Part 3

187 28 3
                                    

با نفس عمیقی سرش رو روی فرمون گذاشت و چشم هاش رو بست،براش سخت بود که بتونه دخترهاش رو اروم نگه داره و دوباره خنده روی لب هاشون بیاره اما سخت تر از همه دیدن همسرش بود. مردی که میدونست الان قلبش بدجور شکسته.
بدون لحظه ای تردید دوباره ماشین رو راه انداخت، باید می رفت و به همسر گیج و البته احمقش برسه.
یکی از دلایلی که دختراش سعی می کردن با رفتارهای      بزرگسالانه و اینطور حرف زدن مقابلشون قد علم کنن فقط نشون می داد می خوان تمام نواقص خودشون رو بپوشونن. این ها رو با وجود مشاوره های زیادی فهمید، شاید به همین دلیل بود که زیاد تلاش نمی کرد به دخترهاش تشر بزنه و سرزنششون کنه.
صدای زنگ گوشیش باعث شد لحظه ای شوکه بشه، برنگشت تا گوشیش رو برداره، فقط دنده عقب گرفت تا ماشین رو توی پارکینگ شرکتی که همسرش اونجا کار می کرد پارک کنه.
" الو؟"
" وو کیفم رو خونه جا گذاشتم"
وویونگ چشم هاش رو چرخوند، حداقل چهل دقیقه بود که از خونه بیرون زده ولی الان به یاد اورده؟ با تمسخر پرسید
" چه زود یادت اومده"
" اذیتم نکن، اون لحظه واقعا عصبی بودم"
وویونگ با نفس کوتاهی ماشین رو خاموش کرد و به صندلی اش کاملا تکیه داد، سردردش داشت دیونه اش می کرد. نیاز داشت خودش رو به خونه برسونه و تا وقتی که دوقلوها تعطیل نشدن، تمام مدت بخوابه.
" پارکینگم بیا ببرش"‌‌
شاید ده دقیقه نگذشته بود که تونست مردی رو ببینه که بی توجه به سر و وضعش دوان دوان به سمت ماشینش میاد، حالا کتش با هر تکونی که می خورد به اطراف پرواز می کرد و این وویونگ بود که بی حوصله به همسر اشفته اش خیره نگاه می کرد.
در باز و جسم خسته ی مرد روی صندلی افتاد، نمی دونست دقیقا چقدره که اینطور اروم کنار هم افتادن اما در اخر این وویونگ بود که پیشنهاد داد
" اخر هفته دخترا رو بفرستم خونه مامانم؟"
حس می کرد داره دیونه می شه، شاید هرکس دیگه ای بود هم دیونه می شد. یک ماه، چهار هفته، ششصد و هفتاد و دو ساعت که حتی برای یک دقیقه اش یه لمس درست حسابی نداشتند، این برای کسایی که دیونه ی سکس بودند یعنی خود جهنم!!
سان بی حرف دستش رو دور کمر وویونگ انداخت و با بلند کردن پسرک، اون رو مجبور کرد که روی پاهاش بشینه. حتی فکر اینکه بتونه لب های خوش طعم وویونگ رو لمس کنه باعث نبض زدن عضوش می شد.
با نفس تنگی به چشم های خمار همسرش زل زد، می خواست همین الان بیخیال شرکت بشه و با وویونگ به خونه بره و ساعت ها توی تخت با اه و ناله بهم بپیچند و ملافه رو با کام هاشون خیس کنن.
" موافقم، باید اینکارو کنیم؟"
وویونگ با خنده ی ضعیفی روی تن سان خم شد، داشت میدید که چطور برای داشتنش به تقلا افتاده، نفسش تنگ و مردمک چشم های برای دقایقی تمرکز نداشت و همین برای هیجان زده کردن وویونگ کافی بود. پسر قبل از اینکه سان رو ببوسه روی لب هاش زمزمه کرد
" اما بیول تو رو بخاطر اینکارت میکشه، بهش قول دادی"
بلاخره به خواسته قلبی اش رسید، لبش رو محکم به روی لب های سان کوبید و با ولع شروع کرد به بوسیدن. جوری می بوسید که انگار بلاخره بعد از هفته ها به یه منبع اب شیرین رسیده.
