Part 2

136 22 2
                                    

چطور می تونست یک اشتباه رو دوبار مرتکب بشه اون هم بدون اینکه حتی متوجه اش بشه؟
دومین باری بود که دخترهاش رو به این رستوران می اورد، جایی که بیول هیچ میلی به خوردن نداشت و تنها به کاری مشغول می شد که همیشه ارزوش رو داشت یعنی دیدن زدن عضله!
کلافه پوفی کشید و گوشت هایی که روی گاز مخصوص گریل چرخوند تا اطرافش رو بتونه به خوبی سرخ و ابدار کنه اما چشم هاش محو بیولی بود که مثل یه منحرف واقعی به پسرایی که بخاطر دمای بالای توی رستوران کت و گرم‌کن هاشون رو دراورده بودند و حالا این عضلات دست و بازوشون رو به رخ دیگران می کشید، بود.
البته که دخترش کسی بود که با اب دهانی که می چکید بهشون زل می زد، دقیقا شبیه یه منحرف. چشم چرخوند و برای اخرین بار تلاش کرد تا حواس بیول رو معطوف میز و دختر رو مجبور به غدا خوردن بکنه. چون تنها کسی که هنوز لب به چیزی نزده و حتی به گوشت ها نیم نگاهی ننداخته بود، دختر بزرگترش بیول سرکش بود.
" کاش می فهمیدم که اون عضلات چی داره که همیشه اینطور بهش زل میزنی"
بیول بدون اینکه سمتش برگرده دستش رو برای برداشتن یه تیکه گوشت توی بشقابش دراز کرد که وویونگ محکم پشت دستش کوبید. تنها کسی که سخت مشغول سیر کردن شکم هانول بود بدون اینکه حتی سرش رو بالا بیاره پشت دست بیول کوبید تا از بی ادبی و احترامی که هیچوقت به غذاها نمی گذاشت کم کنه.
نگاهش به ارومی بالا اومد و لب های اویزون، چشم هایی که کم کم خیس می شد رو شکار کرد. مرد جوان بی رحم دختر عزیزش رو سرزنش کرد
" اینقدر از عضله حرف نزن بیول، غذات رو بخور، باید برگردیم خونه"
بیول بی توجه به حرف های وویونگ خودش رو به سان چسبوند و با پلک های خیس، گونه اش رو به بازوی سان چسبوند و با هق کوچیکی جواب سان رو داد
" اخه بزرگه، سفته و برای گاز گرفتن مناسبه"
وویونگ چشم غره ای به بیول رفت و باعث شد دخترش بیشتر از قبل به سان بچسبه و از غذا خوردن بیشتر از قبل امتناع کنه و اعصاب وویونگ رو متشنج تر.
همیشه نسبت به هر دوشون سختگیر بود، همونقدر که بخاطر رفتارهای بی ادبانه ی بیول اون رو سرزنش می کرد، اگر هانول هم مرتکب همون اشتباه می شد به اندازه ی خواهر دوقلوش تنبیه و از وسایلی که دوستش داشت محروم می شد تا یاد بگیره که ادب و احترام بهترین وسیله برای گذروندن زندگی اشونه.
ولی حالا چی می دید؟ بیول با چسبوندن خودش به سان تلاش می کرد ترحم پدرش رو نسبت به خودش جلب کنه و وویونگ بخاطر نحوه ی تربیتش سرزنش بشه اما نه تنها سان واکنشی نشون نداد، بلکه حرفی هم به همسرش نزد.
قرار نبود توی تربیتی که وویونگ می خواست در پیش بگیره دخالتی کنه و باعث بشه بیول فکر کنه میتونه با دوبار مظلوم شدن دلش رو ببره. و اجازه بده هر کاری که می خواد رو انجام و از زیر تنبیه اش فرار کنه و ابهت وویونگ به عنوان یک پدر رو زیر سوال ببره. اینطور بیول دیگه هیچوقت به حرف های وویونگ اهمیتی نمیداد.
سان با ارامشی که انگار جزوی از وجودش بود، یکی از گوشت ها رو لای برگ کاهو گذاشت و با قرار دادن مخلفاتی که بیول دوست داشت، لقمه ی کوچیکی گرفت و به دهان دختر نزدیک کرد و گفت
" اما نباید اینقدر روی سینه ی مردم کلیک کنی و تمام مدت بهشون زل بزنی انگار یه خوراکیه"
بیول با باز کردن دهانش به چشم های اروم سان خیره شد، به طرز عجیبی تنها کسی که بخاطر این حرف هاش نه تنبیه و نه سرزنشش می کرد مرد مقابلش بود برای همین به تندی با دهانی که پر بود غر زد
" نه دیگه اونطوری نیست! با من شبیه یه منحرف رفتار نکن"
سان نیم نگاهی به چشم های بیول کرد و با نفس کوتاهی، دستش رو جلوی دهان دخترک خیره سرش گرفت تا محتویات دهانش مشخص نباشه، در همون حال لب زد
" اما تو و هانول نمونه ی یه ادم منحرفید"
هانول که دهانش بخاطر لقمه ی بزرگ وویونگ کامل پر بود، با شنیدن کلماتی که از دهان پدرش بیرون میاد با گیجی به سمت وویونگ برگشت تا بتونه با چشم های براقش پدرش رو برای دفاع ازش بلند کنه اما وویونگ با خنده ی بلندی حرف سان رو تایید کرد.
بیول با قیافه پوکری به طرف دوقلوی همسانش برگشت و با چشم هایی که پوکر بودنش رو به خوبی نشون میداد به هانول زل زد، چشم هایی که فریاد می کشید ' باید باهاشون چیکار کنیم؟' اما انگار قل کوچکترش نسبت به این ضایع شدنشون هیچ حسی نداشت که با نگاهش می‌گفت 'همه چی تقصیر توعه من رو قاطی نکن'
بیول با لب های جمع شده ای صورتش رو تند به عقب برگردوند، اه هیچوقت فکر نمی کرد که هانول یه خواهر نیمه راه باشه، یه قل که وسط راه اون رو تنها بذاره و به دومین پدرشون مثل یه زالوی گرسنه ی شکم پرست بچسبه و با لوس کردن خودش از دست وویونگ غذا بخوره
افکارش زیاد پروبال نگرفته بود و هنوز به مرحله ی بردن سر هانول به زیر گیوتین نرسیده بود که دومین لقمه توی دهانش جا گرفت و توی اون شب، برای بار هزارم به اوای دلنشین پدرش گوش سپرد
" باید یکم غذا بخوری، من دخترایی که لپ های اویزونی دارن رو دوست دارم بیولی"
شاید حرفش از نظر دیگران اشتباه بنظر می رسید اما سان می دونست که بیول یه روحیه ی رقابتی داره که فقط خودش می تونست بیدارش کنه و این اخرین تلاش سان برای مجبور کردن بیول به خوردن غذا بود.
دختر تا وقتی که مجبور نبود هیچی نمی خورد. لبخندی به چشم های اتیشی اش داد و با بوسیدن گونه اش زمزمه کرد
" باید قد بکشی تا برات کلی لباسای خوشگل بخرم"
زمزمه کردن های زیرگوشی پدر و دختر باعث شد نگاه وویونگ بلاخره از هانول گرفته بشه و به سمتشون برگرده، با حسادت نگاهی به لب های خندون سان انداخت. داشت مثل بچه ها رفتار می کرد اما دست خودش نبود! نمی تونست جلوش رو بگیره، بعد از ماه ها دور بودن از سان و عشق نورزیدن به هم، اون هم جوری که همیشه انجامش می دادن کمی هورمون های حسادت و حساسیتش رو غلغلک می داد
" از بیول متنفری؟"
حرفی که از بین لب های هانول بیرون اومد، چشم های متعجبش رو به طرفش جلب کرد. وویونگ گیج به دختری زل زد که ناراحت به دو فرد مقابلش خیره شده، با نفس بریده ای به طرف هانول خم و با انداختن دست هاش دور کمرش اون رو مجبور کرد که توی بغلش بشینه. با لبخند محوی روی موهاش رو بوسید و گفت
" چرا باید از دختر خودم متنفر باشم؟ من عاشق هر دوتونم اما از اینکه بیول رو اذیت کنم خوشم میاد"
هانول با صدای ضعیفی که بخاطر خوابالود شدنش بود زیر گوش وویونگ هوم کش‌داری گفت و باعث شد پسر بخنده و ادامه بده
" البته که ببین چطور به بابات چسبیده؟ من حتی نمیتونم بابات رو ببوسم و همه اش تقصیر شما دوتا گربه ی لوسه"
هانول گونه اش رو با لبخند کوچیکی به گونه ی پدر دوست داشتنی اش مالوند و با چشم های خسته اش رو بست، پر شدن شکمش تاثیر مستقیمی روی خاموش شدن مغزش داشت، به سختی نالید
" برای همینه، که همیشه میگم، بابا رو ببوس"
کمی سرش رو جابه جا کرد تا گونه اش از روی ترقوه ی سفت وویونگ کنار بیاد بتونه قسمت گوشتی تن باباش رو پیدا کنه تا سرش روی یه قسمت نرم با یه بافت پسندیده جا بگیره. با نفس کوتاهی قبل از اینکه عالم رویا دورن خودش غرقش کنه لب زد
" وقتی بهت میگم ببوسش چون،بیول جرئت نمیکنه چیزی بگه"
وویونگ ضعیف خندید و جسم جمع شده ی هانول رو محکم تر به خودش چسبوند، دخترش واقعا شبیه یه هیولای کوچیک میموند که وارد جسم یه دختربچه شده. دست ازادش رو دراز کرد و با برداشتن کت ضخیمش اون رو روی بدن نیمه برهنه ی هانول انداخت. بچه ای که بشدت گرمایی بود و هیچوقت حاضر به پوشیدن لباس های ضخیم نمی‌شد رو می خواست گرم نگه داره، میترسید سرما بخوره و بدن درد بگیره.
بیول با لبخند عمیقی همونطور که پاهاش رو تکون می داد، قاشق به قاشق برنجی که سان براش سفارش داده بود رو می خورد، البته اونقدر کم که هیچکس نمی تونست اسمش رو غذا خوردن بذاره.
" بابایی؟"
نگاه سان از همسرش که با یه دست محکم هانول رو گرفته و با دست ازادش در حال خوردن بود گرفت و به سمت دخترش برگشت، با چشم های منتظر بهش خیره شد و بیول با لحن اروم تری نسبت به قبل با تردید زمزمه کرد
" هفته ی دیگه بازم قراره بری سرکار؟ نمی تونیم بریم پیک‌نیک؟ "
سان با خنده ی ضعیفی دخترش رو به طرف خودش کشید و روی موهاش رو اروم بوسید، چطور می تونست وقتی اینطوری خودش رو براش مظلوم می کرد و با ناز حرف می زد بهش نه بگه؟ با ذوق زیادی زمزمه کرد
" هرکسی که بخواد جلوی ما رو برای هفته ی بعد رو بگیره میکشم، شک نکن میریم، چهارتامون"
دختر با چشم های درخشانی کامل به سمت سان چرخید و وقتی چشم های مطمئنش رو دید با هیجان چشم هاش رو بست و خندید. براش مهم نبود اگر غذا بهش ندن، مهم نبود لباس یا خوراکی جدید گیرش نیاد، اون فقط عشق و توجه ی هر دو پدرش رو می خواست، بی قید و شرط.
خانواده اش رو دوست داشت، واقعا دوست داشت. با اینکه مادری نداشتند اما چه اهمیتی داشت وقتی که هر دو پدرشون با تمام وجود به هر دوشون عشق می دادن؟
حسی که داشت ورای جسم کوچیکش بود، پاهاش رو تند تر تکون می داد و بعد از گذاشتن برنج توی دهانش سرش رو به اطراف تکون می داد و اصواتی از دهانش خارج می شد، حرکاتش اونقدر برای بقیه بامزه بود که می شد گفت همه به سمتشون برگشته بودن.
سان با خنده ی عمیقی، برگ کاهویی که پر از مخلفات بود رو توی دهان وویونگ گذاشت و به بیول زل زد. همین که می دید کوچکترین چیز ها اینقدر هیجان زدش میکنه قلبش رو به درد می اورد و باعث می شد انگیزه اش برای براورده کردن تمام خواسته هاشون مصمم تر بشه.
