خالصانه بود. چشم هاش با هیجان روی بوم بزرگی نشست که وویونگ تا به الان نیمی از اون رو به انتها رسونده و تلاش می کرد هر چه سریع تر این بوم رو هم تموم کنه و توی نمایشگاه کوچیکش قراره بده.
" دوباره؟"
صدای خسته ی وویونگ تنها چیزی بود که می تونست نگاهش رو از اثر هنری همسرش بگیره، با لبخند عمیقی به صورت خسته و چشم های سرخ شده ی وویونگ نگاهی انداخت و برای اینکه سر ذوق بیارتش، توجه ای به لحنش نکرد. دست راستش رو بالا اورد و لب زد
" این واقعا فوق العاده اس وویونگ، ترکیب رنگ ها، سایه زنی، حتی احساساتی که باید القا کنه به بهترین شکل ممکن اون ها رو به نمایش گذاشتی"
پسرکوچکتر با خنده ی ضعیفی چندین بار دست های خیسش رو به پیشبند کشید تا از رطوبتی که روی پوستش نشسته کم کنه، سرش رو در جوابش چندین بار تکون داد و همونطور که انگشت هاش رو برای گرفتن کراوات بلند می کرد، جواب تحسین همسرش رو داد
" واقعا برای اینکه ترس و ناامیدی رو به خوبی نشون بدم تلاش کردم، حتی وقتایی که دخترا خوابن فیلم ترسناک می بینم"
سان تلاش کرد جلوی خندیدنش رو بگیره، وویونگ فیلم ترسناک می‌دید؟ احتمالا عمر سیاره اشون رو به اتمام یا شاید هم قرار بود یه شهاب سنگ به زمین بخوره که همچین چیزایی رو از زبون وویونگ می شنید.
وویونگ لحظه ای صورتش رو بالا اورد تا سان رو ببینه و ازش بخواد امشب بیرون برن که چشمش به صورت سرخ شده ی سان افتاد، با ابروی بالا پریده و حرصی که نمی تونست جلوی پیشرفتش رو بگیره، کراوات رو محکم به بالا کشید و باعث شد سان به سرفه بیفته، پسرک به سرعت دستش رو برای باز کردن راه تنفسش بالا برد و گره ی کراواتش چنگ انداخت.
نیم نگاهی به وویونگ که به سمت بومش برمی گشت انداخت، کیفش رو روی زمین انداخت و کامل روی تن همسرش خم شد، واقعا قصد ناراحت کردنش رو نداشت اما انگار وویونگی که چندین ساعت بی وقفه بیدار مونده بود بیش از حد حساس شده.
" هی بیخیال عزیزم، نمی خوای من رو بدرقه کنی؟"
وویونگ ناراحت بود و بی اهمیتی‌ش رو با برنگشتنش به سمت سان و نبوسیدنش نشون داد، پسر چندبار بازوهاش رو فشار داد و همونطور حرف میزد
" من فقط ناراحت شدم که بدون من فیلم ترسناک نگاه می کنی. توی اونموقع من باید باشم تا بغلت کنم عزیزم"
سعی کرد کار هاش رو یه جورایی ماست مالی کنه اما وویونگ به راحتی می تونست دستش رو بخونه بخاطر همین بلاخره حرفی که پسر می خواست رو به زبون اورد
" باشه باشه، هفته بعد من از دوقلوها مراقبت می کنم، هرجا دوست داری برو"
شاید از نظر هر کسی مراقب از دوقلوها ساده ترین و لذت‌بخش ترین کار دنیا باشه، اما از نظر هر دو پدرش؟ اصلا اینطور نیست.
به همین خاطر هر بار بخاطر بیرون رفتن اینطور به جون هم می افتادن تا بلاخره یکی کوتاه می اومد و روزش رو تبدیل به یک روز ابری مایل به طوفان شن می کرد.
وویونگ که بلاخره به خواسته اش رسیده بود به سمتش چرخید و با لبخند عمیقی به سانی که لب هاش رو محکم روی هم می فشرد، خیره زل زد. خوب این می تونست تنبیه همسرش برای هر روز فرار کردنش از خونه باشه.
