Part 1

36 8 0
                                    

"از زبان بومگیو" :

چه‌وون : حرکت کن دیگه پسره ی بی دست و پا !!

بعد من رو با لگد به جلو هل داد ، طوری که تعادلم رو از دست دادم و محکم روی خورده چوب های رو زمین فرود اومدم.
به آرومی دست راستم رو ‌که مثل بید به خاطر درد و ترس به لرزش افتاده بود ، از روی تکه چوب های خاردار بلند کردم. خاکی و زخمی شده بود و زخمش بی اندازه می سوخت ؛ اما اون لحظه به خاطر اون پنج تا دختربچه ی قلدر که بی دلیل به خونم تشنه بودن ، حتی جرأت گریه کردنم نداشتم.

یونجین : هی دراز بد قواره !! نکنه خوابت برد ؟! یا چون اوف شدی می خوای غش کنی ؟! ها ؟! پاشو بینم گنده‌بک نازک نارنجی !!

یونچه : اونیا یکم آرام‌تر .. فکر کنم واقعا خیلی دردش اومده !! اوپا گمونم بتونی اینجا مامانتو صدا کنی !! میدونی آخه اینجا معروفه به سرزمین مردگان !! شاید اگه اینجا صداش بزنی از تو گور در بیاد و به دادت برسه !!

و همشون شروع کردن به خندیدن. اعتنایی نکردم. دیگه به مسخره کردناشون به خاطر یتیم بودنم عادت کرده بودم. در واقع ، مسخره کردن های همه.. مطمئنم حتی دیگه یتیم‌خونه هم من رو نمی خواد ..
بی توجه به خندیدن هاشون ، سرم رو چرخوندم به آسمون شب و مهتاب وسطش نگاه کردم. هیچوقت تا این اندازه اونم از ماه کامل نترسیده بودم. مردم که بی دلیل نمیگن اینجا نفرین شدس !! حتی اون دسته مردمی که میگن به خرافات هیچگونه اعتقادی ندارن از این جنگل میترسن !! خدا میدونه چند نفر تا الان به این جنگل رفتن ، مردن و بعد جسدشون پیدا نشده !! یا حتی اگر هم شده ، به طرز ترسناکی از شاخه های تیز و ترسناک درختاش آویزون بودن !!

کازوها : هوی پاشو دیگه !! هنوز هیچی نشده که ماتم گرفته !! گفتم پاشو !!

و هین به زور بلند کردنم با پاش به جلو هلم داد که اگه دوباره تعادلم رو حفظ نکرده بودم ، دوباره پخش زمین می شدم.

ساکورا : .. دخترا .. گمونم رسیدیم ..

به آرومی و با مکس دستش رو به سمت درخت تنومندی نشونه گرفت که درست در رو به روی ماها قرار داشت و بزرگ‌ترین درخت زنده ، در بین اون همه درخت خشک و مرده بود. و این یه معنی داشت ، اینکه ما حالا درست در اعماق جنگل و کاملا به دور از شهریم.
از ترس اینکه موجودی شبح‌نما از درون سایه های سیاه و اون مه غلیظ پیداش بشه و بیاد یک به یکمون رو تیکه تیکه کنه ، رنگ به چهره نداشتم و مدام سرم رو به چپ و راست می چرخوندم که مبادا این اتفاق واقعا بیوفته.
ولی به محض اینکه سرم را به طرف چپم چرخوندم ، چیزی به خشکی و زبری چوب ، محکم به صورتم برخورد کرد و من رو به طرف اون درخت پرت کرد ، به طوری که استخوون های کمرم به خاطر شدت برخورد به صدا در اومدن. با حس سوزشی وحشتناک و مايعی گرم به روی گونه راست و گوشه چپ لبم ، مطمئن شدم که هر دو قسمت به شدت آسیب دیدن ، و این کار فقط از کسایی تا الان بر اومده که این رو بارها و بارها باهام انجام دادن. با بلند کردن سرم ، هر پنج تاشون رو در کنار هم دیدم ، در حالی که یونجین تکه چوب بزرگ و به شدت کلفتی رو با دستش رو شونش حمل می کرد.

