7 July 2011
هوسوک و یونگی طبق معمول بعد از خوردن شام به سمت اتاقشون که دیگه نمیشد گفت متعلق به کدومشونه ،رفتن
و این یکی دیگه از شام های خانوادگی بود که هر دو خانواده تدارک میدیدنو حالا پدر مادر ها تنها شده بودن و داشتن حرف میزدن که صدای خنده های دو پسرک که از طبقه بالا میومد مانعشون شد
ایک جون که عاشق رابطه اون دو تا بود با لبخندی بحث جدید رو شروع کرد
-میخوام ببینم اون دوتا بدون هم یه روز زنده میمونن ؟
جون وان که داشت سعی میکرد سالاد رو از وسط میز برداره جوابش رو داد
-باور کنی یا نه ولی دیشب هوسوک از خواب بیدار شد دنبال یونگی میگشت
-تازه به محض اینکه از هم جدا میشن شروع میکنن به چت کردن
این دفعه بانوان سر میز با پیوستن به بحث حظور خودشون رو اعلام کردن
اول سورا شروع کرد-چند وقت پیش گوشیم گم شده بود گوشی یونگی رو گرفتم باهاش زنگ بزنم متوجه شدم نه تنها تمام تماساش با هوسوکه بلکه تنها مخاطب سیو شدش به غیر از ما بازم هوسوکه
-از هم خسته نمیشن؟بیست چهار ساعت هفت روز هفته پیش همن
-خیلی کنجکاوم بدونم در مورد چی حرف میزننایک جون که تا الان شنونده بود دوست داشت راه خودش رو به بحث باز کنه پس با خاطره ای از اون دو شروع کرد
-میدونین یه بار رفتم برای شام صداشون کنم نشسته بودن یه فیلم میدیدن نمیدونم چی بود فیلمش ولی مثل اینکه قسمت اخر فصل سه بود
باور کنین تو یه لحظه حساس هوسوک استپ فیلم رو زد و بدون هیچ حرفی بلند شد دو تا کاغذ آورد یکیشو داد یونگی و یونگیم انگار که از همه چی خبر داره ازش گرفت و شروع به نوشتن کردن
خیلی کنجکاو بودم ببینم چی رو انقد جدی مینويسن که حتی هیچ حرفی در موردش نزدن
یه خورده خورده بعدش وقتی تموم شد برگه های همو گرفتن و خوندن
تاکید میکنم هنوزم بدون حرف
و دوباره فیلم رو پلی کردن
بعد از نیم ساعت فیلم دیدن پشت در و دیدن از درز در ، یهو صدای داد یونگی رو شنیدم فکر کردم چیزی شده میخواسم برم تو که دیدم با خنده برگشته سمت هوسوک بش میگه
"دیدی دیدی دیدییییی کلاری یادش میاد من از همون اول میدونستم" و هوسوک فقط در جواب اروم میخندید و بهش میگفت"اصن شاید تو آینده کات کنن اونا که مثل مگنس و الک ازدواج نکردن " و حالا حرفای دیگه ولی اینو فهمیدم که تو اون برگه ها پایانه داستان رو حدس زده بودن و اینکارو بدون توافق قبلی یا حرف زدن انجام میدادن-ایک جون تو رو هم بیست چهار ساعت هفت روزه هفته ده سال بندازن کنار یه میمون اخلاقش رو یاد میگیری و زبونش رو میفهمی اینا که آدمن
-اره خلاصه خیلی مغزاشون یکیه
هنوز داشتن شام میخوردن که صدای خنده های بلند تری به گوششون رسید که نشون میداد از اتاقشون دل کندن
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐔𝐳𝐮𝐫𝐢 𝐄𝐧𝐢𝐝
Fanfictionتو دنیایی که هوسوک هشت و یونگی ده سالشه.. و ما شاهد ده پارت از زندگی اونها هستیم. ---part of story--- -فاککککک هوسوک داد بلندی زد و از جاش بلند شد که بره بیرون ولی با باز کردن در یونگی رو دید که دستش به دستگیره نشسته -چیشده -بدبخت شدیم -چرا ؟باز ک...