دست هاش رو بلند کرد و با قرار دادنش دو طرف صورت سان، پسر رو پایین کشید تا بوسه ای رو به عنوان خداحافظی روی لب های خواستنی اش بکاره، حالا روز تعطیلی که سان به دوقلوها قولش رو داده بود، با تماس دیشب رئیسش از بین رفت. الان کسی که تمام روز رو با غر زدن های دوقلو هاش باید از سر می گذروند کسی جز جانگ وویونگ نبود.
همونطور که لب هاش رو به لب های سان نزدیک می کرد با چنگ انداختن به موهای پرپشت همسرش غر زد
" نباید ببوسمت، اما فقط بخاطر هفته بعـ"
لب هاش با بوسه ی عمیق سان بهم برخورد و صداش تبدیل به آوایی شهوت برانگیز شد، پسر بزرگتر با ولع لب های وویونگ رو بوسید و به ارومی عقب کشید. چشم هاش از شیطنت و رسیدن به خواسته اش می درخشید.
" زود برمی گردم عزیزم"
وویونگ با اه کوتاهی به سمت بوم برگشت، فقط باید مطمئن می شد تا قبل از بیدار شدن دوقلوهای شر و شیطونش سه چهارم بوم رو تموم کنه چون محال بود با وجود هانول بتونه یک درصد هم نقاشی بکشه.
هانول عاشق این بود که بهش تکیه بده یا همه اش توی اغوشش باشه برعکس بیول که علاقه چندانی به اغوشش نداشت.
نفس عمیقی گرفت و قلموش رو توی رنگی که ساخته بود برد و بعد از اغشته کردنش، مقصد قلمو تغییر و روی بوم نشست تا پشت دو کارکترش رو یک‌دست رنگ بزنه.
نمی دونست چقدر غرق اثر هنریش شده اما بلاخره صدای بلند گریه هایی تونست حبابی که اون رو از زندگی واقعی جدا کرده بود رو بترکونه. وویونگ با شنیدن صدای گریه های دختر بچه ای که تمام مدت با تمام وجودش صداش میزد از جا پرید، همیشه از یاد می برد که اون دوتا چقدر از تنهایی می ترسن و براشون وحشتناکه.
انگشت هاش به سرعت تکون میخورد و قلمو و پالتی که توی دستش بود رو گوشه ی کارگاه گذاشت و بدون اینکه حتی بخواد لباس یا پیشبندش رو در بیاره به سمت اتاق مشترک خودش و سان دوید.
پله ها رو دوتا یکی می کرد تا زودتر به هانول برسه، چشم های درشتش، بزرگتر از همیشه بنظر می رسید و این استرس و نگرانی اش رو نشون میداد. نفس زنان در رو باز کرد و با دو قدم بلند خودش رو به جسم لرزونی رسوند که لبه ی تخت نشسته بود، دست هاش رو باز کرد و بی توجه به لباس های رنگی اش، جسم ظریف دخترش رو محکم به اغوش گرفت و به خودش چسبوند.
" ازت متنفرم چوی هانول"
دومین دخترش، با اخم غلیظی مابین ملافه ها نشسته بود و همونطور که غر میزد، مشت کوچیکش رو روی چشمش می کشید تا سوزشش رو کمتر کنه.
لبخندی به هر دوشون زد و دومین دستش رو باز کرد و کمی جلو رفت تا بیول رو هم بغل کنه، هر دوشون باید دستشویی می رفتن. بیول بی توجه به دست باز شده اش به عقب چرخید و با بد عنقی غر زد
" می خوام بخوابم، ولم کنین میخوام بخوابم!"
ابروهای وویونگ بالا پرید، خیلی هم عالی، حالا که سان نبود و قولش رو شکسته بود بیول بیشتر از قبل بهونه می گرفت. بیخیال همونطور که هانول رو به طرف سرویس بهداشتی می برد گفت
" پس منم به بابا سان میگم بیول دوست نداره رستوران بریم"
بیول دیگه باور نمی کرد، همونطور که سان قول هفته ی گذشته اش رو به راحتی شکسته بود چرا باید باورش می کرد؟ با لب های اویزون خودش رو روی ملافه ها انداخت و سعی کرد چشم های پر از اشکش رو مخفی نگه داره.