براش دیگه چیزی اهمیت نداشت، اینکه یکی از همکارهاش اتفاقی پایین بیاد و توی این وضعیتش ببینتش یا دوباره زیر قولش با دخترهای پرانرژیش بزنه. تنها چیزی که حالا اهمیت داشت پسری بود که مابین اغوشش مبحوس و درحال بوسیدنش بود.
دهانش رو باز کرد و زبونش رو روی لب های وویونگ کشید، مثل یه گربه برای نشون دادن علاقه اش پسرک رو لیس میزد.
" سـ سان"
وویونگ به سختی جلوی رفتار سان رو گرفت، لب و سمتی از چونه اش خیس شده بود. با چشم غره ای که به همسرش رفت خنده رو روی لب هاش اورد.
سان به ارومی وویونگ رو به اغوشش سپرد و با نفس ارومی چشم هاش رو بست، دلتنگ ارامشی بود که همیشه از گرمای وجود وویونگ می گرفت. ولی حالا بخاطر مشغله های هر دوشون، از هم غافل و دور شده بودند.
" دخترا امروز خیلی گریه کردن، مطمئنم ذهنشون برای یک لحظه فرو ریخت"
سان با نفس ارومی، دستی به موهای خوش‌رنگ همسرش کشید، درسته رفتارش اصلا قابل قبول نبود اما چیکار می تونست بکنه؟ اون لحظه ذهنش اونقدر پر شده بود که تنها راهش رو فرار از این موقعیت می دید
" نمی تونستم وایسم. اه گذشته دیگه، نظرت چیه امشب بریم هتل؟ "
وویونگ به ارومی از روی سینه ی سان بلند شد و با چشم های گرد شده ای به همسرش زل زد، به خودش اشاره کرد
" بیام هتل؟ چرا؟"
" ما که توی خونه نمی تونیم باهم باشیم، حداقل بذار بریم هتل"
سر پسر کوچکتر با اخم غلیظی تند به اطراف تکون خورد، عمرا پاش رو توی هتل می ذاشت اون هم بخاطر همچین مسئله ای
" رو من حساب نکن، خودت برو"
سان با بهت به پسر خیره شد، خیلی خوب می شد اگر این همه گارد وویونگ رو نسبت به هتل رفتن می دونست، با ناراحتی غر زد
" برم چیکار کنم؟ تنهایی برم جق بزنم وقتی تو خونه هم میتونم اینکار رو کنم؟"
وویونگ محکم به شونه ی سان کوبید، با خنده ی کوتاهی چشم چرخوند، همین الان هم می تونست بفهمه که همسرش تحریک شده اما چیکار می تونست بکنه؟
" من از هتل متنفرم، اخر هفته دخترا رو می بریم بیرون و بعدش مهدکودکشون تموم میشه، میتونیم بسپاریمشون دست مامان باباهامون"
ابروهای سان بالا پرید، همچین هم اشتباه نمی گفت، سال تحصیلی دختر ها هفته ی اینده تموم می شد، سان می تونست بفرستن‌شون نامهه یا ایلسان.
