بعضی وقتا برای کم کردن درد توی سرش دستش رو زخم میکرد. بعضی وقتها سرش رو توی دیوار میکوبید. و بعضی وقتها، فقط داد میزد.
درد کشندهای که دو سه روز در هفته مهمونش بود و با هیچ چیزی جز درد بیشتر از بین نمیرفت. میگرنی که ده سال همراهش بود و قصد نداشت ازش جدا بشه.
ولی همه چی، توی یه شب عوض شد.
شبی که درحالی که دستش رو روی زخم چاقوی بازش گذاشته بود و فشارش میداد و سرش با قدرت تمام نبض میزد خودش رو از اولین در بازی که دید رد کرد و روی زمین افتاد و به دیوار تکیه داد. و بعد از چند لحظه، چشمهاش رو بست و نفس کشید.
و همون شب... مسکنش رو پیدا کرد.
پسر ریز جثهای که بوی بارون میداد و بدون حتی پرسیدن یه سوال بهش کمک کرد. پسری که بخاطر ریختن خونش روی زمین مغازهش چیزی نگفت و فقط به سمت جعبهی کمکهای اولیهی زیر صندوق دوید.
پسری که... بخاطرش جونگین دیگه درد نمی.کشید.
پسری که دو سه روز در هفته بیشتر از حالت عادی توی مغازه میموند و تا نیمه شب روشن نگهش میداشت تا جونگین برسه.
پسری که به محض دیدن جونگین لبخند میزد، به سمتش قدم بر میداشت و دستهای کوچیکش رو دور بدنش حلقه میکرد.
پسری که شجاعانه گردنش رو کج میکرد و سر جونگین رو توی فاصلهی کوچیک بین شونه و گردنش جا می.داد و بدون هیچ حرفی عطر بارونش رو تقدیمش می.کرد.
پسری که جونگین رو توی آسیب پذیرترین حالتش دید.
پسری که از جونگین نمیترسید.
YOU ARE READING
Yellow Prompts
Fanfictionایده هایی که نمیدونم چطوری به ذهنم رسیدن. و نگران نباشید از همشون استفاده میکنم پ.ن: استفاده از این ایده ها بدون اجازه فقط من رو ناراحت میکنه و کمبود خلاقیت و عدم توانایی ایده پردازیتون رو نشون میده ^^ پس لطفا... دست نزنید نویسنده: Yellow 🌻