Part 7

38 7 1
                                    



چشمام رو که باز کردم ، خودم رو توی یه فضای کاملا سیاه دیدم. سعی می کردم چیزی رو غیر از سیاهی در اطرافم پیدا کنم ولی هیچ چیز نبود. ناگهان صدای قدم های آرومی از رو به رو به گوشم رسید. تهیونی بود که حالا متفاوت تر از همیشه ، با چشمای زمردیش بهم خیره بود.

بومگیو : تو از جونم چی می خوای ؟! چرا مدام من رو توی راهی می کشونی که نه میتونم برگردم و نه میتونم جلوترش رو ببینم ؟! چرا .. چرا اینقدر منو به خودت نزدیک می کنی و بعد ازم فاصله می گیری ؟!

کنترل اشکام دیگه از دستم خارج شده بود. دیگه نمیتونستم تحمل کنم.

بومگیو : یا همین حالا بهم میگی اینجا چه خبره .. یا تا عمر دارم به خاطر حال و روزی که برام درست کردی نمی بخشمت کانگ تهیون !!

ولی اون همون طور بهم خیره موند.

بومگیو : چرا هیچی نمیگی-

تهیون : "اما من تهیون نیستم .. "

با شنیدن حرفش گیج بهش خیره شدم.

تهیون : "من .. یه هیولام .. هیولایی که تا به امروز تنها کاری که کرده .. آسیب زدن به بقیه بوده .."

و بعد شاهد این بودم که اشک هاش ، قطره قطره به به روی گونه هاش می چکن.

بومگیو : نه تهیون تو-

تهیون : "من حتی نتونستم از تو مراقبت کنم کوراگی !!"

با این حرفش گیج‌‌تر شدم. اون داره چی میگه ؟!

بومگیو : منظورت چیه-

و بعد از اون تصاویر در اطرافم شکل گرفتن ، صفحه سیاه اطرافم رنگ گرفت و همه چیز آشکار شد.

"فلش بک/گذشته‌ای دور"

"از زبان تهیون" :

همه چیز توی جهنم بهم ریخته بود. لسرافیم فرار کرده بودن و فرشته ها و شیاطین نگهبان ، به این طرف و اون طرف می دویدن.
من یه نگهبان دورگه تازه وارد بودم که بهم نگهبانی از یه شیطان رو سپرده بودن.
به عنوان یه دورگه ی جادوگر و شیطان ، که خواهرش هم یکی از افراد لسرافیمه ، کسی از من خوشش نمیومد و همشون ازم دوری می کردن.
به سمت قفسی که شیطان رو نگه می داشتن حرکت کردم ، ولی وقتی رسیدم ، چیزی که با چشمای خودم دیدم رو باور نکردم.
شیاطین و فرشته ها باهم یک فرق بزرگ دارن. فرشته ها دارای دو بال سفید ، و شیاطین دارای چشم های سبز یا قرمز جواهر مانند هستن. برای مثال من هم چشم هایی جواهر مانند دارم ، با این تفاوت ، به خاطر دورگه بودنم ، به رنگ ارغوانی هستن.
اون دو بال بزرگ و سیاه ، چشمای قهوه‌ای و اون چهره ی معصوم ، برای یه شیطان غیر قابل باور بود.

+: تو باید نگهبان جدید باشی درسته ؟!

با این حرفش ، مقداری از شوک در اومدم.

MIKRÓ YPÉROCHO KORÁKI: Love In A Chamomile FieldDonde viven las historias. Descúbrelo ahora