" یک ماه، یک ماه تمام باید نامهه باشن و بعد ایلسان"
دوماه تمام باید از دختر هاش دور میموند؟ البته می تونست شرارت و شهوتی که دورن چشم سان حلقه زده بود رو به خوبی ببینه. به سختی اب دهانش رو قورت داد و با لرز زمزمه کرد
" ا اما من دلم براشون تنگ میـ"
" هیس وو، هیس چیزی نگو. دوماه تمام قراره هر شب در خدمتت باشم"
وویونگ با جیغ ضعیفی سعی کرد از اغوش سان بیرون بیاد، دوماه اونم هر شب؟ نمی تونست. اصلا گردن نمی گرفت، خودش هم شبانه با دخترهاش فرار می کرد و به ایلسان می رفت تا از دست هیولای شهوت رهایی پیدا کنه
" من نمی خوام، کمرت خشک میشه احمق"
صدای خنده های سان با تقلاهای وویونگ ترکیب بامزه ای ساخته بود، پسر اخر به ارومی وویونگ رو به طرف خودش کشید، بوسه ی محکمی روی لب های وویونگ کاشت و زمزمه کرد
" دیگه باید برم سرکار، امشب میبینمت عزیزم"
************************************
صدای کشیده شدن چاقو روی بشقاب تنها اوایی بود که توی خونه می پیچید، سکوتی که ماه ها خواهانش بودند رو تنها با خریدن دوتا گوشی به دست آوردن.
سان، چند ساعت دیرتر از حالت معمول به خونه برگشت و همین برای بهم ریختن دوقلوها کافی بود، دخترایی که نگران این بودند که نکنه پدرشون از دستشون دلخور شده باشه یا نکنه دیگه قرار نیست هیچوقت به خونه برگرده؟ افکاری که فقط باعث خندیدن وویونگ می شد.
اما به محض شنیدن دینگ دینگ اعداد چهار رقمی که روی قفل در، قرار گرفته بود، پاهای کوچکشون با عجله به سمت راهرویی که منتهی به در بود، به حرکت دراومد. نگاه هر دو با اشتیاق و البته ترس می لرزید.
سان بعد از بغل کردن دخترهاش و بردنشون به اتاق مشترکشون، مکالمه ای بامزه ای که بینشون شکل گرفته بود، دیگه به گوش وویونگ نرسید.
شاید پنج دقیقه از محو شدن همسرش پشت درهای چوبی نمی گذشت که صدای بلند جیغ های متعددی باعث شد از جا بپره و با تعجب به عقب برگرده. مثل اینکه سان بلاخره یه کاری کرده بود
" بابا، بابا ببینش"
صدای بلند هانول نگاه وویونگ رو معطوف خودش کرد، تن صدای دخترش باعث میشد گوش هاش بخاره، لب هاش به اطراف کش اومد و با خنده دست هاش رو باز کرد تا هانول رو محکم به خودش بچسبونه.
همونطور که لب هاش رو روی گونه ی دختر کوچکترش میگذاشت و با عشق می بوسیدش زمزمه کرد
" دیدی گفتم اون هیچوقت از دستتون ناراحت نمیشه؟"
لحظه ای از غذاهایی که قرار بود توی بشقاب بکشه، جدا شد و به جلو قدم برداشت. می خواست دخترهای هیجان زده اش رو بخوابونه چون باید زود بیدار می شدند.
" بیول، گوشیت رو بذار کنار، فردا کلی بازی و برنامه برات نصب میکنم که بتونی هر وقت دوست داشتی با بابات حرف بزنی"
چشم های هر دو دختر با پیشنهاد وویونگ می درخشید، اشتیاقی که قلب هر دو پسر رو غلغلک می داد، لبخندی زدند و در اخر به ارومی اون دو رو توی تخت هاشون مهمون بوسه ای کردند.
حالا، حدودا سی دقیقه از وقتی که دوقلوها خوابیده بودن می گذشت و وویونگ بشقاب ها رو مقابلشون قرار داده بود تا شامشون رو بخورن.
بی حرف، چاقوش رو اغشته به حجم زیادی از کره ای که مابین بشقاب سفیدش به چشم میخورد، کرد. همین که اون رو بالا اورد تا توی دهانش بذاره، کره ای که بخاطر مدت زمانی که بیرون از یخچال قرار دادن کمی اب شده بود از روی چاقو به سرعت لیز خورد و پایین افتاد.