مدتی نگذشت که صدای اروم بیول توجه ی هر دو مردی که سخت مشغول برنامه ریزی و صحبت بودند رو به طرف خودش جلب کرد و باعث شد کلامشون بریده بشه و مچاله شده به طرفی بیفته
" من خوابم گرفته، می خوام برم خونه"
سان نیم نگاهی به وویونگ انداخت و وقتی تایید همسرش رو گرفت، به ارومی بلند شد تا بره شام امشبشون رو پرداخت کنه.
پسر به احتیاط بلند شد و بعد از برداشتن هر چیزی که روی میز بود و ریختنش توی جیب شلوار و کتش، دست ازادش رو برای بیولی که روی صندلی بلند کرده بود دراز و با حلقه کردنش زیر باسن دخترش، جسم ظریف و ضعیفش رو محکم به اغوش کشید و اجازه داد برای دومین بار در اون شب تبدیل به تختی گرم و نرم برای دوقلوهاش بشه.
" تموم شد عزیزم، بریم؟"
سان به قصد گرفتن بیول به سمت وویونگ قدم برداشت اما پسر مخالفت کرد، قصد نداشت بیدارشون کنه برای همین به ارومی لب زد
" چیزی نیست، بیول سردشه لباستو بنداز روش"
پسر بزرگتر به ارومی کتش رو روی جسم جمع شده ی بیول انداخت و با قدم های بلندی جلوتر حرکت کرد تا بتونه ماشین رو به جلوی رستوران بیاره و وویونگ زیاد اذیت نشه.
************************************
" بابایی"
صدای اروم دختر کوچکترش باعث شد نگاهش رو از همسر عزیزش بگیره، به عقب برگشت و تونست هانول رو که موهاش خرگوشی بسته شده بود رو ببینه که با خجالت دست هاش رو پشتش بهم گره و برای حرف زدن تردید داره. از وویونگ فاصله گرفت و برای بلند کردن هانول روی زمین خم شد و در همون حال لب زد
" جانم؟"
پاپیون های صورتی موردعلاقه اش به زیبایی اطراف موهای بسته شده اش به چشم میخورد، وویونگ واقعا برای دخترهاش سنگ تموم می گذاشت و اجازه نمی داد توی مهدکودک بخاطر نداشتن مادر، نامرتب و بد دیده بشن.
هانول با حلقه کردن دست هاش دور گردن سان خودش رو به گونه ی پدرش چسبوند و با هیجان ریزی که سعی داشت لو نره لب زد
" کجا میری؟"
چه خبر شده؟ تنها جمله ای بود که توی ذهن سان جولان میداد، هانول کسی نبود که بخواد به رفت و امدش زیاد اهمیتی بده و ازش دراین باره چیزی بپرسه، با تردید گفت
" دارم میرم سرکار"
دختر کوچکترش بدون ذره ای تردید و مکث با خنده و بامزه بازی گفت
" مردی که کار میکنه خیلی جذابه"
سان با تعجب بلند خندید و به ارومی قدم برداشت تا هانول رو روی میز غذاخوری بذاره و کتش رو بپوشه، دخترای شیطونش می تونستن اون رو تبدیل به قاتل کنن اگر کسی بهشون دست می زد. با غرور و خود پسندی جواب داد
" من حتی اگر بیکارم باشم جذابم!"
هانول اون وسیله رو می خواست و چی می تونست بهتر از پاچه خواری باباش باشه؟ اون هم سان، مردی که هیچوقت بهشون نه نمی گفت، با لبخند عمیق تری که چالش رو به رخ پدر چال دارش می کشید لب زد
" درسته، کاملا درست میگی، هیچکس جذاب تر از بابای من نیست! حتی اگر تبدیل به یه انگل جامعه بشه"
سان با بهت تکخندی زد و چشم هاش رو چرخوند، اه خدایا دخترش باعث می شد بخاطر شروع کردن یه مکالمه باهاش به خودش فحش بده و نفرین کنه. چشم چرخوند و با پوشیدن کتش به عقب برگشت، وویونگ داشت موهای بیول بی طاقت رو گیس می کرد تا توی دست و پاش نباشه، قدمی به طرف اون دوتا برداشت که هانول نالید
" خوب بابا، میشه ازت یه چیزی بخوام؟"
پسر به ارومی چرخید، خوب مثل اینکه نقشه اش برای حرف کشیدن از زیر زبون هانول جواب داده بود، هیچوقت سلام گرگ بی طمع نبوده و هانول دقیقا همچین شخصیتی داشت. دخترکش فقط وقتی چیزی می خواست از فرد مقابلش تعریف می کرد.
" چی میخوای خوشگل بابا؟"
دست هایی اطراف پهلوهاش به ارومی رد و جلوی شکمش بهم چفت شد، با لبخند محوی اجازه داد بدنش توی اغوش وویونگ استراحت کنه. گرمای تن پسرک براش از خوردن دو قهوه ی تلخ صبحگاهی هم انرژی بخش تر بود و سرحالش می اورد.
هانول دست هاش رو بهم گره زد و با تردید سرش رو پایین انداخت، یعنی اگر به باباش می گفت که چی می خواد براش می خرید؟ یعنی دعواش نمی کرد و اون رو یه زالو که فقط برای پولش دندون تیز کرده نمی دید؟ بغض به سرعت گلوی کوچیکش رو گرفت. هانول به سختی نفس می گرفت اما هیچکدوم از پدر هاش به سمتش قدمی برنداشتن.
وویونگ دستش رو برای نوازش کردن دخترکی که پای راستش رو محکم گرفته بود، از دور شکم سان باز کرد و به ارومی سر بیول رو نوازش کرد. می تونست بغض هردوشون رو حس کنه اما نمی تونست کاری کنه، دخترهاشون باید تلاش می کردن که از پس خودشون بربیان و احساساتشون رو بروز بدن.
نفسی گرفت و فشار دستش رو روی شکم سان بالا برد تا جلوی همسرش رو برای جلو رفتن بگیره، نمی خواست با یک اشتباه سان، هانولی که توی ابراز وجودش ضعیف تر بود رو برای همیشه سرکوب کنن و دختر نتونه کاری از پیش ببره.
" می تونم یه گوشی داشته باشم؟"
نگاه سان به ارومی چرخید و روی وویونگ نشست، هر دوشون متعجب شده بودن. هانول بخاطر یه گوشی اینطور ترسیده و لرزون مقابلشون ایستاده بود؟ باورشون نمی شد. چه اتفاقاتی رو از سر گذرونده بودند که بخاطر کوچکترین چیزها اینطور تردید می کردند و از ترس به رعشه می افتادن.
" یه گوشی کوچولو... من حتی نو هم نمی خوام، یکی برای من و بیول، نه نه، لازم نیست بخـ"
سان با اخم غلیظی از بین اغوش وویونگ بیرون رفت و با ناراحتی بی هیچ حرفی برای بیرون رفتن از خونه قدم برداشت، بیش از حد ناراحت شده بود و حالا برای اینکه عصبانیت و ناراحتیش رو بروز نده باید از خونه بیرون میزد. نمی تونست اتفاقی که جلوی چشم هاش افتاده بود رو باور کنه، هانول چطور می تونست اینطور ازش درخواست کنه وقتی می دونست اگر ازش بخواد جونش رو هم فداش میکنه؟
نگاه دوقلوها روی جسم بلند پدری بود که به سرعت از خونه بیرون زد، هر دو ناباورانه از رفتار سان، با نگرانی به هم چشم دوختن.
بغض دیوانه وار گلوی هر دوشون رو خش انداخته و چنگ میزد، هانول با چشم هایی که تار میدید به سختی سعی می کرد تا از ریزش اشک هاش جلوگیری کنه اما فقط صدای بسته شدن در کافی بود تا، صدای هق هق بلندش توی خونه بپیچه. گریه های ریزش باعث شد بیول هم نتونه جلوی اشک هاش رو بگیره و اون هم به گریه بیفته.
" اه خدای من از دست چوی سان!"
به سرعت به هانولی که روی میز ایستاده بود چنگ انداخت و اون رو به اغوش گرفت. الان چطور می تونست به مدرسه ببرتشون در حالی که صورت جفتشون باد کرده و سرخ شده؟ هنوز برای برداشتن بیول خم نشده بود که نگاهش به کیف چرم همسرش افتاد.