بیول از اینکه مدت زمان زیادی رو از سان دور بمونه رو دوست نداشت، حالا که برای رسیدن به روز تعطیلشون لحظه شماری می کرد با تلفن رئیس پدرش همه چیز بهم ریخته بود.
ناراحت اب دماغش رو بالا کشید که دستی روی کمر کوچیکش نشست، وویونگ با خنده دختر بزرگترش رو بلند کرد و محکم به اغوش کشید، همونطور که به طرف سرویس بهداشتی می رفت گفت
" ولی بابایی قبل رفتن کلی نگران بیول بود، بهم گفت براش کلی پنکیک شکلاتی درست کنم، دختر خوشگلش رو ببوسـ"
" من چی؟"
سروصدای هانول پشت در دستشویی باعث شد بلند بخنده، بیول رو پایین گذاشت تا روی سنگ بشینه، همونطور که پشتش رو به دختر می کرد، سرش رو از در بیرون برد و ادامه داد
" گفت هم هانول هم بیول عزیزم رو ببوس و بابایی قول میده کارش رو زود تموم کنه و بیاد خونه"
به چشم های ستاره بارون هانول خیره شد، بی اختیار دست هاش رو دور گونه هاش گذاشت و با جلو کشیدنش بوسه ی ابداری رو روی صورتش کاشت، با خنده ای که دختر هاش رو به هیجان می انداخت ادامه داد
" پس تا قبل اومدن بابایی ما غذا درست میکنیم، بازی می کنیم و بعد میریم رستوران باشه؟"
مدتی می شد که صدای اب قطع شده بود به همین خاطر برگشت و به بیولی که با اخم غلیظی دست هاش رو بالا گرفته تا بغلش کنه نگاه انداخت، با لبخندی که هنوز روی لبش باقی مونده بود، سمت دخترک بدعنقش رفت و با به اغوش گرفتنش اون رو سمت شیر اب گرفت تا خودش دست و صورتش رو بشوره.
عشقی که بیول توی این یک سال و پنج ماه به سان پیدا کرده بود بی حد و مرز بود، به قدری وابسته ی همسرش شده بود که اگر توی روز تعطیلش همچین اتفاقی می افتاد کل روز رو بداخلاقی می کرد، شاید بهتر بود می گفت هر روزی که سان دیر به خونه می اومد، بیول با همه تند حرف می زد.
تنها دلیلی که نه سان و نه وویونگ دوست نداشتند تک نفره از دوقلو هاشون مراقبت کنن همین بود. هانول بدون وویونگ همه اش گریه می کرد و بیول بدون سان بد اخلاقی.
اما فقط کافی بود که هر دو نتونن ازشون مراقبت کنن و دست بقیه بسپارنشون، انگار نه انگار که نیستن و حالا خونه ی فرد دیگه ای موندن و پدرهاشون نیستند. جوری رفتار می کردن که انگار پدری ندارن و این واقعا قلب هر دوشون رو به درد می اورد.
وویونگ بیول رو روی زمین گذاشت و همونطور که دست هاش رو به پهلوش می زد سرش رو بالا گرفت، گردنش بخاطر پایین گرفتن سرش اون هم طولانی مدت، درد گرفته بود و حالا کمرش بخاطر بلند کردن دو دختر شش ساله اش به درد های دیگه اش اضاف شده بود.
با ناله ی ضعیفی دست هاش رو پایین گرفت تا دوقلوها دستش رو بگیرن، با صدای ضعیفی گفت
" نهار بخوریم یا براتون اول پنکیک درست کنم و بذارم پدرتـ"
صدای باز شدن در خونه توجه ی هر سه تاشون رو دزدید، وویونگ با تعجب به سمت ساعت چرخید، فکر می کرد ساعت یازده ظهر باشه و برای نهار خوردن هنوز فرصت داشته باشن اما اشتباه می کرد و عقربه ها روی عدد سه به خودش و دختراش چشمک می زدن.
با رها شدن دست راستش متوجه شد که بیول به راحتی پسش زده و حالا برای رسیدن به سان در حال پرواز بود، لبخند محوی زد و دستش رو زیر بدن هانول انداخت و دختر رو روی دستش بلند کرد.
