Jk
با اومدن همه و جاگرفتن توی جاهاشون فهمیدم حتی سر میز هم برای نشستنشون قانون هست.
کنارم خالی بود، داشتم فکر میکردم اینجا جای کی میتونه باشه که...
دختری با موهای سیاه و صورت گرد با لباس های ساده ولی موقر کنارم جا گرفت وبا بشکنی که زد انگشتش اتیش گرفت و اتش رو سمت شمع های وی میز غذا خوری پرت کرد.
مات کارش بودم و ذهنم از حرکت ایستاده بود تا چیزی که دیده بودم رو تحلیل کنم.
نمیتونستم باور کنم صاحب این قدرت یک دختر باشه چون من باور داشتم که اون فرد یک مرده.«کسی نمیخواد حرفی بزنه، چرا داری با تعجب نگاهم میکنی برادر بزرگه؟»
برادر بزرگه؟ اون هم عضوی از این خانواده بود؟
با نشستنش روی صندلی کناری من مطمئن شدم اون عضوی از خاندان کیمه.
صداش، اون صدای خاصی داشت، نمیشد گفت جذاب نیست. چشمهاش دقیق مثل چشمهای تهیونگ بود اما بقیه ی صورتش شباهتی نداشت.
با صدای عقب رفتن صندلی کناریم و پشت بندش قدمهای سریع توجهم رو به الفام دادم که سمت اون دختر رفت.
چند ثانیه پشت صندلی چوبی ایستاد تا اون دختر رو انالیز کنه و بعد دست دختر رو گرفت و از صندلی جداش کرد و با کشیدنش سمت خودش دختر توی بغلش فرو رفت.
با این حرکت تهیونگ یک لحظه خشک شدم اما بعد روی صندلی تکون ریزی خوردم و لبهام رو به دندون گرفتم.
من بیشتر از همه توی شوک بودم و این به خاطر خود دختره نبود بلکه به خاطر قدرتی بود که داشت؟ یا شایدم به خاطر صمیمیتش با الفای من؟
سعی کردم توجهم رو بدم به چیزی که الان مهم تر از اغوش کیم تهیونگ بود پس ذهنم فلش بک زد به کودکیم.
سیاه پوشی که کلاه شنلش نمیذاشت ببینمش اما دستهاش و اتیشی که درست کرده بود باعث شد اون الفاها تا رسیدن اقای کیم بهم نزدیک نشن.
من نه اون سیاه پوش رو دیدم و نه صدایی ازش شنیدم و فقط کلمه ای که با اتیش توی هوا نوشت تنها نشونی من از اونه، کسی که عاشقش شدم و ناجی من بود.
و اون جمله ای که با اتیش توی هوا نوشت چیزی که باعث شده من تا حالا زندگی کنم.«من اینده ایم که قراره صاحبش بشی»
ولی من تا الان فکر میکردم اون یه مرده و تا به حال به اینکه ممکنه یک دختر باشه فکر نکرده بودم.
هیچ صدایی رو اطرافم نمیشندیدم، هیچ چیزی رو نمیدیدم.
این قدرت همون قدرتی بود که نجاتم داده بود اما چطور این امکان وجود داره؟ مسئله زمانه، این چطور ممکنه؟
من فکر میکردم اون فرد قراره خیلی بزرگتر از من باشه اما... الان کسی رو میبینم که خیلی ازمن کوچیکتره...
این یعنی چی؟ شاید شخص دیگه ای هم این قدرت رو در گذشته داشت. شایدم این یک....
شاید...
یعنی امکانش هست که...
این یک سفر در زمان باشه؟
چون اون فرد هم درمورد اینده حرف زد و اون از کجا میدونست قراره صاحب چه اینده ای بشم؟
حالا که فکر میکنم شاید منظور اون چیز دیگه ای بوده.«منم سوهیونم، خواهر تهیونگ. ازدیدنت خوشحالم... امم چی باید صدات کنم؟»
با جلو اومدن دست سوهیون که فهمیدم خواهر الفامه اروم دستم رو توی دستش گذاشتم و نگاهش کردم.
YOU ARE READING
Emerald blue eyes
HorrorName: Emerald blue eyes /چشمهای ابی زمردی Writer: Helma Ganre: Omegaros_ Smut_ Royal_ mpreg Capel: Vkook_ Namjin ×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷ روی نرده ها نشستم و به ماه خیره شدم . «میفهمم که با یه هدفی نزدیکم میشی جونگ کوکشی اما مطمئن باش نمیذارم بعد از رسی...