برای بار دوم توی اون روز چشم هاش رو با کلافگی توی حدقه چرخوند و با به اغوش گرفتن بیول، اجازه داد هر دو مدتی رو به گریه کردن بگذرونن. ذهنش اشفته بود و نمی دونست چطوری باید برای دوقلوهاش رفتار پدرشون رو توضیح بده.
" باشه دخترا، گریه کردن برای پدرتون که گیج شده بود کافیه، بذارین اول با مدیرتون تماس بگیرم بعد بریم بستنی بخوریم، چطوره؟"
هیچکدوم حرفی نزدن، حتی از وویونگ هم جدا نشدن برای همین پسر مجبور شدن همونطور زانو زدن روی زمین بشینه و تلفن همراهشون رو بیرون بیاره، میلی به تماس گرفتن نداشت برای همین تنها به پیام دادن اکتفا کرده.
نفس عمیقی کشید و با باز کردن چشم هاش با انرژی سروصدا راه انداخت و دوقلوهاش رو به سرعت از روی زمین بلند کرد و گفت
" خوب، ابغوره گرفتن بسه بسه، خدای من چقدر زشت شدین، من با خودم ببرمتون بیرون مردم میگن چرا یه فرشته دوتا میمون رو توی بغلش گرفته!"
صدای جیغ هردوتاشون باعث شد وویونگ با صدای بلندتری بخنده، فقط می خواست با سربه سر گذاشتنشون یکم از ناراحتیشون رو کم کنه تا به بستنی فروشی موردعلاقشون برسن.
" چیه خوب، دروغ میگم؟ ببین چشم هاتون پف کرده و دماغتون قرمز شده، مثل یه دلقک شدین"
کیف سان و دوقلوها رو با هر سختی بود مابین دست هاش گرفت و از خونه بیرون زد، فاصله ی زیادی با مهدکودکشون داشت اما باز هم برای عوض کردن حال و هوای دوقلوها خوب بود.
بیول با اخم ظریفی محکم به شونه ی وویونگ کوبید، از حرف های پدرش ناراحت شده بود. اون دوتا اصلا زشت نبودن، با عصبانیت غرید
" ما خیلی هم قشنگیم، نمی دونستم اینقدر حسودی بابا"
وویونگ ابروهاش رو بالا انداخت و با تعجب به دخترکش خیره شد، با بهت خندید و سرش رو چندبار تکون داد، چطور همیشه از یاد میبرد که بیول به راحتی میتونه ضایع اش کنه؟
همونطور که دوقلوها رو توی ماشین می‌گذاشت و کمربند هاشون رو می بست با ابروهای بالا رفته ای پرسید
" یعنی فکر میکنی من زشتم؟"
در جواب تنها صورت برگشته ی بیول نسیبش شد، با نفس کوتاهی در ماشین رو بست و پشت فرمون ، گاهی واقعا درمونده می شد از جواب دادن و شنیدن زبون درازی هاشون.
حالا ماشین اونقدر ساکت شده بود که وویونگ مجبور بود برای چک کردن دخترهاش هر از گاهی به عقب برگرده و ببینه که ایا مشکلی به وجود اومده یا نه، به جرئت می‌تونست بگه که هیچ چیزی ترسناک تر از سکوتشون نبود.
دیری نگذشت که صدای بیول باعث شد وویونگ شوکه از جاش بپره
" چرا بابا اینکار رو کرد؟ درسته که هانول نباید از بابا چیزی می خواست ولی چرا باید ولمون می کرد و می رفت؟"
وویونگ با نفس کوتاهی، پاش رو روی ترمز گذاشت و پشت چراغ قرمز ایستاد، با بالا کشیدن دستی نیم نگاهی به هر دو دخترش انداخت و بلاخره بعد از یک سال لب باز کرد تا همه چیز رو درباره ی رفتار سان توضیح بده، چیزی که هیچوقت علاقه ای به باز کردنش نداشتند. هر دو پدر دوست داشتند این موضوع مثل باکس نفرت انگیزی که همیشه گوشه ی کمد در حال خاک خوردنه، دست نخورده باقی بمونه اما انگار بیشتر از این نمی شد بیخیال باشن
" پدرتون وقتی اولین بار از من خواست که بریم پرورشگاه و بچه هایی رو به فرزندخوندگی بگیریم بهش خندیدم و گفتم زندگیمون اونقدرهام ایده ال نیست که بتونیم پای یه بچه ی معصوم رو بهش باز کنیم!"
