mistress?

391 28 0
                                    

Oneshut
Vkook

_ میخوام بمیرم!

_ من کیم؟!

+ شما معشوقه سلطنتی عالیجناب هستید!

_ چی؟!

_______________

فحشی به زندگی نکبت بارم دادم نه از دوست شانس اوردم نه از خانواده

امروز هم که از کارم اخراج شدم دیگه هیچی ندارم
چرا زندگی کردن انقدر سخته؟!
مگه من چیکار کردم؟! چرا باید تو بیست سالگی انقدر سختی بکشم چرا نمیتونم مثل نوجون های دیگه زندگی کنم
تنها ضربه ای که نخوردم فقط ضربه عشقی بوده
اصلا عشق وجود نداره
پسرک در حالی که این حرف ها رو به خودش میزد به پل روبه روش نگاه کرد به این فکر میکر اگه زندگیشو پایان میداد چی میشد؟! 
فقط باید میپرید چشماشو میبست و بعدش رهایی!
کوک با قدم های اهسته سمت پل رفت با اینکه تردید داشت اما بازم یه قدم گذاشت تا به رهایی که میخواست برسه!

_میخوام بمیرم!

پسر فریاد بلندی کشید اما کسی نبود که جلوشو بگیره

_ تو میتونی کوک فقط بپر دردش یه لحظه س

پسر در حالی که این ها رو زمزمه میکرد سعی میکرد به خودش دلداری بده

_ فقط یه قدم فقط یه قدم لازمه بزار بعد..دش رهایی

جمله اخرشو با لکنت گفت ترسیده بود اما نمیخواست عقب بکشه

پسرک نفس عمیقی کشید دستاشو ول کرد سقوط کرد برای لحظه ای سرش تیر محکمی کشید اما بعدش چشماش بسته شد

.....

با سر و صدای هایی که میومد اخمی کرد میخولست هر کی که داره انقدر حرف میزنه رو بکشه

_ عالیجناب صدامو میشنوین؟!

پسر با شنیدن این حرف چشماشو باز کرد با نور شدیدی که به چشماش خورد اخمی کرد چشماشو بست و دوباره باز کرد با کمک کسی که کنارش بود نشست کوک حالا که میتونست واضح تر ببینه

با دیدن فضای اتاق اخمی کرد این اتاق خودش نبود
کوک به مردی که روبه روش بود نگاه کرد لباسش شبیه دکترای زمان قدیم بود

به دختری که کنارش بود نگاه کرد هانبوک تنش بود با فهمیدن موضوعی چشماش گرد شد با شدت به سمت شخصی که دکتر بود چرخید

+ من کیم؟!

_ شما معشوقه سلطنتی عالیجناب هستید!

_ چییی؟!

کوک فریاد بلندی کشید به سرعت از جاش بلند شد دستی به بدنش کشید با اینکه فهمید پسر از خوشحالی نفس عمیقی کشید فکر کرد تبدیل به دختر شده
وایسا اگه پسر بود چجوری معشوقه پادشاه بود؟!

+ ببین من نمیدونم کی هستی خوب نمیدونم تو کدوم دوره زمانیم اما الان فقط میخوام برم خونه

oneshutWhere stories live. Discover now