امیدوار بود که سان یه چیزی برای خوردن خریده باشه چون حالا با وجود کمردردی که داشت، نمی تونست مدت زمان زیادی روی پاهاش وایسه و غذا بپزه.
" بابا، میشه بابایی رو ببوسی؟"
وویونگ با شنیدن صدای هانول با تکون ریزی به سمتش برگشت، انگار اون رگه ی منحرف دخترش دوباره برگشته بود که ازش یه همچین چیزی رو می خواست! وویونگ با نفس کوتاهی دست ازادش رو زیر چونه اش گذاشت و پرسید
" نکنه روح یه دختر سی ساله ای که تا به حال حتی یه بوسه ای نداشته تسخیرت کرده؟ یا شاید هم تناسخش باشی؟"
هانول با اخم محکم روی شونه ی وویونگ کوبید و با جمع کردن لب هاش اعتراضش رو به حرف پدرش نشون داد، اون فقط دوست داشت نزدیکی دو پدرش رو ببینه مگه خواسته ی زیادی بود؟
دست هاش رو روی سینه اش بهم گره زد و با اخم روش رو برگردوند، وویونگ با سرفه ی کوتاهی تلاش کرد جلوی میل شدیدش رو برای خندیدن بگیره. دخترش واقعا بامزه بود، به سمتش خم شد و گونه اش رو بوسید
" نظرت چیه بجای بابات تو رو ببوسم؟"
" نمی خوام! مگه من منحرفم؟"
وویونگ به سرعت لب هاش رو توی دهنش کشید تا صدای قهقه هاش دخترش رو بیشتر از این عصبی و ناراحت تر نکنه، هانول سوالی رو پرسیده بود که وویونگ می تونست با فریاد، بدون ذره ای مکث تاییدش کنه اما بخاطر ناراحت نشدنش هم که شده بود لب زد
" معلـ معلومه که نه عزیزم، هـ"
وویونگ با سستی جلوی خندیدش رو گرفت و با پایین گذاشتن هانول صورتش رو تند برگردوند تا دختر خنده هاش رو نبینه.
سان به محض باز کردن در، متوجه ی صدای قدم های هراسونی شد که به طرفش میاد برای همین به سرعت کفش هاش رو از پاش دراورد و با نگرانی، دمپایی هایی که متعلق به خودش بود رو پوشید و قدم برداشت تا مانع افتادن بچه اش بشه.
بیول بارها بخاطر اینطور دویدن و به استقبال اومدن سر می خورد و می افتاد به همین خاطر سان همیشه به محض باز کردن در، کفشش رو سریع بیرون می اورد تا بتونه نیمه ی راه بیول شیطون رو گیر بندازه.
با دیدنش خندید و با قدم بلندی که برداشت، دستش رو دور شکم دخترکش حلقه و اون رو روی دست هاش بلند کرد، چشم هاش با لذت به خط صافی بدل شد و هیجان زده لب زد
" بابا اومد خونه دخترم"
" خوش اومدی بابایی"
بیول توی گوش های سان جیغ زد و محکم از گردنش آویزون شد، نفس زنان همونطور که هنوز هم از سان اویزون بود گفت
" دلم برات تنگ شده بود، حتی توی خوابم دلم برات تنگ شد"
سان نیم نگاهی به هانول که دور کیفش می چرخید انداخت، با خنده ی کوتاهی که لحظه ای لب هاش رو ترک نمی کرد کیفش رو باز کرد و گفت
" من که میدونم دلت برای یه چیز تنگ شده بود ولی باشه، ازت قبولش میکنم"
بیول به ارومی عقب کشید و با چرخوندن چشم هاش نارضایتی اش رو از لو رفتنش نشون داد اما سان بی توجه به اینکارش کیسه ای که متعلق به دوقلوها بود رو بالا گرفت و گفت
" من از جفت دخترای قشنگم بخاطر خراب شدن تعطیلاتشون معذرت میخوام"
هانول به سرعت، زودتر از بیول جعبه ی کاغذی رو از دست سان بیرون کشید و هیجان زده برگردوندش تا هر چیزی که داخلش بود بیرون بریزه.
سان نیم نگاهی به وویونگ انداخت و اروم از سرجاش بلند شد تا همسرش رو به اغوش بگیره، انگار هنوز باید روی عاداتشون کار می کردن.
جیغ و داد هر دوشون برای خوراکی هاشون بامزه بود، اما نه اونقدر که بیفتن دنبال هم و قصد گرفتن مارشملو یا پاستیل های هم رو داشته باشن.
نگاهش مدام روی دوقلوها می چرخید و وقتی متوجه ی سرگرم بودن هر دوشون شد با اشتیاق سمت وویونگ چرخید، با لبخند عمیق و چشم هایی که شرارت درش به وضوح برق می زد روی تن معشوقه ی زیباش خم شد تا لب های صورتیش رو ببوسه که وویونگ به سرعت از زیر دست هاش فرار کرد و شروع کرد به سرفه کردن.
اخم به سرعت جای خودش رو به لبخند داد، با گیجی به طرف وویونگ برگشت. می خواست متوجه ی اتفاقی که افتاده بشه، چرا باید از زیر بوسیدنش شونه خالی می کرد در حالی که یک هفته ی کامل حتی نتونسته بود عمیق همسرش رو ببوسه؟ داشت به گریه کردن می افتاد.
وقتی اشاره های وویونگ رو دید، اون زمان بود که متوجه ی اروم بودن خونه و سکوت عمیقی شد که توی خونه برقرار شده. به ارومی برگشت و نگاهش میخ دو دخترش شد که با هیجان بهشون زل زده بودن.
" من واقعا، اه خدایا فقط بهم صبر بده"
سان با کلافگی نالید و کتش رو به سرعت از تنش دراورد، بخاطر این لحظه و نرسیدن به یه بوسه ی معمولی داشت عصبی می شد و تنش گر گرفته بود.
دستش رو به طرف دکمه های لباسش برد و یکی یکی بازش کرد، کمی برگشت و به دومین پلاستیک اشاره کرد و گفت
" غذا خریدم، حدس می زدم دوقلوها مدت زیادی خوابیده باشن، پیتزا و برگر گرفتم"
لبه های پیراهنش رو با نفس عمیقی به اطراف کشید و لحظه ای برای دراوردنش تردید کرد، اما توجه ای نشون نداد و اجازه داد لباسش از روی سرشونه هاش سربخوره و پایین بیاد
" عضله..."
وویونگ با گاز گرفتن لب هاش تلاش کرد از فاجعه ای که قرار بود به وجود بیاد فرار کنه برای همین دست هانول رو گرفت و به طرف اشپزخونه رفت، قصد داشت غذاها رو چک کنه که اگر گرم نیستن توی ماکروویو بذاره.
" عضله!!"
بیول با هیجان زمزمه کرد و برای لمس کردن پک های شکلاتی پدرش جلو خزید اما سان به سرعت عقب کشید، واقعا حس می کرد هر دو دخترش رو یه روح سی ساله تسخیر کرده که عقده ی لمس و دید زدن پسرا رو داشته.
سان با نفس کوتاهی سرش رو چرخوند و به تندی لباسش رو کامل پوشید و در کسری از ثانیه نیمی از دکمه هاش رو بست، اونقدر این موضوع به مزاج بیول خوش نیومده بود که دختر با عصبانیت فریاد کشید
" اصلا از این رفتارت خوشم نیومد!"
سان با تعجب تکخندی زد و روی تن بیول خم شد تا دختر رو به اغوش بگیره، اون هم مثل بقیه گرسنه بود برای همین یک راست به سمت اشپزخونه به راه افتاد و در همون حال گفت
" واقعا؟ اما مهم نیست!"
" چرا لباست رو پوشیدی بابا؟"
بیول با اخم پاهاش رو چندین بار تکون داد و با لب های آویزون که با تلاش های بسیار سعی در این داشت که بامزه بنظر برسه از سان پرسید و باعث شد پسر با قیافه پوکری جوابش رو بده
" چرا؟ واقعا سوالیه که داری می پرسی؟"
سان به سرعت بیول رو روی صندلی، کنار هانول گذاشت و خودش به سمت وویونگ رفت تا غذاهایی که داشت توی بشقاب می گذاشت رو سر میز بیاره.