وویونگ با لپ های پر و دهانی نیمه باز سرش رو پایین اورد تا ببینه کره ی سرتق که قصد خودکشی داشت کجا افتاده، میخواست بدونه که امکان زنده موندنش چقدره.
سان با صدای ضعیفی خندید و چاقوش رو روی میز رها کرد، دستش رو پایین برد و انگشت های حریصش بلاخره بعد از مدت ها تونست رون های سفید و پر البته برهنه ی وویونگ رو لمس کنه.
به ارومی کره ای که داشت به پایین سر میخورد رو با انگشت شستش گرفت و به بالا کشید، سریع از رونش جدا و دست چرب شده اش رو توی دهانش فرو برد.
تنش خشک شده بود، گرما به جسم کوچیکش حمله ور شد، داشت توی اتشی که برای هیچکس قابل رؤیت نبود می سوخت، حتی با وجود اینکه کولر روشن و لباس های کمی که پوشیده بود.
وویونگ با چشم های گرد شده و خجالت زده به سمت سان برگشت، پسری که با خوشحالی تمام داشت اخرین لقمه اش رو میجوید و اهمیتی به همسرش نمیداد.
نفس لرزونش رو بیرون فرستاد و دندون هاش رو روی چنگالش محکم کرد، چشم هاش رو با فرو بردن دم عمیقی بست و تلاش کرد خودش رو اروم نگه داره.
لحظه ای جریان گرم لذت بخشی که از قفسه ی سینه اش به پشت کمرش منتقل شد، پسر با نفس ریزی رون هاش رو بهم   مالید و با جلو کشیدن خودش، خودش رو مشغول غذا خوردن کرد تا بدنش دست از فکر کردن به اتفاق چند دقیقه قبل، برداره.
با لب های اویزون قسمتی از بیکنش رو بین دندون هاش گیر انداخت و بی حوصله مشغول جوییدن شد، دوست داشت نزدیکش بشه و ببوستش اما می ترسید دوقلوها بیدار بشن یا اصلا نخوابیده باشن!
حس لمس های همسرش رو به کل فراموش کرده بود. سرش رو چند بار محکم تکون داد تا از فکرش بیرون بیاد، چرا داشت شبیه یه ادم احمق که تنها فکر و ذکرش سکس بود رفتار می کرد؟
با کشیده شدنش به جلو، با تعجب سرش رو بالا اورد، نگاهش میخ قامت بلند همسرش شد که مقابلش قدعلم و جلوی رسیدن نور های لامپ رو گرفته بود.
ابرویی بالا انداخت، قبل از اینکه حرفی از دهنش بیرون بیاد، مچ دستش گیر انگشت های بلند و قوی سان افتاد و به جلو کشیده شد.
با حرکت سان، از روی صندلی بلند شد و از یاد نبرد که چاقو و چنگالش رو حتما روی میز بذاره. هنوز به درستی از روی صندلی بلند نشده بود که سان پیش دستی کرد و به سرعت روی دست هاش بلندش کرد.
وویونگ با نفس حبس شده ای دست هاش رو محکم دور گردن سان حلقه و با قلبی پر از تپش به چشم های پر حرارت همسرش زل زد، لحظه ای از شوک می خواست جیغ بزنه اما به سختی جلوی خودش رو گرفت و محکم به بازوی سان کوبید
" چیکار میکنی؟ ترسوندیم!"
" میخوام به چیزی که بهش فکر می کردی برسونمت"
وویونگ با خنده ی کوتاهی، کمی خودش رو تکون داد، به چیزی که می خواست و بهش فکر می کرد؟ چرا جوری حرف میزد که...
لحظه ای متوقف شد و با چشم هایی که گرد شده بود به صورت خندون سان زل زد، دهان باز کرد تا با صدای بلندی بهش بتوپه که پسر بزرگتر به سرعت جلوش رو گرفت
" بیدارشون میکنی و اینطوری نمیتونی به خواسته ات برسی!"
