عجیب بود، سکوتی که توی کل خونه برقرار شده بود، اونقدر برای پسر جوان شوکه و عجیب بود که از اتاق کارش بیرون اومد تا متوجه بشه چه اتفاقی افتاده.
حتی اگر هانول برای مدتی به خونه پدر و مادرش رفته بود دلیل نمی شد خونه غرق در سکوت بشه. بیول به اندازه ی یه خانواده ی پنج نفره می تونست شلوغکاری کنه.
کنجکاو به اطراف سرک کشید اما نه همسر و نه فرزندش رو دید. با ابروهای بالا رفته ای دستش رو جلوی سینه اش بهم گره زد و روی مبل، مقابل در نشست.
قصد تماس گرفتن با سان رو نداشت. البته بخاطر اینکه از دستش ناراحت شده، نبود. هنوز توی افکارش غرق نشده بود که صدای خنده های بلند بیول و حرف های سان توجه اش رو جلب کرد
" زیاد تکون نخور میفتی"
" بابا این خیلی خوبه"
" اینقدر دوستش داری؟"
" اره من عاشقشم"
فریاد خوشحال دخترش، باعث شد لبخند کجی گوشه ی لبش جا خوش کنه، حتما دوباره سان براش بستنی موردعلاقه اش رو خریده اما منظورش از تکون خوردن چی بود؟
در به تندی باز شد و چشم هاش با دیدن اون دو نفر تا اخرین حد گشاد شد. با تک خنده ای دستش رو به طرفشون گرفت و با گیجی نالید
با دیدن قیافه اشون با صدای بلند خندید. سان با کیسه ی خریدِ پارچه ایشون بیرون رفته بود، اما بجای خرید وسایل برای خونه یا هر چیز دیگه ای بیول رو توی کیسه گذاشته بود.
پسر با قهقه ی بلندی به عقب خم شد، باورش نمی شد. روش های سان برای سرگرم کردن دختراش خارق العاده بود. همسرش با خنده ی ضعیفی، دستش رو از توی جیبش بیرون اورد و با بالا اوردن کیسه وویونگ رو خطاب قرار داد
" ببین برای خونه خرید کردم عزیزم"
بیول با هیجان کمی جا به جا شد و با خط شدن چشم هاش، قلب وویونگ بخاطر بامزه بودنش ضعف رفت. از روی مبل بلند شد و همراه با نزدیک شدنش رو به سان گفت
" چرا خرید خونه داره حرف میزنه؟"
" نمی دونم، اخه فروشنده بهم نگفت که یه قارچ می تونه حرف بزنه!"
پسر با گاز گرفتن لب هاش تلاش کرد جلوی خنده هاش رو بگیره، سان ساک رو به سمت خودش برگردوند، جوری که چهره ی بیول مقابلش قرار گرفته بود. پسر با چشم های گشاد شده ای لب زد
" واقعا قارچ ها حرف میزنن؟ عجیبه!"
دستی که توش حلقه بود رو بالا اورد و پشت سر دخترش گذاشت. موهای سیاهش از زیر کلاه ابی و پشمالو اش بیرون زده بود و اون رو بیشتر از قبل دلبرا می کرد، جوری که هر دو مرد دوست داشتن لپ های صورتی رنگش که بخاطر سرما رنگین تر شده بود رو گاز بگیرن.
" عزیزم بذار من یه گاز از این قارچه بگیرم ببینم واقعا قارچه؟ شاید یه ادم باشه که خودش رو جای قارچ جا زده!"
بیول با لب های اویزون صورت پدرش رو محکم بغل کرد و با ترس و هیجان شدید، جیغ کوتاهی زد و التماس کرد
" بابا سانی تروخدا نذار منو بخوره"
" نه بذار ببینم این چیه که شوهر منو گرفته"
وویونگ در کسری از ثانیه فاصله ی بینشون رو از بین برد و تن ابی پوش دخترش رو بین آغوشش گرفت و محکم فشرد. سان با لبخند عمیقی دست هاش رو توی جیب شلوارکش فرو کرد و تنها به منظره ی بی نظیر مقابلش چشم دوخت.
" وایسا ببینم یه قارچ که اینقدر تکون نمی خوره!"
بیول جیغ کشید و با تقلا خودش رو به طرف سان هول داد تا از دستِ دندون های تیز وویونگ خلاص بشه. واقعا دوست نداشت دوباره طعم اون دندون ها رو بچشه.
" من قارچ نیستم. من بیولم، بیول!"
با حرفی که زد، وویونگ تظاهر کرد که شوکه شده، چشم های گرد شده اش رو به صورت قرمز از تقلاهای دخترش دوخت و با تعجب پرسید
" بیول؟ بیول کوچولوی من؟"
" اره من بیولم، دخترت. من قارچ نیستم!"
سان لب هاش رو محکم توی دهانش برد و با تک خنده ی ریزی جلو رفت و هر دو رو محکم به آغوش کشید. خانواده ی دوست داشتنی اش!
" من که مطمئن نیستم"
" سانی تو یه چیزی به بابا بگو!"
بیول محکم به گردن سان چسبید و با ناله ی کوچیکی که بیشتر شبیه میو کردن یه توله گربه میموند زیر گوش پدرش اعتراض کرد اما این وویونگ بود که بی توجه به غر زدن هاش به جون گونه و شونه هاش افتاد و با دو بار بوسیدن، گاز های کوچیکی هم از دخترش می گرفت و زیر لب برای بامزه بودن دخترش ضعف می کرد.
سان عمیق ترین لبخندش رو روی لب هاش نشوند و با چنگ انداختن به تن بیول، اون رو از دست وویونگ نجات داد و با حرکت کردنش، بازی رو شروع کرد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Choi Family
Romantizm- با وجود شکمم بامزه بنظر نمی رسم؟ از اونجایی که همه بچه ها رو با شکم گرد دوست دارن و میگن بامزه ان + گاهی، بنظر میرسه حتی از منم بزرگتری - واقعا؟ بالغ بنظر میرسم؟ + منظورم اینکه، این رفتارت باعث میشه پیر بنظر برسی ' داستان دو دختر بامزه و حاضر جواب...