part 1

861 93 31
                                    

Tae

انسان بودن سختی‌های زیادی داره وهمین سختی‌ها باعث میشه اون‌ها باتجربه‌ترو سرسخت‌تر بشن. شاید یکی با فقرش آزمایش بشه و یکی درعین بی نیازی با جسم‌ و روحش.
ولی وقتی یه موجود فرا انسانی هستی این مشکلات بزرگتر میشن، مثل منی که باید با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کنم و یکی از مشکلاتم چیزیه که هستم.

𖣔 𖣔 𖣔
چنگال‌هام رو محکم به دیوارهای قدیمی اطراف کشیدم، بدنم به شدت اذیتم کرده بودو تمام عضلاتم در حال متلاشی شدن بودن.
زنجیرهای زنگ زده ولی سفت و زمختی که به دست و پاهام بسته بودم نمیذاشت خوب به خودم بپیچم.
بدنم با عرق خیس شده بود و کل وجودم توی گرما میسوخت مثل اینکه توی کوره ی آتیش گیر افتاده بودم.
درد بدی که زیر دلم پیچید باعث شد فریاد بکشم و خودم رو محکم به دیوار بکوبم.
از این متنفرم که با این همه قدرتم نمیتونستم دوره ی راتم رو کنترل کنم.
زیر زمین عمارتی که اجدادم درست کرده بودن از زنجیرهایی که خودمون رو توش حبس کنیم تا اسیبی تو دوره ی راتمون به کسی نزنیم پر شده بود واین مکان تنها جایگاه من از زمان تبدیلم بود.
هنوز هم نمیدونم چرا دورهای رات من با دورهای رات بقیه فرق دارن، همه سالی یه بار این دوره ی چند روزه ی وحشی گریشون رو میگذرونن ولی من سالی پنج بار.
با آروم شدن دردهام کم کم متوجه شدم که اینبار رو هم با سختی به اتمام رسوندم و خودم رو نگه داشتم تا به امگاها آسیب نزنم.
تمام الفاها توی دوره ی راتشون سمت امگاها میرن و خودشون رو ازاد میکنن اما خانواده ی کیم تا جفت امگای خودش رو پیدا نکنه به کسی دست نمیزنه، این یه قانون توی خاندان کیمه تا نسل حروم زاده ای متولد نشه.
چشم‌ها و بدنم که به حالت عادی برگشتن به فضای تاریک اطراف نگاهی انداختم و مثل هر بار زنجیرها رو به تنهایی از دور خودم باز کردم.
به سختی گرمکن و بلوزم رو پوشیدم و در آهنی بزرگی که از این تاریکی نجاتم میداد رو باز کردم .
سوار اسانسور شدم، حتی قدرت بالا رفتن از یک پله رو هم نداشتم، اینبار خسته تر از همیشه بودم جوری که اهنگ اسانسور هم روی مخم بود. مطمئن بودم چشم‌هام در خمارترین حالت خودشونن.
بالاخره صدای زن که اعلام میکرد به طبقه ی مورد نظرم رسیدم بلند شد و از اسانسور بیرون رفتم، از راهروی بلندی که با کاشی های سفید و طلایی تزئین شده بود گذشتم و در اتاقم رو که هیچوقت قفل نبود باز کردم و وارد اتاق دنجم شدم.
اولین کاری که مغزم دستورش رو داد رفتن سمت صفحه ی کنترل روی دیوار بود، خودم رو با چند قدم بلند بهش رسوندم و با فشار انگشتم روی دکمه ی مورد نظر سفارش غذا دادم تا بیشتر از این ضعف نکنم.
سه روز گرسنگی باعث ضعفم شده بود و بدنم به شدت بو گرفته بود، پس با خستگی زیاد سمت حمامی که طرف دیگه ی اتاق بود رفتم تا خودم رو به دست آب گرم بسپارم.
𖣔 𖣔 𖣔

با صدای بلند نامجون از خوابی که هنوز عمیق نشده بود بیدار شدم و با حالت خونسردی به در اتاقم نگاه کردم که تا چند ثانیه ی دیگه قرار بود از جا کنده بشه.

Emerald blue eyesTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang