Part 1

140 25 1
                                    

هنوز تو شکم...
نمیتونم باور کنم...
عشق همیشه اینقدر دردناکه؟
پس چرا توی سریالا اینقدر شیرینه؟
اگه قرار باشه عشق اینهمه دردناک باشه...نمیخوام عاشق باشم...نمیخوام کسی عاشق شه...
من نمیخوام بمیرم...
حداقل نه بخاطر درد عشقم...
تصور کن دکترت برگرده بگه فقط 6 ماه دیگه زنده ای...
توی این شیش ماه...میشه کارایی که برای 10 سال اینده برنامه ریزی کردی رو انجام بدی؟
شاید بشه ولی نه چیزی که با بودن با کسی که باهم بودنتون غیر ممکنه...
حس میکنم توی خلاـم...
حس میکنم توی اقیانوسم و دارم غرق میشم...هر لحظه ممکنه نفس کم بیارم و خفه شم ولی برای زنده موندنم دست و پا میزنم...
زندگی درد داره...عشق درد داره...
بهشون نگاه کردم که باهم میگن و میخندن
لطفا بعد از منم همینطور بخندین باشه؟
لطفا برام گریه نکنید...شاد باشید...
یعنی بعد از مردنم چه حالی میشن...؟
تهیونگ:جیمینا...داری...گریه میکنی؟
به خودم اومدم و اشکامو پاک کردم
اشکام نمی ایستادن و پشت سر هم میومدن پایین
نیاید پایین نمیخوام ناراحتشون کنم لطفا نیاید...
جیمین:چـ.چیزی نیست...پشه رفت تو چشمم...
دست یکی رو دستم نشست
مثل برق گرفته ها یهو سیخ نشستم
نگاهمو به یونگی دادم که با دقت تو چشمای سرخم نگاه میکرد
یونگی:چیزی نیست که
جیمین:رفت...
ازش فاصله گرفتم
میترسیدم صدای قلبمو که خودشو محکم به قفسه سینم میکوبه تا دربیاد و بره پیشش رو میشنیدم
جیمین:ببخشید جو جمعو خراب کردم
جونگکوک:این چه حرفیه هیونگ
جیمین:من میرم یکم هوا بخورم
از چادر رفتم بیرون و کمی اونور تر لب دریا نشستم و به امواج اروم اب خیره شدم
جیمین:الان باید کارایی که میخوام انجام بدمو لیست کنم ولی بجاش نشستم و دارم با خودم حرف میزنم...
زانوهامو بغل کردم
جیمین:زندگی مزخرفه...عشق مزخرفه...دوست داشتن مزخرفه...عشق شیرینه؟مزخرف نگو لعنتی...اگه شیرینه...چرا دارم پای تلخیش زجر میکشم؟من نمیخوام بمیرم...میخوام حتی شده ی ماه بیشتر...پیششون باشم...میخوام با تهیونگ بریم بستنیای مختلفو امتحان کنیم با جونگکوک مسابقه رقص بذارم با جین هیونگ مسابقه غذا خوردن بذارم با نامجون هیونگ معما حل کنم با هوسوک هیونگ فیلم ببینم...با یونگی جاهای مختلف برم...
به اشکام اجازه دادم بریزن
جیمین:6 ماه؟چه مزخرف...
با حس سوزش گلو و ریه هام به سرفه افتادم
سرفه های خشکی که حس مرگ بهم میداد
اگه پلکامو نبندم موقع سرفه شک نکن چشمام درمیاد میوفته رو شن و ماسه ها...
سرفه هام تموم شد
نفس های عمیق میکشیدم و هوارو وارد ریه هام میکردم
جیمین:این شیش ماه قراره واسم مثل جهنم بگذره...
دهنمو پاک کردم و شن ریختم روی خون و گلبرگا
یونگی:چیکار میکنی؟
خون تو رگام یخ زد
نکنه شنیده باشه؟
جیمین:هیچی...
اومد نشست جفتم
یونگی:رنگت پریده...
دستمو گرفت
یونگی:دستاتم یخه...باید بری پیش دکتر...
جیمین:چیزیم نیست...
رو شنا دراز کشیدم و دستامو گذاشتم زیر سرم
به اسمون نگاه کردم
اونم دراز کشید
جیمین:هیونگ اگه بهت بگن ته تهش 6 ماه زنده ای...چیکار میکنی؟
یونگی:سعی میکنم این 6 ماه زندگی کنم...
جیمین:هوم...
یونگی:چرا؟
جیمین:همینطوری...
یونگی:از ظهر تا الان خیلی کم حرف میزنی...وقتی بهمون نگاه میکنی میتونم حسرتو از چشمات بخونم...چرا نگاهت اینقدر غمگینه...؟چرا اینقدر لاغر شدی؟چرا رنگت پریده و چشمات سرخه؟
بهش جواب ندادم...
جوابی نداشتم بگم...
میگفتم یونگی من عاشقت شدم و از عشق ی طرفم بهت گیر ی افسانه افتادم که حتی دکتر هم نمیخواست باورش کنه؟بخاطر همین افسانه فقط 6 ماه زندم...
جیمین:تاحالا عاشق شدی...؟
یونگی:نه...عشق چیز چرتیه...اینکه کسیو داشته باشی بخاطرش از خودت بزنی بنظرم یجورایی چرت و یکمی هم ترسناکه...
پوزخندی زدم
معلومه عاشقم نمیشه...
یونگی:تو چی؟
جیمین:هوم؟
یونگی:تو عاشق شدی؟
جیمین:شدم...بدم عاشقش شدم...
یونگی:بهش گفتی؟
جیمین:نمیتونم...
یونگی:چرا؟
جیمین:اون منو نمیخواد...اگه بهش بگم فقط دوستیمونو خراب میکنم...من نمیخوام عاشقش باشم...دست خودم نیست...دیگه راه برگشتی نیست...ممکنه بخاطر عشقش بمیرم...من نمیخوام بمیرم...
اشکام شروع به ریختن کرد
دستاشو دورم حلقه کرد و سرمو گذاشت رو سینش
یونگی:گریه کن...خودتو خالی کن...
اشکام شدت گرفت
تو با من چیکار کردی...؟
دلیل اشکام و دردامی اما حالا مرحم دردام شدی...



خب همونطور که گفتم انتظاری ندارم فیکم حمایت شه ولی خب بهرحال امتحانش ضرری نداره

start:1402/5/9

Pain of love{yoonmin} Where stories live. Discover now