بیول با ابروهای بالا رفته ای استین لباس هاش رو بالا زد و با قیافه ای که به خودش گرفته بود این رو داد میزد که' یعنی نمی دونی؟'. با چشم هایی که براق شده بود به بدن ورزیده ی سان خیره شد و گفت
" حتی نگاه کردن به شونه هات باعث میشه هیجان زده بشم"
وویونگ با تعجب به عقب برگشت، بیول واقعا به طرز عجیبی عاشق عضلات بود و این وسواسش روی بدن سان بیش از حد بود. نمی دونست برای سنش طبیعیه یا فقط داشت رفتار یه کرکتر رو بازی می کرد، هر چه که بود داشت نگرانش می کرد. شاید باید با یه مشاور صحبت می کرد؟
" من واقعا حس می کنم داره از طرفت بهم تجاوز میشه بیول بعد میگی چرا لباس هام رو دوباره پوشیدم؟ تو یه دیونه ی عضلاتی!"
سان به دخترش پرید و با اخم ریزی بشقاب ها رو جلوی دوقلوها گذاشت، دکمه هاش رو تا گلوش کامل بسته بود. حس یه ادمی رو داشت که اگر مراقب خودش نباشه ممکنه بهش تجاوز بشه! اون هم توسط یه دختر بچه ی شش ساله ای که چندین ماه دیگه وارد هفت سالگیش می شد.
بیول چاپ استیکش رو برداشت و با نفس کوتاهی به بسته ی توی دست هانول چنگ انداخت و تمام مارشملو ها رو ازش گرفت و قبل از اینکه جوابی به دختر بده رو به سان گفت
" حداقل یکی دوتا از دکمه هات رو باز بذار تا دزدکی ببینم"
دست وویونگ بلند شد و با اخم غلیظی هر سه نفر رو با تشر صدا زد
" بسه. سان غذات رو بخور، بیول دست از بی ادبی کردن بردار و پدرت رو راحت بذار، هانول توام حق نداری گریه کنی! غذاتون رو بخورین وگرنه امشب بیرون نمیریم!"
همین که صدای عصبی وویونگ بلند می شد یعنی هر سه نفرشون بیش از حد زیاده روی کردن که صبور ترین فرد خانواده برای اروم کردنشون مجبور شده صداش رو بالا ببره.
سان بی حرف یه تیکه از پیتزاش رو برداشت و شروع به خوردن کرد و برای اینکه گردنش بخاطر بسته بودن کامل دکمه هاش اذیت نشه یکی از اون ها رو باز کرد.
بیول جرئت بالا اوردن سرش رو نداشت، فقط پلاستیک خوردنی رو به هانول پس داد و اینطور هق هق های خفه ی قل کوچیکش رو کامل از بین برد.
تنها چیزی که جرئت بهم زدن سکوتی که وویونگ دلیل به وجود اوردنش بود رو می تونست بهم بزنه صدای جوییدن لقمه ها و برخورد لیوان های پر به میز بود.
سکوت تنها چیزی بود که وویونگ همیشه سر میز خواستارش بود اما بیول و سان با کلکل هاشون همیشه باعث می شدن صداش رو بالا بره و از دستشون عصبی بشه و رفتاری رو که نباید نشون بده.
با لب های جمع شده ای چشم چرخوند و به هانول که تلاش می کرد صدای جوییدنش رو پایین نگه یا تا جای ممکن حتی مابین خوردنش نفس هم نکشه، نیم نگاهی انداخت، دختراش واقعا به راحتی می تونستن دیونه اش کنن. با حرص گفت
" حالا نگفتم نفسم نکشید که"
سان با لبخند ضعیفی دستش رو پایین برد و اروم رون پر وویونگ رو نوازش کرد. عصبی بودن وویونگ مدت زمان زیادی طول نمی کشید شاید فقط چند دقیقه برای فراموش شدنش طول می کشید، دقیقا شبیه بیول.
بیولی که بخاطر دیر رسیدنش نق میزد، نگرانش می شد و عاشق دیدن تن برهنه اش بود. فقط باعث می شد با دیدنش به یاد وویونگ بیفته، چون همسرش از همون اول رابطه تا به الان همینطور مونده. وویونگ عاشق دیدن تن برهنه و لمس کردن بدنش بود. شاید به همین خاطر بیشتر از هانول بهش غر میزد و سعی می کرد وابستگیش رو از سان کمتر کنه؟
با لذت فشار کمی به رون وویونگ اورد و اخرین دونه ی سیب زمینی اش رو توی دهانش برد و به صندلی تکیه داد. دیدن حسودی کردن وویونگ به دخترشون براش لذت بخش ترین چیزی بود که می تونست ببینه و حسش کنه.
جوری که همیشه همکارهاش از همسر و دختر یا پسرشون حرف می زدن که خونه اشون همیشه شلوغه و پر سروصدا، دختری که سعی می کرد مادرش رو از پدرش جدا کنه یا برعکس.
سان رو وسوسه می کردن و همینطور هم شد، مرد برای داشتن بچه به وویونگ اصرار کرد و نتیجه اش دو مروارید کوچیک مقابلشون بودن که با لذت و رقص های بامزه مشغول خوردن سیب زمینی های آغشته به سس بودن.
" چیزی شده عزیزم؟"
نگاهش به سمت وویونگ برگشت، انگار پسر نگرانش شده بود، با لبخند ضعیفی سرش رو به اطراف تکون داد و با نزدیک کردن خودش به وویونگ، سرش رو روی شونه پسر گذاشت تا کمی استراحت کنه، خسته بود. مدت زیادی سرکارش بود و ذ حالا فقط نیاز داشت مابین اغوش وویونگ به خواب بره.
با خمیازه کوچیکی انگشتش رو روی رون وویونگ تکون داد و با ناله ی ضعیفی زمزمه کرد
" نه فقط خوابم میاد، خیلی خستم"
وویونگ همونطور که دستمال کاغذی رو برای بیول به جلو هول می داد، دست ازادش رو روی دست سان گذاشت و رگ های بیرون زده ی دستش رو نوازش کرد، اگر اینقدر خسته بود پس باید دوباره قولش رو می شکست؟ با تردید پرسید
" پس بیخیال شام شب بشیم؟ "
" نه میریم، نمی خوام حالا که پیک نیک رو نتونستن برن، برنامه ی جایگزین بهم بخوره"
سان با خمیازه ی دیگه ای به وویونگ اطلاع داد بیشتر از این نمی تونه جلوی میل شدیدش برای خوابیدن رو بگیره به همین خاطر به ارومی سرش رو بلند کرد و گفت
" یکم می خوابم، هر وقت می خواستیم بریم من رو بیدار کن"
وویونگ سری در جوابش تکون داد و قبل از اینکه بذاره سان از پیشش بره، بوسه ی ارومی رو مهمون گونه اش کرد و به ارومی ظرف هایی که مقابل هر دوشون بود رو برداشت، باید دخترا رو میبرد حموم و بعد اماده اشون می کرد.
یه پروسه ی سخت و نفس گیر اما لذت بخش. فقط امیدوار بود که امشب دوباره دختراش فکر شیطنت به سرشون نزنه.
************************************
با لبخند ضعیفی بالای سر بیول نشسته بود، هر دو منتظر اماده شدن هانول و سان بودند، دو نفری که همیشه روی پوششون حساس و مراقب بودند ولی برخلاف اون دو، خودش و بیول لباس هایی رو می پوشیدند که توی اون راحت باشن.
چشم هاش معطوف کتابی بود که مابین انگشت های بیول مبحوس و در حال خوندن بود، زندگی یعنی پوچی، عبارتی که با رنگ طلایی با فونت بزرگ روی کتاب به تحریر دراومده بود باعث می شد با کلافگی توی ذهنش سان رو بارها کتک بزنه، نمی فهمید این چه کتابیه که برای بیول خریده بود، بیولی که همینطوری هم بزرگتر از همسن و سال هاش رفتار می کرد.
" بابا تو کار و زندگی نداری؟"
وویونگ با شنیدن اون حرف، تکون ریزی خورد و به ارومی وزنش رو روی دست چپش انداخت و اجازه داد تا دخترش بتونه صورتش رو به راحتی ببینه، با تاسف نیم نگاهی به بیول انداخت که بچه اش به سرعت ادامه داد
" آخه اینقدر که کار میکنی میترسم آخرش غش کنی و رو دستمون بیفتی، اخه نه که همش سره کاری و داری زور میزنی، یه ذره میترسم"
وویونگ با بهت تکخندی زد و با اخم ظریفی به جلو خیز برداشت و تلاش کرد کتابی که دست بیوله رو ازش بگیره در همون حال با بی حوصلگی گفت
" فضول کارای خودت باش بچه، همینطور مراقب باش وقتی چیزی میخوری روی خودت چیزی نریزی! "
بدون ذره ای رحم به دختر کوچیکش حمله کرد و با نیشخندی که پیروزی اش رو جشن می گرفت بهش طعنه زد
" چقدر رو خودت غذا میریزی که پیشبند لازمی؟"
دختر لحظه ای با بهت به وویونگ زل زد، پیشبند؟ اون که همچین چیـ. وقتی رد نگاه پدرش رو روی لباسش دید، تعجب به سرعت جای خودش رو به عصبانیت طوفانی و عظیمی داد که بی درنگ، به مانند بادکنکی که توسط سوزن سیخونک زده شده باشه ترکید و طغیان کرد
" این مدلشه، مدل، قسمتی از لباسمه!"
بیول به سرعت کتابش رو رها و توجه ای به هانول و سان که از پله ها پایین می اومدند نداد و با صدای بلند تری فریاد کشید
" تو از فشن چی میدونی اخه؟ این رو مامان‌بزرگ برام خریده، این جزوی از لباسمه"
وویونگ بی اهمیت از روی مبل بلند شد و به قیافه ی درهم و لب هایی که روی هم فشرده می شد حتی نیم نگاهی هم ننداخت، فقط با پوزخند دخترش رو برای بار سوم توی اون روز اذیت کرد
" اره اره، اون هم منم که موقع اسنک خوردن کلی خورده ریزه روی فرش ریختم، یا اون اب دهن من بود که می ریخت رو زمین"
طعنه های وویونگ یکی پس از دیگری روی تن دختر می نشست و بیول فرصتی برای دفاع از خودش نداشت و تنها راه نجاتش سان بود اما دومین پدر و عزیزترین پدرش در حال پوشوندن کفش به پاهای هانول بود و حتی متوجه ی بحث خودش و وویونگ نشده بود برای همین با غیض مقابل پاهای وویونگ ایستاد و با بالا گرفتن سرش گفت
" اون فقط یه بار بود، هوس کتک کردی؟ دوست داری بزنمت؟"
اره، هیچوقت بهترین حمله دفاع نبوده و نیست، از نظر بیول شش ساله بهترین حمله ای که می تونست بکنه پناه بردن به سان بود اما وقتی پدرش متوجه اش نبود پس می تونست از مشت هاش استفاده کنه، بهترین حمله اش، لگد زدن به پاهای دومین پدرش بود.
وقتی فقط خنده های وویونگ رو دید با عصبانیتی که هیچ روش کنترلی نداشت با صدای جیغ مانندی گفت
" گفتم که فقط یک‌بار بود"
" اشکالی نداره عزیزم، این یه اتفاق کاملا طبیعیه"
سان با چشم غره ای که به وویونگ رفت دست بیول رو گرفت و به سمت در کشوند. وویونگ فقط با صدای بلند تری می خندید، چی می تونست براش لذت‌بخش تر از ازار و اذیت دختری باشه که به سیکس پک های همسرش چشم دوخته؟ بهش حسودی نمی کرد و نشونش نمی داد فقط به وقتش می تونست همینقدر با دخترکش بدجنس رفتار کنه و اذیتش کنه.
" بابا وویی، بیا دیگه، من بدون تو نمیرم"
هانول با هیجانی که لپ هاش رو خوش‌رنگ تر از همیشه کرده بود، بالا پایین پرید و با خنده ی عمیقی به وویونگ خیره شد. اه تنها امیدش، دختر کوچیک عزیزش هانولی که هیچوقت ناامیدش نمی کرد.
قدم برداشت و با لبخند عمیقی هانول رو از روی زمین بلند کرد و محکم به سینه فشرد، هر چقدر که بیول رو اذیت می کرد و صداش رو در می اورد، همونطور به هانول عشق می داد و ازش مراقبت می کرد.

Choi FamilyWhere stories live. Discover now