Part 6

80 20 3
                                    

فلش بک*
یونگی*
با صدای سرفه ای بیدار شدم
یکم گیج بودم ولی با بلندتر شدنشون سریع از جام بلند شدم
صدا از طرف اتاق جیمین میومد
رفتم داخل و دیدم رو تخت نشسته و داره سرفه میکنه و از دهنش خون و گلبرگ میپاشه بیرون
یونگی:جیمینننن
چشماش بسته شد و بیهوش شد
واسه زنگ زدن به امبولانس وقت نبود
بلندش کردم و رفتم سوییچ ماشینو برداشتم
رفتم بیرون و گذاشتمش صندلی عقب
نشستم پشت فرمون و حرکت کردم سمت بیمارستان
ساعت 3:40 دقیقه نصف شب بود
چندباری نزدیک بود تصادف کنم ولی کی اهمیت میده؟
اون حالش خوب نیست...
رسیدم بیمارستان و از ماشین دراوردمش دوییدم داخل
ی دکتر داشت رد میشد که با دیدن وضعیت سریع دو پرستار صدا زد و گفت تخت بیارن
اومد سمتم
دکتر:وای جیمین چه بلایی سرش اومده
یونگی:یهو شروع کرد سرفه کردن و خون و گلبرگ بالا اوردن بعد یهو بیهوش شد منم سریع اوردمش شما میشناسینش؟
دکتر:من دکترشم...ولی اون شیش ماه وقت داشت...
پرستارا اومدن
جیمینو خوابوندم رو تخت
دکتر:امادش کن واسه ام ار ای اگه مجبور شدیم عملش کنیم همچنین بهش کیسه خون وصل کنید خون زیادی ازش رفته
.
.
.
چشمام رو عکس ام ار ای ریه جیمین خشک شده بود
اونا چین؟
دکتر:باید عمل کنه ولی به رضایت ی نفر نیاز داریم...
یونگی:من میتونم رضایت بدم؟
دکتر:شما کیش میشی؟
یونگی:دوستشم
دکتر:اعضای خانوادش نمیتونن رضایت بدن؟
یونگی:خانوادش بوسانن
دکتر:خب پس...همراه من بیاید
دنبالش رفتم ی فرم داد بهم
دکتر:اینو باید امضا کنی
نگاهی به نوشته هاش کردم
میگفت هر اتفاقی افتاد مسئولیتشو به عهده میگیرم و رضایت به عمل میدم
امضاش کردم
دکتر:اتاق عملو اماده کنید من میرم اماده شم
یونگی:مشکلش چیه که نیاز به عمل داره؟
دکتر:هاناهاکی...باید ریشه هارو کامل از شش هاشون خارج کنیم
سری تکون دادم
واقعا باورم نمیشه...
راجب هاناهاکی خوندم...
وقتی ی نفر دچار عشق ی طرفه میشه توی شش هاش گل رشد میکنه و باعث سرفه های خونی و بالا اوردن گلبرگ میشه...همینطور رشد گل ها تا جایی طول میکشه که کل ریه رو میگیره و باعث مرگ میشه...
تنها راهشم اینه عشقش رو اعتراف کنه و طرف مقابلم همین حسو داشته باشه و یا باید با جراحی گل هارو از ریشه توی شش ها دربیارن که باعث فراموشی عشقت میشه و امکان داره دیگه عاشق نشی...
یعنی اون فردی که عاشقشی اینقدر لیاقت داشته که بخاطرش این بلا سرت بیاد؟
رفتم تو حیاط بیمارستان
اره ساعت 4 و نیم صبح بود...
کی اهمیت میده؟
گوشیمو دراوردم و به هوسوک زنگ زدم
بار اول جواب نداد...
همینطور بار دوم و سوم و چهارم...
بلاخره صدای خواب الودش تو گوشم پیچید
هوسوک:چته مرد حسابی ساعت 4 و نیم صبح...
یونگی:باید برگردی سئول...
هوسوک:چرا؟
یونگی:جیمین تو اتاق عمله...
صداش رفت بالا
هوسوک:چـ.چرا؟اتاق عمل واسه چی؟
گوشیو یکم از گوشم فاصله دادم
یونگی:داد نزن،از سرفه زیاد بیهوش شد اوردمش بیمارستان دکتر گفت باید رضایت بدم که عملش کنه وگرنه میمیره منم رضایت دادم...
هوسوک:زود میرسم
گوشیو قطع کرد