البته که وویونگ علاقه ای نداشت از عباراتی مثل نفرت خانواده هاشون نسبت بهم یا رابطه اشون، گاهی لاس زدن هاشون و دعواهایی که باهم داشتند،خرفی بزنه. وویونگ اوایل دوست نداشت بخاطر یه بچه محدودیتی توی رابطه اشون بوجود بیاد اما بعد ها نظرش عوض شد اما حالا چی؟
کسی که اشتیاق شدیدی به دخترهاش داشت، اون ها رو به گریه انداخته بود. با لبخند ضعیفی شونه هاش رو بالا انداخت
" وقتی ما شما دوتا رو انتخاب کردیم، مدیر خیلی تلاش کرد نظرمون رو تغییر بده، چون می دونست شماها هر سال به سرپرستی گرفته می شید اما دوباره به پرورشگاه بر می گردین! "
اره، دوقلوهای عزیزش تا به الان هفت پدر و مادر داشتند، پدر و مادری که اون ها رو کتک می زدن، نفرینشون می کردند و گاهی اون ها رو مقصر دعواهاشون می دونستن، عباراتی مثل نحس یا نجس بودند رو به راحتی به زبون می آوردند و توجه ای به احساسات دو بچه ی بیگناه نمی کردند، وویونگ با ناله ی ضعیفی پلک کوتاهی زد و گفت
" بخاطر شما محتاط بودند اما من و سان بهشون اطمینان دادیم که هیچوقت قرار نیست اذیت بشید و دلیل اصلی رفتار پدرتون برای امروز همین بود"
ماشین رو کنار بستنی فروشی پارک کرد و به عقب برگشت و با لبخند ضعیفی به چشم های متعجبشون زل زد
" اون ناراحت بود چون فکر میکنه چی کم گذاشته که دوقلوهایی که تمام عشق و علاقه اش رو به پاشون ریخته بخاطر کوچکترین چیزها اینطور تردید و بغض میکنن"
نگاهش به سمت هانولی که دوباره چشم های خوش‌رنگش براق شده بود، برگشت و با لطافت گونه اش رو نوازش کرد
" عصبی شد چون اون خانواده ها باهاتون اینطوری رفتار کردن، پدرتون فقط فرار کرد تا یکم با لحن تندی این حرف ها رو بهتون نزنه فرشته های من"
دست هاش رو محکم به هم کوبید و اجازه نداد هانول بخاطر این حرف هاش به گریه بیفته، با اشتیاق به بستنی فروشی اشاره کرد و گفت
" بذارید برم براتون بستنی بخرم و بیام"
به سرعت از ماشین پیاده شد و با نفس عمیقی صورتش رو بالا گرفت، هیچوقت فکرشم نمی کرد بخواد همچین صحنه ای رو ببینه و اون حرف ها رو از هانول بشنوه.
سان فقط تمام تلاشش رو داشت میکرد تا دوقلوها احساس بهتری داشته باشن، که فکر نکنن بچه های پرورشگاهی هستن. شاید هیچوقت این موضوع رو نشه کتمان کرد اما می‌شه فراموشش کرد.
ذهنش درگیر بود، اونقدر که با تکون خوردن دست مرد مقابلش، بلاخره به واقعیت برگشت و فهمید فروشنده حتی تلاشی برای پرسیدن نکرده و براش سه تا بستنی اماده کرد، بستنی هایی که طبق سلیقه اشون اماده شده. خندید و با احترام کارتش رو توی دستگاه کشید
" فکر نمی کردم یادتون باشه"
" شما و دخترهاتون از مشتری های همیشگی ما هستین، چطور فراموش کنم؟"
وویونگ با قدردانی سری تکون داد و با برداشتن کارتون، از مغازه ی نچندان بزرگ بیرون زد و با قدم های بلندی خودش رو به ماشین رسوند و در رو باز کرد.
