-مسافرین لانژو به شماره ی 148 به سکو 7 مراجعه کنن-
جان ساک دستی نسبتا بزرگ مقابل پایش را برداشت و از روی صندلی انتظار فلزی ایستگاه بلند شد. با نگاه کردن به شماره سکوها، به سمت سکوی شماره 7 رفت.
بعد از انتظاری ده دقیقه ای در صف طولانی مسافرین، بالاخره وارد کابینش در قطار شد. صندلیش کنار پنجره بود. ساکش را در باربری بالای کابین گذاشت و بر روی صندلیش نشست. دستش را زیر چانه اش زد و به مسافرین و هیاهوی درون ایستگاه خیره شد. ذهنش جای دیگری بود.
مقصدش شهری بود که با زادگاهش یک ساعت و نیم الی دو ساعت فاصله داشت. همین فاصله هم برای زنده نگهداشتن حس زندکی در او کافی بود.
با ثابت ماندن نگاهش بر چهره ی آشنای سلبریتی معروف، ذهنش بیدار شد و به زمان حال برگشت.
حس درد درون وجودش به غم تبدیل شد. چرا این چهره ی آشنا را به یاد نمی آورد؟
تکان های قطار نشان دهنده ی شروع سفرش بود. سرش را به پشتی صندلیش تکیه داد و چشمانش رابست.
چنگدو پایتخت استان سیچوآن: سال 2008
" اما من نمیخوام موهامو کوتاه کنممممم..."
پسر بچه بین پاهای پدربزرگ تقلا میکرد. پیرمرد بر خلاف سن زیادش، او را محکم گرفته و ماشین اصلاح موی سر را به سر پسرک نزدیک کرد. با صدای دینگ دوچرخه ی جان، پسرک از حواس پرتی پیرمرد استفاده کرد و به سرعت از بین پاهایش فرار کرد.
با دیدن جان دوچرخه سوار در کوچه، ذوق زده به سمتش دوید:"گهههه... جان گههه"
فریادها و تهدیدهای بلند پدربزرگ او را متوقف نکرد. جان با ظاهر شدن یهویی پسرک، بر روی دوچرخه تاب خورد و بر روی زمین افتاد. بر روی زمین افتاده و در حال تحلیل موقعیتش بود که پسرک به سمتش رفته، پشتش بر روی زمین نشست و مقابل پیرمرد خشمگین مقابلش پناه گرفت.
پیرمرد داد زد:"پسرک احمق... اون موهای عجق وجقتو میخوای چیکار؟ هان؟ نشنیدی شپش زیاد شده و باید کوتاه کنی؟"
پسرک شانه های جان را از پشت گرفته، سرش را کمی بالا آورد:"اما تو میخوای کچلم کنی... نمیخوام همشو از ته بزنم... کله ام تخم مرغی میشه..."پیرمرد غرید:"مگه چشه؟ تخم مرغی بده؟ الان کله ی من تخم مرغیه... زشته؟"
پسرک پوزخند زد:"پ ن... کی گفته قشنگه؟ همه تو محله میخوان یه کله ی زشت مثال بزنن اسم تو رو میارن!!"جان سرش را پایین انداخت و آرام خندید. پیرمرد عصبی داد زد:"توی کره خر داری دستم میندازی؟ اگه امروز موهاتو از ته نزنم ... نیستم"
جان به سختی از جایش بلند شد، لنگان به سمت پدربزرگ رفت:"آروم باش پدربزرگ... من میبرمش موهاشو میزنم... خوبه؟"
پیرمرد که خنده ی زیر لبی چند دقیقه ی قبل جان را به یاد داشت غرید:"تو یکی لازم نکرده کاری کنی... توام باید بری موهاتو بزنی... مدرستون یکیه"

ВЫ ЧИТАЕТЕ
The SunLight/ نور خورشید
Любовные романыصداهایی هستن که همیشه تو گوش ذهنت موندگار میشن. نمیدونی گوینده اش کیه اما همیشه میشنویشون... احساساتی هستن که نمیدونی منشاش کجاست؟ اما همیشه دلتنگشونی انگار به اینجایی که هستی تعلق نداری و همیشه دلتنگ او صدا، نگاه و حس نابی تا بهش برگردی مولتی شاتی...