برگشتم داخل و پشت در اتاق عمل منتظر موندم
نمیدونم چقدر گذشته بود...
یک ساعت...دو ساعت...سه ساعت...شایدم نیم ساعت...
نمیدونم...
ولی با صدای نفس نفس زدن یکی به خودم اومدم
برگشتم سمتش
دیدم هوسوکه
چطور فهمید این بیمارستانه؟
حتما چون نزدیکترین به خونمه...
اومد سمتم و یقمو گرفت تو دستش
تعجب کردم ولی نشون ندادم
هوسوک:هیونگمی احترامت واجبه ولی...
اشکاش ریخت
هوسوک:ولی نمیتونم ببخشمت...اون بچه فقط 25 سالشه...فقط 25 سالشه و حالا زیر تیغ جراحیه...همش...همش بخاطر عشق مسخرش به تو...
یونگی:مگه من گفتم عاشقم باشه؟
هوسوک:باورم نمیشه...
یونگی:نمیگم نگرانش نیستم دونسنگمه خیلیم ناراحتم ولی من نگفتم عاشقم شه من این وسط بیگناه ترینم حتی خبر نداشتم عاشقمه تقصیر من نیست که عاشقم شده شده یکم منطقی باش هوسوک
یقمو ول کرد و سرشو انداخت پایین
هوسوک:ببخشید...حق با توـه...
عذاب وجدان داشتم...
بخاطر من به این حال و روز افتاده ولی گناه من چیه؟
من کاری نکردم فقط مثل دونسنگم مراقبش بودم...
یک ماه بعد*
کنار تخت نشستم
یونگی:یک ماه شده...نمیخوای چشماتو باز کنی جیمین؟هیونگ نگرانته...تهیونگ داغون شده جیمین...جونگکوک و هوسوکم دست کمی ازشون ندارن...جین حالش بده ولی تمام تلاششو واسه خوب کردن حال بقیه میکنه...نامجونم...خودت بهتر میدونی هر روز میاد پیشت...منم که...وضع خوبی ندارم...تهیونگ کلی بد و بیراه بهم گفت...میدونم از قصد نبود میدونم نگرانته درکش میکنم...بهم گفت نزدیکت نشم...هیچوقت دیگه نزدیکت نشم ولی نمیتونم میدونی که؟
نفس عمیقی کشیدم
یونگی:امروز خیلی پر حرف شدم نه؟
چهار ماه بعد*
مثل هر ماه اومدم نشستم پیش تختش
یونگی:یادته بهت گفتم عشق مسخرست؟یادته گفتم عمرا عاشق شم؟الان فکر کنم عاشق شدم...عاشق تو شدم...امیدوارم بهوش اومدی بازم عاشقم باشی...کاش ی فرصت بهم بدی...بهت بدی کردم میدونم ولی خب...یبار...فقط یبار بهم فرصت بده...راستی تولدت مبارک الان 26 سالت شده
کیک کوچیکی گذاشتم رو میز کنار تختش
یونگی:برات کیک خریدم کیک توتفرنگیه از اونا که همیشه باهم میخوردیم و خیلی دوست داشتی...میخوام واسه چند وقت برم دگو مامانم حالش بده...ببخشید ترکت میکنم زود برمیگردم...
کیکو بردم و دادم به بخش پذیرش و گفتم مال تولد جیمینه
دو ماه بعد*
نصف شب بود
قرار بود چند روز شه ولی دو ماه شد...
رفتم بیمارستان و به جیمین که مثل اونایی که تو جنگلن کلی ریشاش بلند شده نگاه کردم
یونگی:ببخشید اینهمه طول کشید...وقتی بهوش اومدی برات صورتتو اصلاح میکنم
بلند شدم و رفتم خونه
پایان فلش بک*

فهمیدین چیشد؟
حالا خودمم توضیح میدم درحقیقت جیمین تو کما بوده...
بعد از اون روز تو کما بوده و همه این اتفاقا قبل فلش بک از زبون جیمین همش توسط ناخوداگاهش طراحی شده بود که یجورایی بهش امید بده که نمیره که زنده بمونه میفهمید چی میگم؟
این ساده ترین نوع توضیحم بود و خب اره اینم میذارم و میرم دیگه سوالی بود تو کامنتا بپرسید راحت باشید

Pain of love{yoonmin} Where stories live. Discover now