×: خب .. حالا که صبحونت تموم شد .. وقت کمی توضیحه !!و بعد با یه بشکنش ، همه وسایل صبحونه از روی میز غیب شدن !!
بومگیو : ت-تو .. ا-الان ..
×: آروم باش .. برات دونه دونه توضیح میدم .. اما در عوضش یه چیز می خوام ..
بومگیو : ی-یه چیز می خوای ؟! چ-چی ؟! قرار نیست که مثل همین وسایل های صبحونه غیبم کنی بفرستیم گورستون ؟!
×: چی ؟! معلومه که نه !!
بومگیو : آخیش .. یه لحظه با خودم گفتم الانه که از صحنه روزگار محو شم ..
×: خب .. شرط من اینه. تو باید اینجا بمونی. اگه اینجا بمونی ، من تمام و کمال مراقبتم و به هیچ وجه اجازه نمیدم آسیبی بهت برسه ، غذا ، جای خواب و هرچی بخوای رو واست فراهم می کنم و هرچی می خوای بدونی رو هم میتونی ازم بپرسی ، البته اونم به شروطش !! تازه ، در کنار همهی اینها ، جنگل هم هست !! اگه بمونی ، اون از تو هم محافظت می کنه ، همونطور که از من تا حالا محافظت کرده !!
به فکر فرو رفتم. نمیدونستم چی بگم. اینکه اون آدم اینقدر با من مهربونه ، برای من دلیلی ایجاد نمی کنه که همینطور خودسرانه تصمیم بگیرم و بخوام کل عمرم رو همینجا بگذرونم. اتفاقا باید بیشتر شک کنم !! ولی چیزی درونم هست که ، باعث میشه بی دلیل به تک تک حرفاش اعتماد کنم و باورش کنم. مثل این میمونه که ، انگار با تمام وجودم اون رو بشناسمش ..
بومگیو : نه که کلا تصمیمم اینه ها ، فقط کنجکاوم .. اگر .. درخواستت رو رد کنم ، چی میشه ؟!
×: (با لبخندی فیک و ترسناک) نمیدونم .. خودت چی فکر می کنی ؟!
بومگیو : (ترسیده) خ-خب .. فکرم اینه که .. حتی .. ب-با وجود رد کردنم .. ب-باز من رو همین جا .. نگه می داری ..
×: (با همون لبخند) و چرا ؟!
بومگیو : چون .. ا-الان .. من راجب .. تو و .. ج-جنگل .. میدونم ؟!
×: دقیقا .. البته دو تا راه دیگه هم هست که میشه انجامشون داد .. یکی بکشمت .. و دیگری حافظت رو پاک کنم .. انتخاب رو می زارم با خودت !! می خوای بمونی ؟! یا اگر نمی خوای ، بکشمت ، حافظت رو پاک کنم یا به زور نگهت دارم ؟!
راستش ، زیاد فکر نکردم. همون موقع تصمیمم رو گرفته بودم.
بومگیو : میمونم .. به هر حال .. نه که اونجا تو یتیم خونه هم الان نگرانمن .. اونا از خداشونه .. ترجیح میدم همین جا اگر بخوای بکشیم ، کارم رو تموم کنی تا برگردم به اون شکنجهگاه خفتبار و اونجا تو خفت و خواری زندگی کنم ..
بعد از گذشت پنج دقیقه ، سکوت آزاردهندهای که بینمون شکل گرفته بود رو شکستم.
بومگیو : آها راستی .. گفتی اگه چیزی بخوام بدونم ، میتونم ازت بپرسم ..
YOU ARE READING
MIKRÓ YPÉROCHO KORÁKI: Love In A Chamomile Field
Fanfictionبومگیو : تهیون !! ولی همین که به سمتش رفتم ، به آرومی از جاش بلند شد و سرش رو برگردوند. موهاش به کل قهوهای شده بود و چشماش کاملا به رنگ سبز زمردی در اومده بود و می درخشید. اون .. تهیون : "کوراگی مو !!" بعد از اون سرگیجه ای شدید گرفتم. تعادلم رو از...