The Last Thing I Broke

1.1K 85 6
                                    


- آخرین چیزی که شکستم بازوی پدرم بود.  نه اینکه از عمد باشه... خب آره شاید عمدی بود ولی دلیل دیگه‌ای داشتم.
خرده‌های لیوان رو از روی زمین جمع کرد و توی سطل آشغال انداخت. دست‌هاش رو که بخاطر آب ریخته شده روی پارکت خیس بودن با دستمال قرمز رنگی که از توی جیبش در اورد تمیز کرد و بعد از تا کردن دستمال، چرخید.
«داشت من رو می‌کشت!» اروم خندید و یک دو قدم نزدیک شد. رو به روی زن قرار گرفت و نگاهش رو به پارچه‌ای که روی دهن زن قرار داشت دوخت. «چرا؟ چون بچه‌ی‌ خوبی نبودم. چون اون میخواست من همه چیز باشم و من؟ من هیچ بودم.»
دستش رو روی موهای بلوند زن کشید. ریملی که بخاطر گریه از چشم‌هاش ریخته بود قیافه‌ش رو پیرتر از حالت عادی نشون میداد.
سرش رو پایین گرفت و مماس با صورت زن توقف کرد.
- تو هم فکر میکنی من بچه‌ی خوبی نبودم مامان؟

Yellow PromptsWhere stories live. Discover now