اولین چیزی که توجه اش رو جلب کرد شکم باد کرده ی بیول بود، به طرز خنده داری از زیر لباسش با اون طرز نشستن مشخص بود، لبش رو به دندون گرفت و لیوان های در بسته رو با کوبیدن نی روی دربش باز و به دست هانول و بیول داد. قبل از اینکه بخواد به صندلیش برگرده رو به بیول گفت
" شکمت بزرگتر شده"
اون جانگ وویونگ بود، امکان نداشت فرصت و شانسش برای اذیت کردن بیول و خندوندن هانول رو از دست بده.
با نشستنش توی ماشین، بیول با قیافه ی ناامید شده ای به وویونگ زل زد، می تونست تاسفش رو به خوبی از چشم هاش دخترهاش بفهمه، بیول غرید
" چطور می تونی این رو بگی؟ تو نباید همچین کلماتی رو به یه خانم زیبا بگی!"
دخترش با عصبانیت تلاش می کرد تا از دست کمربند رهایی پیدا کنه و مشت کوچیکش رو به بازوی پدرش برسونه و محکم کتکش بزنه اما نمی تونست و همین فرصت خوبی برای وویونگ بود
" تو دختر عزیزمی پس استثنایی"
" ولی من هنوزم یه خانومم! "
وویونگ با خنده ی بلندی یک دستی دور زد، واقعا زبون درازی هاش رو دوست داشت و می خواست کلی گازش بگیره، جوری که جای دندون هاش روی گونه ی دخترش بیفته
" ندیدیش یعنی؟ داری بهم میگی این شکم نیست؟"
هانول دستی به شکم تقریبا برامده ی بیول کشید و با چشم های درشت شده ای گفت
" ولی بامزه نیست؟"
" درسته با وجود شکمم بامزه بنظر نمی رسم؟ از اونجایی که همه بچه ها رو با شکم گرد دوست دارن و میگن بامزه ان"
وویونگ با تعجب از توی اینه به بیول زل زد، اون دوتا واقعا گاهی اونقدر رفتار بالغانه ای داشتند که نمی دونست باید چی بگه، با ابروهای بالا رفته ای توی پارکینگ متوقف شد
" گاهی، بنظر میرسه حتی از منم بزرگتری"
بیول هیجان زده، لیوان بستنی اش رو به صورتش چسبوند و با چشم های ستاره بارون به وویونگی که کامل به طرفش برگشته بود گفت
" واقعا؟ بالغ بنظر میرسم؟"
" منظورم اینکه، این رفتارت باعث میشه پیر بنظر برسی"
وویونگ بیخیال زمزمه کرد و این بیول بود که با شنیدن حرف پدرش خشکش زده بود، پیر بنظر می رسید؟
" اگه به این طرز رفتار ادامه بدی زودی پیر میشی"
هانول ریز ریز به کلکل کردن های پدر و خواهرش خیره شده بود و حالا با ایستادن ماشین کمربندش رو باز کرد تا وویونگ بتونه از ماشین بیرونش بیاره.
بیول با عصبانیت بلند جیغ کشید، واقعا دوست داشت وویونگ رو بزنه، چطور می تونست به دخترش بگه که شبیه یه پیرزن بنظر میرسه؟ چطور می تونست دلش رو بشکنه؟ با جیغ بلندی رو به وویونگی که داشت از ماشین پیاده اش می کرد گفت
" اگر دوباره به من بگی پیرزن، این رو بدون که دیگه قرار نیست زندگیت به خوبی پیش بره!"
محکم به سینه ی وویونگ می کوبید و در تلاش بود تا عصبانیتش رو یک جوری خالی کنه، حالا مهم نبود چطوری. وویونگ با درد نالید
" خدای من تو حتی از یک هیولا هم بدتری."
هانول با خنده محکم دست بیول رو گرفت تا بیشتر از این به پدر موردعلاقه اش صدمه ای وارد نکنه، در همون حین که خواهرش رو دنبال خودش می کشید داد زد
" زودتر کیف بابا رو براش ببر، دوستتون دارم"
" منم دوستون دارم"
پسر با لبخند ضعیفی داد کشید و بعد از چند دقیقه که مطمئن شد دخترهاش به سلامت وارد محوطه ی مهدکودک شدن، سوار ماشین شد.

Choi FamilyWhere stories live. Discover now