ساکورا : آخی اونی به قربانت !! انگار واقعنی دیگه ناک‌اوت شدی !!

و شروع کردن به خندیدن ، ولی من اصلا حواسم به اونا نبود ، چون منظره پشت سرشون از خودشون ده ها برابر ترسناک تر به نظر می رسید.

کازوها : چیه ساکتی ؟! گربه زبونتو خورده ؟!

یونچه : آخی !! اوپا همین طوریش هم بدبختی داشت ، حالا لالمونی هم بهش اضافه شده !! دیگه کاملا لال شده !!

و دوباره خندیدن ، بدون دونستن اینکه پشت سرشون چی می گذره. یونچه داشت راست می گفت. توی اون موقعیت من واقعا لال شده بودم. چطور نشم ؟! طوری که شاخه های درخت ، یواش یواش بلند و بلند تر می شدن و همراه با اون به شکل تیغ های بی اندازه تیزی در می اومدن .. یعنی جنگل تمام مدت اینجوری آدما رو می کشته ؟! درخت های قاتل ؟!

چه‌وون : چته ؟! ها ؟! نکنه پشتمون جنی چیزی دیدی-

و همزمان با این حرف ، هر پنج تاشون به پشت سر چرخیدن و به اتفاق رخ داده خیره شدن.

یونچه : او-اونی .. ای-این دیگه .. چیه ؟!

چه‌وون : ن-نمی .. دونم ..

و ناگهان باد زمزمه ای رو به گوش هممون رسوند.

×: "بهتون هشدار داده بودم لسرافیم !! هر خطا ، جزایی به اندازه خودش داره !! خطای کوچک ، جزای کوچک و خطای بزرگ ، جزای بزرگ !! گفته بودم که نمیتونید تا ابد نابخشودگانی مجازات نشده باقی بمونید !! و جزای کارهای این زندگیتون رو با کم کردن عمرتون خواهید داد !! خدانگهدار لسرافیم !! فرشتگان نابخشوده‌ی الهی !!"

و بعد همه فضا پر شد از جیغ های دردناک پنج تا دختری که لحظاتی پیش "لسرافیم" خطاب شده بودن. درست چند دقیقه بعد ، جنگل در سکوتی هولناک فرو رفت و من تازه تونستم سخت و به آرومی درک کنم که چه اتفاقی افتاده.
زمین با خون گلگون‌شون نقاشی شده بود و خودشون ، در حالی که اون تیغ ها درست در قلبشون فرو رفته بودن ، از شاخه های درختی که حالا به حالت اول برگشته بودن ، آویزون بودن.
در حین این سکوت ، صدای قدم هایی ناگهانی که از درون مه غلیظ شروع به جلو اومدن کرد ، رعشه به تنم انداخت. قدم هایی که رفته رفته نزدیک تر می شد و ناباورانه دید من رو تار و تار تر می کرد ، به طوری حتی وقتی اون فرد از اون مه بیرون اومد ، به من نزدیک شد ، با دست صورتم رو به سمت خودش گرفت و حتی چهرش رو برای بهتر دیدنم اورد نزدیک تر ، باز هم نتونستم صورتش رو ببینم. تنها چیزی که تونستم ببینم دو چشم درخشان ، که بی مانند به دو یاقوت ارغوانی نبود ، دیدم. و درست بعد از این حرفش کنترل پلک هام رو برای باز موندن از دست دادم و با به خواب رفتن ، در اعماق تاریکی ، روی پر هایی مشکی فرود اومدم.

×: "از ملاقات دوباره با تو بی اندازه خرسندم ، میکرو کوراگی (Mikró Koráki) !!"

--------

نویسنده لالونا آلیس صحبت می کنه !!
لطف کنین اگر میشه توی کامنت های هر پارتی که دلتون می خواد نظراتتون و البته ژانر مورد علاقتون رو بنویسین .. شاید وانشات یا فیک بعدم رو با همون ژانر نوشتم *–*
ممنون از توجهتون  ♡(˘ ³˘)

MIKRÓ YPÉROCHO KORÁKI: Love In A Chamomile FieldNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