Part 15

99 21 3
                                    


جیمین>,<

بعد رفتنشون حوصلم سر رفته بود

فقط شلوارمو با یه جین عوض کردمو‌

سمت پیست رفتم . . .

با رسیدنم و سوار شودن روی موتورم

صدای حرکت چرخای دیگه ایو کنارم شنیدم

آهههه مگ خنگ تر از منم هست که دم صب بیاد

اینجا . .

بدون نگاهه کردن با سرعت زیادی حرکت‌کردم . .

از لذت برخورد باد به صورتم‌ و حرکت موهام‌ تو هوا

برای لحظه ای سرمو به پشت خم کردمو لبخند زدم .

صدا ...بووووِوِ

صدا جلو زدن همون مزاحم منو به خودم آورد

وقتی بهش رسیدم و تو راستای هم حرکت میکردیم

خواستم با همون سرعت زیاد دور بزنم که دیدم هر

چقدر تلاش میکنه نمیتونه فرمونو با دستش حرکت

بده و با سرعت سمت جدولای پیست میرفت

اگ جلوی موتورشو میگرفتم شاید پاهاش

کم تر آسیب ببینن

تو یه تصمیم آنی جلوی موتور پیچیدمو اون به شدت

از موتور سمت کاه های کنار پیست پرت شود

نه تنها موتور خودم از سمت راست زمین خوردو پام

زیرش موند

بلکه ارنجمم خراشیده شوده بود

گیج بودم که صدایی شنیدم

_ : یااااا پسر مگه این موقع شب نباید کنار خانوادت

باشی برای چی اینجایی این چه کاری بود کردی

نزدیک بود جونتو از دست بدی . .

فقط داشت غر میزد که موتور از روم برداشته شود

_ :حالت خوبه دوست داری بمیری بگو خودم در

خدمتم این چ کاری بود ...

من : خوبم .

خواستم پاشم که دستشو دور شونم گذاشتو کشید بالا

طوری که انگار فقط ایستاده و من هیچ بودم

_ :میتونی راه بری؟

من : نمیدونم .

خواستم پامو حرکت بدم که سوزشی ناشی از خراش

هایی که رو زانوم بود این اجازه بهم نداد

صورتمو از درد جمع کردم

_ : یاااا حالا باید از یه بچه مراقب کنم . . .

بلندم کرد و روی صندلی‌هایی که برای تماشاچیان بود

منو نشوند .

سرمو بالا گرفتم تا صورتشو ببینم که

نور چشممو زد نشود .

_ : معلومه برای این اطراف نیستی

برای چی اینجایی؟؟!!

من : چطور به این نتیجه رسیدی؟

_ : یه پسر بچه به این زیبایی طو همچین جای دور

افتاده ای اونم تنها . . تو بودی چجور فکری میکردی؟

من : همیشه همه رو قضاوت میکنی .

_ : اگه طرفم حرفی نزنه اره .

من : هوفففف اوکی حالم خوبه باید برم .

_ : اسمت چیه ؟.

من : جیمین .

دستمو تو دستش گرفتو فشورد : مرسی جیمین

کوچولو که جونمو نجات دادی  تهمین هستم .

من : بهم نگو کوچولو ،هرکی جای من بود

همین کارو میکرد‌ .

تهمین : اوه جیمین تو قلب بزرگی داری

ولی اینطور نیست .

من‌ : لطف داری .  لبخند خجلی زدم

تمین : شبیه موچی شودی

من : تهمین دیره باید هرچه زودتر به خونه برسم

تمین : میخوای برسونمت آسی . . .

من : اوه نه فقط موتور و بلند کن . . .

تمین : آوکی اینم شماره منه کمک خواستی

حتما زنگ بزن .

من : ممنون میبینمت . . دست تکون دادمو گاز دادم

بعد رسیدنم به ویلا تنها چیزی که فهمیدم رفتن به

اتاقم‌ و خوابیدن رو تخت بود . . .

....

با تکونای شدیدی بیدار شودم

گیج نشستم که ارنج و زانومو پانسمان شوده دیدم

دستمو بلند کردمو چشمامو مالیدم

که صدای کلیک امد .

چرخیدم که تهیونگ و روبه روم دیدم . . . .داشت بازم

عکس میگرفت؟!

__________________
ستاره زیر فراموش‌نشه💜✨️




꧁ღ.Kapid.ღ꧂Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon