Dessert

344 44 6
                                    

خسته از بحث های بین پدرش و نامجون ، نگاهی به مادرش انداخت که به ارامی غذایش رو میل میکرد و بخاطر دیدن پسرش پس از چندین هفته لبخند زیبایی روی لب هاش نشسته بود . کنار مادرش ، جونگهان برادر سیزده ساله اش نشسته بود ، او هم به آرامی غذاش رو میل میکرد و هر چند دقیقه یکبار مکالمه ی کوتاهی را با برادر بزرگترش اغاز میکرد که نتیجه اش پایان یافتن مکالمه با لقمه ی بعدیشان بود.
با پایان گرفتن بحث میان پدرش و نامجون نفسی از روی آرامش کشید. میخواست ، تکه ی دیگه از اون استیک خوش رنگ رو ، مزه کنه که با قرار گرفتن دست ها گرمِ نامجون روی رون پای لختش لحظه ای خشکش زد ، نگاهی به مرد کنارش انداخت ، بدون هیچ واکنشِ غیرطبیعی با خانم جئون حرف میزد  ، انگار نه انگار که در پایین میز رون پای پسرکوچک را به اسارت در اورده بود.
پس از تقریبا یک دقیقه که برای جونگکوک به اندازه ی یک سال گذشت تصمیم گرفت که دیگه پسر را به حال خودش رها کند.
مردِجوان به آرامی جام شراب قرمزش را برداشت و جرعه ای از آن را نوشید نیم نگاهی به جونگکوک انداخت ، گونه هایش‌ کمی سرخ شده بودند ، نیشخند کوچکی زد و خوردن غذایش ادامه داد.
همچیز داشت عادی پیش میرفت تا لحظه ای که جونگکوک تصمیم گرفت پاسخِ نامجون را با حرکتی تازه بدهد.
آروم پایش را از جلوی رون‌ پای نامجون به سمت داخل حرکت داد و درست مانند نامجون هیچ واکنش غیر طبیعی نشان نداد و با آرامش خاصی غذایش را میخورد.
با قرار گرفتن پاش روی محل مورد نظر ، از حرکت دادن پاش دست کشید و فشار آرومی به عضو مردِجوان داد.
با قرار گرفتن دست نامجون روی پایش مصمم تر کارش رو انجام میداد ، آن فشار های آروم و محکمی که به پایش وارد میشدند ، احساس قدرت و غرور عجیبی را به او دست میدادند.
–فکر میکنید بهتر نیست که دسر رو سرو کنیم؟
مردِ جوان گفت و سپس با دستش اشاره ای به دو خدمه ای که گوشه سالن قرار داشتن کرد.
با نزدیک شدن آن دو جونگکوک با تمام بی‌میلی ای که داشت پایش را از روی عضو نامجون برداشت.
پیش از رفتن خدمه به آشپزخانه ، نامجون در گوش یکی از آن ها چیزی گفت که جوابش طبق معمول "چشم قربان" بود.
با آوردن قرار گرفتن دسر ها روی میز ، تنها فردی که جلویش ظرفی مملو از از آن کیک بستنیِ لذیذ قرار نگرفت نامجون بود.
–چیشده کیم ، نکنه میخای نسل جئون ها رو از بین ببری؟
جونگ ایل با لحنی تمسخر امیز ،نامجون را خطاب کرد.
مردِجوان خنده ی کوتاهی کرد و گفت
–اوه ، اقای جئون بهتره که اینطور نگید ، هرچی نباشه ما تقریبا داریم یک خانواده میشیم ، مگه نه؟
مکثی کرد و نگاه کوتاهی به جونگکوک انداخت و دوباره رو به جونگ ایل کرد و گفت
–من تصمیم دارم ، دسرم رو بعدا امتحان کنم.
جونگ ایل همانطور که تکه ای از اون کیک بستنیِ شکلاتی را مزه میکرد رو به نامجون گفت
–نه کیم ، هیچ دو خانواده ایی با یه شام و گروگان گیری ، یک خانواده نمیشن.
پایانِ این جمله مصادف بود با بالا رفتن ابرو های مردِ جوان
–من گروگان گرفتم؟عذر میخوام کی رو گروگان گرفتم؟
جونگ ایل تکه ای دیگر از اون دسرِ رو مزه کرد
–خب شاید پسرم رو..
نامجون خواست جوابی بده که صدای پسر کوچکیتر مانعش شد
–بهتره تمومش کنی بابا ،واقعا حوصله ی این دعوا های تکراری رو ندارم لطفا اجازه بدید یک شام رو در کمال آرامش بگذرونیم.
بعد از این حرف جونگکوک تا دقایقی هیچ صحبتی رد بدل نشد تا اینکه..
–جونگکوک هیونگ ، راستش یچیزی هست که باید بدونی!
جونگهان همونطور که با دسر رو به روش بازی میکرد گفت
– هانی چیزی شده؟
جونگکوک جوابش رو با نگرانی داد.
جونگهان کمی تردید داشت اول نگاهی به مادرش انداخت ،بعدش به نامجون و در اخرم به هیونگش
–هیونگی ، راستیتش تهیونگ هیونگ جدیدا خیلی سراغت رو ازم میگیره...
خانم جئون در کسری از ثانیه جوابش رو داد،
–جونگهان ، مگه بت نگفتم نباید راجیش چیزی بگی؟
جونگهان با عصبانیت قاشقش رو درون ظرفِ دسر پرت کرد که باعث تولید صدای گوش خراشی شد.
–اون باید میفهمید مامان!!
در این بین صدایی بحثِ بین خانم جئون و جونگهان رو خاموش کرد
–تهیونگ راجب چی سراغت رو میگیره ،جونگهان؟
صدای جونگکوک نبود ، بلکه این نامجون بود که سوال رو میپرسه
–اقای کیم..
نامجون با عصبانیتی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت
–جونگهان اگه میشه جواب من رو بده!
پسرک نگاهی به چشم های خیره ی سمت خودش کرد تنها کسی که نگاش نمیکرد و سرش پایین بود هیونگش بود.
–اون...اون میخواد بدونه که جونگکوک کجاست و چرا جوابِ زنگ ها و تلفن هاش رو نمیده
–و تو تا الان چیزی بهش گفتی ؟
نامجون دوباره پرسید
–نه..نگفتم
–و تو فامیلش رو میدونی جونگهان؟
جونگهان ، نگاهی به هیونگش انداخت ، جونگکوک در تلاش بود که با تکون دادن سرش به چپ و راست به جونگهان بفهمونه که نباید چیزی راجب فامیلی تهیونگ بگه.
–فامیلش...نه چیزی نمیدونم
مردِ جوان پوزخندی زد و دستی توی موهاش کشید و زیر لب زمزمه کرد
–خوبه.

بلاخره اون شام به پایان رسید ، زمان خداحافظی بود
جونگکوک بی اعتنا به پدرش سمت مادرش و دونگسنگش رفت ،اول مادرش رو بغل کرد
–مراقب خودت باش گوکی کوچولو
مادرش رو محکم تر آغوش گرفت
–هستم مامان ، هستم . توهم همینطور .
پس از دقایقی از آغوش مادرش خارج شد
و برادر کوچیکش رو درآغوش گرفت و درگوشش آروم زمزمه کرد
–هی هانی ،ممنون که فامیلی تهیونگ رو نگفتی
جونگهان خندید
–قابلی نداشت گوکی هیونگ.

بعد از خارج شدن خانواده اش از عمارت، خواست برای کمی استراحت به اتاقش بره که با حلقه شدن
دست های مردِجوان دور کمر بارکیش سرجایش ایستاد.
نامجون سرش را نزدیک گوش پسرکوچک برد و آروم پچ زد
–نمیدونستم دوست پسر داشتی ، بانی.
–نداشتم کیم ، الان لطفا ولم کن.
نامجون بدون توجه به صحبت های جونگکوک پرسید.
–اون کار ها رو هم از اون یاد گرفتی کوکیِ من؟!
با شل شدن حلقه ی دست های نامجون ،جونگکوک سمت نامجون برگشت.
–کدوم کار ها؟
مردِجوان ، پسر کوچک را به دیوار چسبوند و در فاصله ی یک میلی متری اش گفت.
–قسم میخورم اگه یکم دیگه ، فقط یکم دیگه ادامش میدادی بانی ، همونجا جلوی پدر و مادرت همچیز رو تموم میکردم.
مردِجوان مکثی کرد ،بوسه ای روی چونه ی پسرکوچک‌تر زد و ادامه داد
–ولی مشکلی نیست ، من که گفتم دسِرم رو نگه داشتم برای بعدا.
پس از تموم شدن جمله اش به سمت لب های پسرک رفت ، به آرامی لب هایش را روی آن  لبهای سرخ قرار داد انگاری که گران بهاترین شئ موجود در جهان اند.
همانطور که به ارامی روی آن لب ها بوسه میزد و دست‌هایش را به سمت کمرِ او برد و پسرک را به خودش چسباند.
جونگکوک برای نفس کشیدن تقلا میکرد ،  تنها بخاطر اکسیژن نبود بلکه اتش درونش که به تازگی شعله‌ور شده بود نیز باعث میشد که نیاز به اکسیژن پیدا کند.
با حس حرکت اکسیژن درون ریه هایش نفس های عمیقی کشید ، آتش درونش نه‌تنها خاموش نشده بود بلکه انگار هیزم بیشتری دریافت کرده بود

با قرار گرفتن لب های نامجون بر روی گردنش برای جلو گیری از ناله کردن نفسی عمیق کشید.
–بانی کوچولو  نظرت چیه بقیه اش رو توی اتاقم ادامه بدیم؟

...

I'm not your babyWhere stories live. Discover now