"ازت ممنونم که حواست بهم بود... از پدرت دکتر لی هم ممنونم... میدونم هر چی بگذره و هر کاری بکنم نمیتونم لطفتونو جبران کنم..."
ییشینگ لبخندزنان از پشت میزش برخاست و با گامهایی بلند خودش را به جوان خمیده ی نشسته بر روی کاناپه رساند. از پشت کاناپه به سمتش خم شد و دستش را بر شانه مرد جواد گذاشت:"جان"
جان سرش را بالا آورد. مردمک چشمانش لرزان بود و این نشانه ی ابری بودن قلب ترسیده و سپاسگزار او بود:"بله"
پاسخش کوتاه و بی جان بود. ییشینگ کاناپه را دور زد و کنار او نشست:"جان!! تو برای هر دوی ما خیلی با ارزش و قابل احترامی... ما میدونیم تو چه سختی هایی رو پشت سرت گذاشتی تا به اینجا رسیدی... قرار نیست با رفتنت چیزی تو رابطه ی ما تغییر کنه... تو همیشه برادر من و پسر خونده ی پدرمی... تنها راه جبرانت اینه که هر جا میری ما رو فراموش نکنی... اینو میتونی قول بدی؟"
بالا و پایین شدن سیبک گلوی جان، به معنای قورت دادن بغضش بود. لی این عادت جان را می شناخت. مرد جوان سرش را تکان داد:"قول میدم... چطور میتونم فراموشتون کنم آخه؟؟"لبخند لی پهن تر شد. دستش را به آرامی بر شانه ی جان کوبید:"خوبه، همین کافیه"
جان از روی کاناپه بلند شد. لی نیز مانند او بلند شد و مقابلش ایستاد. چند ثانیه به هم نگاه کردند. مرور خاطرات سالهای دور، حس دلتنگی و دوست داشتن. یکدیگر را محکم در آغوش کشیدند.
اولین حرکت برای جدا شدن را دکتر جوان زد:"خیلی خب دیگه... جان؟ وقت رفتنه... فقط یادت باشه هر لحظه از شبانه روز و هر کجا از دنیا هر مشکلی برات پیش اومد یادت باشه خانواده ای اینجا داری که پشتتن... اوکی؟"
جان سرش را تکان داد. لبخند گرمی به ییشینگ تحویل داد. بش هیچ حرف و کلامی به سمت در اتاق رفت. وقتی دستش را بر دستگیره در گذاشت، برگشت. به دوست و برادر سالهای جوانیش نگاهی دوباره انداخت و از اتاق خارج شد. او از گفتن خداحافظی میترسید. پس برای برگشت و دیدار دوباره همان آغوش را کلام آخر در نظر گرفت.
لانژو پایتخت استان گانسو: سال 2010
"دکتر لی... دکتر لی اون پسر... جان... دوباره تشنج کرده..."
دکتر میانسال دوان دوان به سمت اتاق پسر جوان رفت.
در اتاق را باز کرد. قامت نشسته ی پسرش را که پشت به او جان را در آغوش کشیده بود، شناخت. با گاممهایی بلند خودش را به آنها رساند و کنارشان بر روی زمین نشست.
دستان جان کنار بدنش افتاده و آخرین حرکتهای بدنش در حال فروکش کردن بودند.
ییشینگ اشک آلود و رنگ پریده به پدرش نگاه کرد:"پس کی خوب میشه؟ کی این وضعیت تموم میشه؟"
YOU ARE READING
The SunLight/ نور خورشید
Romanceصداهایی هستن که همیشه تو گوش ذهنت موندگار میشن. نمیدونی گوینده اش کیه اما همیشه میشنویشون... احساساتی هستن که نمیدونی منشاش کجاست؟ اما همیشه دلتنگشونی انگار به اینجایی که هستی تعلق نداری و همیشه دلتنگ او صدا، نگاه و حس نابی تا بهش برگردی مولتی شاتی...