وویونگ با نفس کوتاهی، تنها به کشیدن موهای سان اکتفا کرد و با لب های اویزون صورتش رو برگردوند. چرا باید مورد اتهام قرار می گرفت؟
" اصلا دوست دارم کثیف فکر کنم، به کسی که صدمه نمیزنه!"
همونطور که پاهاش رو از خوشحالی این نزدیکی تکون می داد، غر زد و با چشم هایی که هیجان زده بنظر می رسید به پایین پله ها زل زد، دوست نداشت سان نگاهی که می درخشید رو ببینه، برای همین خودش رو ناراحت نشون میداد، جوری که انگار میلی به دیدن همسر دوست داشتنیش نداره.
لب هاش با دیدن غد بازی های همسرش، کش اومد. داشت به  تلاشش برای اینکه نشون نده که میتونه لبخند همسرش رو ببینه و البته که پاهایی که از اشتیاق اروم تکون می خوردن رو اصلا حس نمیکنه.
به در نیمه باز که رسید، انگشت های پاش رو جلو برد و در رو به ارومی هل داد، همونطور که به سمت تخت می رفت تا وویونگ رو روش بذاره زمزمه کرد
" هوم، پس تو ازش بدت میاد؟"
با قرار دادن وویونگ روی تخت، دست هاش رو اطراف پهلوی پسر گذاشت و با کمک دست هاش، پاها و نیمه ی پایین بدنش رو بالا کشید و مابین پاهای همسرش نشست.
دست هاش به پایین خزید، انگشت های باریکش لبه های پیراهنش رو اسیر کرد و بالا کشید تا از اون تیکه پارچه ی سفید رنگ بلاخره راحت بشه.
حسی به ارومی توی بدنش به جریان افتاده بود، شبیه یه کتری در حال جوشیدن می موند، لحظه ای برای رسیدن به خواسته اش آروم نمی گرفت.
سینه اش با نفس بریده ای فرو برد، پسر با نگاهی تیره، مثل یه گرگ درنده میموند که برای دریدن لباس و گوشت تن شکارش اماده و منتظر یک لغزش از سمتش بود.
مردمک هایی که یک درجه از رنگ واقعی خودش تیره و کدر تر شده بود، روی جسم سبز پوشش می درخشید، وویونگ برای لحظه ای فکر کرد مقابل پسر برهنه دراز کشیده.
فقط خودش می تونست بفهمه که نگاه همسرش چقدر ترسناک شده، مثل یه گرگ واقعی میموند، که می خواست قبل از اینکه به جفتش نزدیک میشه اون رو بو کنه. انگار می خواست با نزدیکی بیش از حد ردی از رایحه ی قوی اش برای بقیه بذاره که کسی جرئت نزدیک شدن بهش رو نداشته باشه.
سان بدن گر گرفته اش رو بیشتر از قبل خم کرد و نوک دماغش رو به گونه ی وویونگ چسبوند، با ولع بوی تنش رو به ریه هاش کشید و به ارومی زمزمه کرد
" دلتنگ بوی تنت بودم"
دست های بزرگی که رگ های سبز رنگش به وضوح مشخص بود، از زیر لباس خوابش- با رنگ سبز با طرح های گربه و همسترهایی که احمقانه به تصویر کشیده شده بود- بالا رفت.
مثل یه خزنده، دستش رو به ارومی روی دنده های وویونگ می کشید و بالا می رفت، دقیقا جایی که پسر نقاش بیشتر از هر چیزی روش حساس بود. انگشت هاش پستی و بلندی های تن همسرش رو به ارومی رد می کرد.
توی دو تیله ی قهوه ای رنگ تنها چیزی که به چشم می اومد، شیفتگی بود. شیدا و مدهوش. سان اونقدر شیفته بنظر می رسید که پسر کوچکتر می ترسید تنها سدی که باقی مونده تا ثانیه های دیگه بشکنه و تمام احساسات پسر اتاقشون رو پر کنه.
دست هاش بالا اومد و روی کمر برهنه ی سان نشست، نمی دونست چطور باید احساساتش رو بروز بده. هیچوقت بلد نبود که عشق و احساسات پسر رو به خوبی پس بده اما سان هیچوقت باهاش مشکلی نداشت. همیشه میگفت' من با عشق زیادی بزرگ شدم پس می تونم به راحتی به تو عشق بدم بدون اینکه چیزی در مقابل ازت بخوام'
با صدای ضعیفی خندید و باعث شد سان با کنجکاوی به سمتش برگرده، نمی دونست چی برای همسرش اینقدر جالبه که به خنده افتاده
" چی شده؟"
" فقط وقتی که اعتراف کردی توی ذهنم اومد، همیشه خاص بودی"
سان با لبخند ضعیفی خودش رو روی وویونگ رها کرد و کامل روی تن همسرش دراز کشید و با بیخیالی زمزمه کرد
" و تو هیچوقت یاد نمیگیری چطور باید احساسات واقعیت رو بروز بدی"
پسر کوچکتر با نفس حبس شده ای با وحشت از حجم سنگینی که روش افتاده بود، پاهاش رو روی تخت فشار داد تا یک جوری از زیر تن سان بیرون بیاد اما هر چقدر که تلاش می کرد نمی تونست.
" خفـ م کردی"
وویونگ ناچارا به موهای سان چنگ انداخت تا بتونه اون رو از روی تنش دور کنه. همونطور که بهش غر میزد، از زیر تنش فرار کرد
" فقط دلیل این کارت رو بهم توضیح بده؟"
پسر بدون اینکه لحظه ای از خودش رحم و عطوفت نشون بده به همسرش لگد زد، سان با درد روی تخت افتاد. البته که زیاد دردش نگرفته بود اما خوب یکمی می تونست فلفلش رو بیشتر کنه نه؟
با ناله ی خفیفی دستش رو روی پهلوش گذاشت و سرش رو توی ملافه های ابیشون فرو برد. بی طاقت ناله و پاهاش رو زیر شکمش جمع کرد تا وویونگ رو بیشتر از قبل بترسونه. لذتی بالا تر از این؟
" چیکار کردم!! سا سانـ"
دست هاش با لرزش به سمت کمر پسر رفت تا بتونه صورتش رو از روی ملافه بیرون بیاره و بفهمه پهلوش تا چه حد درد میکنه و کمکش کنه اما قبل از اینکه متوجه بشه، به زیر کشیده شد.
سان به سرعت از جاش بلند شد و همراه با ملافه، وویونگ رو زیر تنش حبس و باعث شد صدای اعتراض امیز وویونگ بلند بشه
" خیلی احمقی! چرا هر بار گول تو رو میخورم؟"
" چون خیلی عاشقی"
با شیطنت زمزمه کرد و با ارامش خم شد و لاله ی گوش وویونگ رو بوسید، با نفس کوتاهی زمزمه کرد
" واقعا باید دخترا رو بفرستیم خونه یکی"
وویونگ از این بی طاقتی سان تو گلو خندید. اره، حسش رو می تونست با بند بند وجودش حس کنه. اما حرفی نزد و تنها با بستن چشم هاش به سان فهموند که وقت خوابیدنه.
هر دو باید انرژی اشون رو برای سروکله زدن با دخترهای شیطونشون جمع می کردن چون از همین حالا می تونستن صدای جیغ و دادشون برای بازی ها و تلاش برای سردراوردن از برنامه رو بشنون.
انگار هانول و بیول دقیقا کنار گوششون ایستادن و دارن برای داشتن اون برنامه ها جیغ میزنن.
انگار فردا یه روز شلوغ در انتظارشون بود.

Choi FamilyWhere stories live. Discover now